شايد بتوان با به عهده گرفتن هرگونه خطري كه سادهسازي در پي دارد، سياست را مناسبات قدرت تعريف كرد و علم سياست را دانش و آگاهي به اين مناسبات خواند. بر اين اساس هرجا نشاني از مناسبت و پيوندي مشوب به قدرت باشد، خبري از سياست نيز به گوش ميرسد؛ خواه عرصههاي كلان و خواه خردهمناسباتي كه پديدآورنده خردهسياستها هستند. آشكار است كه اين تساهل در مفهومپردازي دشواري تعريف مفهوم كليدي قدرت را ناديده گرفته است و بر فهمي همگاني و مشترك از آن بسنده كرده است. اما اين سادهسازي در مورد مفهوم فرهنگ دشوارتر است، تا حدودي به اين دليل كه مفهوم فرهنگ از زيربناييترين مفاهيم بشري است كه اتخاذ تعريفي از آن، جهت و سمت و سوي ساير مفاهيم و اساسا نحوه گشايش پژوهنده در ساير موارد را روشن و لاجرم محدود ميكند. ريموند ويليامز در مقاله مشهورش در مورد فرهنگ (1983) مينويسد: «culture يكي از دو يا سه پيچيدهترين واژهها در زبان انگليسي است.»
ناگزير اما بايد از جايي سخن را آغاز كرد، حتي اگر در پايان، بحث ما را بدانجا كشاند كه بر فرضهاي اوليه بشوريم و عليه ايشان اقامه دعوا كنيم. فرهنگ را در تقابل با طبيعت، امر منحصرا انساني تعريف ميكنيم. يعني هر دستاورد انحصاري موجودي به نام انسان را تا آنجا كه در مقايسه با طبيعت امري نوين و غريبه تلقي شود، امري فرهنگي ميخوانيم. روشن است كه تقابل ميان فرهنگ و طبيعت در فقدان تعريفي روشن از طبيعت كه آن نيز ساخته ذهن بشر است، بيمعناست و همين امر خود دشواري ارائه تعريفي از فرهنگ (و طبيعت) را آشكار ميكند. زيرا اولا طبيعت و انسان خود مفاهيمي پرداخته انسان (و در نتيجه برآمده از فرهنگي از پيش موجود) هستند و ثانيا اين مرز فارق كشيدن در مورد برخي عناصر متفقالقول فرهنگ چون زبان دشوار است. آيا زبان امري طبيعي است يا از كجا زبان و امور زباني فرهنگي تلقي ميشوند و...؟!
از واكاوي پرسشهاي بعدي سر باز ميزنيم تا در پرتو همين روشنيسازي ابهامآميز نخستين به بحث اصلي بپردازيم: چه مناسبتي است ميان فرهنگ و سياست؟ پيش از آن توضيح درآمدگونه سوميني نيز لازم است و آن پيشفرضي است كه در نفس پرسش نهفته است: سياست و فرهنگ پيشاپيش دو عرصه هستند كه يكي نيز نيستند. اين فرض ممكن است در طول پاسخ به بحث يا براساس تعريفي كه پاسخدهنده از اين هردو ارائه ميدهد، مخدوش يا جرح و تعديل شود، اما حضور پنهان اوليه آن را نميتوان منكر شد؛ گو اينكه براساس شواهد تجربي نيز ميبينيم كه در جامعه انساني عدهاي كارگزار فرهنگ و شماري سياستمدار خوانده ميشوند؛ برخي امور فرهنگي و عدهاي ديگر سياسي تلقي ميشوند. اينكه چه نسبتي ميان آن انسان فرهنگي با فلان سياستمدار است، يا فلان موضوع يا اثر يا امر فرهنگي تا كجا سياسي، بحث بعدي است.
مشهور است كه «امر شخصي، امر سياسي است» (personal is political) و گويا مراد ناقلان اشارتي به اين معنا بوده است كه انسان را گريزي از سياست نيست، چراكه سياست چنان ساري و جاري در همه حوزههاست كه در شخصيترين امور نيز شائبه سياسي بودن يافت ميشود. با توجه به تعريف نخستين ما از سياست در اين گفتار مناقشه رواست. چراكه هر نوع پيوند انسانياي را- لااقل در نگاه نخست- نميتواند رابطه نامتوازن و مبتني بر قدرت خواند، اگرچه گزاره فوق را با تصحيح سورهاي قضيه ميتوان صادق خواند: سياست چنان گستردهدامن است كه حتي در شخصيترين امور نيز گاهي حضور سياست احساس ميشود؛گو اينكه گاهي مناسبت يك سوژه با خويشتن- مثلا انتخاب شكل لباس، نحوه آرايش ظاهر، نحوه سخن گفتن و دايره واژگان و... - نيز ميتواند براساس قدرت بيروني- اعمال زوري ارادي يا غيرارادي- باشد و هم براساس قدرتي دروني، جايي كه سوژه يا يكي از سويههايش- مثل آگاهي يا ميل يا خواست- بر ديگر سويهها اعمال قدرت كند. نمونه بارز اين قدرتورزي اخير همان است كه فوكو در تاريخ جنسيت روند ظهور و بطونش را توصيف كرده است، يعني قدرتي كه موضوعش بدن است و به خردهسياستها بدل ميشود.
اما دايره شمول فرهنگ براساس تعريف فوقالذكر كجاست؟ به نظر ميرسد كه با محور قرار دادن آن تعريف، فرهنگ دايرهاي وسيعتر از سياست را به خود اختصاص ميدهد و بهتر است بگوييم گستردهترين گستره را تا آنجا كه انسان گسترده ميشود. زيرا بنا به تعريف هر امر منحصرا انساني فرهنگي تلقي ميشود و در نتيجه تمام مناسبات انساني، ارتباطات فرهنگي خوانده ميشوند. به ديگر سخن در اين تعريف نحوه گشايش انسان به جهان (يا هستي، اگر بحث را در سطحي فلسفي پيگيري كنيم) فرهنگ نام ميگيرد كه نمود اين نحوه گشايش در زبان، هنر، فلسفه و دين، قانون (سياست)، دانش و تكنولوژي، اخلاقيات، آداب و رسوم و نظام اجتماعي بازتاب مييابد. البته گويا در اين سادهانگاري در تعريف به تله بزرگي گرفتار شدهايم كه خطر بيمعنايي از فرط شمول بيحد و مرز تعريف نخستين است. زيرا هر تعريفي با تحديد همراه است و تعريفي كه معرف را تحديد نكند، يا ناقص است يا دربردارنده متناقضين. اما از اين مخاطره در تعريف فرهنگ و تعيين مصداق براي آن گريزي نيز نيست، زيرا هرگونه راهبر ديگري به فرهنگ، اگر سادهانديش نباشد و دغدغه شمول داشته باشد، يا ناچار از كليگويياي اينچنين است يا ناگزير از وارسي بحثهاي عميقتري كه فلسفي (هستيشناختي و معرفتشناختي) هستند و ناظر به مفاهيمي پايهايتر چون انسان، طبيعت، زبان، هستي و... . به فراخور بحث طريق نخستين را برگزيديم كه پرسش اصلي ما نه فرهنگ كه نسبت آن با سياست است.
طرفه آنكه براساس تعريف بالا گستره فرهنگ رايج در مقام مقايسه گستردهتر و با توجه به فهم جديد از سياست و براساس گونهاي نگاه تجويزي و ارزشگذار شريفتر و پاكتر از گستره سياست تلقي ميشود. يعني بدون ترديد ميتوان گفت هر امر سياسي، لاجرم فرهنگي است، اگرچه ميتوان در امور بيشمار فرهنگي به سلسلهمراتبي ارزشي قائل شد كه در آن امر سياسي در دانيترين (يا عاليترين مراتب قرار گيرد) كه اين ارزشگذاري باز براساس انتخابها يا اجباريهاي فرهنگي صورت گرفته است. بنابراين سخن گفتن از امر سياسي غيرفرهنگي در اين سياق بيمعناست. بر همين اساس تفكيك كامل سياست از فرهنگ نيز غيرممكن است.
مهمتر آنكه از ديدگاه نظر و نظريهپردازي هرگونه رويكرد سياسي ناشي از انتخاب يا اجبار فرهنگي كنشگر است. يعني هر سياستمداري تا آنجا كه محصول سنت است در فرهنگي از پيش موجود باليده است و اين واقعبودگي در كنشها و انتخابهاي سياسي او دخالت- ولو غيرمستقيم- دارد. سخن از انتخاب سياسي سياستمدار زديم، بر اين اساس كه انسان «اندر- استي» (interest)1هاي گوناگون دارد. آنجا كه «هستي» او در مناسبات قدرت درگير ميشود، از «اندر-استي»اي سياسي ميتوان سخن راند (طبق تعريف). به ديگر سخن فرهنگ تا آنجا كه به انتخابهاي پيش روي انسان مربوط ميشود، عرصه تمام امكانات انساني فراروي انسان است كه در اين ميان انتخابهاي سياسي (انتخابهاي ناظر به قدرت) بخشي از آنها را شامل ميشود. آشكار است كه برخي از اين انتخابها اساسيتر و پيشينيتر هستند. مثل انتخابهاي اقتصادي براي تامين نخستين نيازهاي غريزي (كه بعدا پيچيدهتر ميشوند) يا انتخابهاي فلسفي براي تامين معناي زندگي. روشن است كه چگونگي تامين اين دو دسته از نيازها تا حدود زيادي شيوه كنش و تفكر انسان را روشن ميكند (زيربناهاي فرهنگي او را برميسازند) و بر انتخابهاي سياسي او (راههاي كسب قدرت) تاثير ميگذارد. البته ميتوان تعريف محدودتر و شايعتري از فرهنگ ارائه داد كه با توجه به آن مناسبت ميان امر فرهنگي و امر سياسي جلوه ديگري مييابد، اگرچه همچنان اين مناسبت مخدوش و پرابهام است و مرز فارق دقيق نميتوان ميان آن دو رسم كرد. بر مبناي اين فهم رايج از فرهنگ است كه ميدان2 (field) فرهنگي از ميدان سياسي متمايز ميشود و كارگزاران فرهنگي از سياستمداران. باز بر همين اساس است كه يك كارگزار فرهنگ ميتواند مدعي شود كه كارش فرهنگي است و نه سياسي و خود را با اصرار از سياست مصون بدارد. همچنين بر اين اساس است كه ميتوان سخن از سياستهاي فرهنگي نهادهاي سياستگذار راند و اتفاقا سخن گفتن از دخالت مستقيم يا غيرمستقيم، خطرناك يا مثبت. سياست در فرهنگ نيز برمبناي همين تعريف محدودتر از فرهنگ رخ ميدهد.
فرهنگ در اين معنا را به صورت سلبي چنين تعريف ميكنيم: گستره تمام اموري كه اولا و بالذات متوجه نيازهاي اقتصادي (مربوط به نيازهاي طبيعي و اوليه بشر) و سياسي (در ارتباط مستقيم با قدرت) انسان نيستند، گرچه ممكن است ثانيا و بالعرض به اقتصاد و سياست ارتباط پيدا كنند. فايده اين تعريف محدودتر از فرهنگ آن است كه ميتواند حوزههاي عمل فرهنگي را در تمايزشان با ساير حوزهها نمايش دهد. حوزه فعاليتهاي هنري، علمي و روشنفكرانه را به راحتي ميتوان با اين تعريف بازشناسي كرد. نويسندگان، كارگردانها، معلمان، استادان، هنرمندان، روشنفكران و... بر اين مبنا از كارگزاران فرهنگ تلقي ميشوند. يعني كساني كه مستقيما به آن دسته از نيازهاي بشر ميپردازند كه سياسي يا اقتصادي نيستند، گرچه در اغلب موارد اين كنشگران خودشان براي تامين نيازهاي نخستين خود به كار فرهنگي اشتغال دارند.
با اين تعريف جديد، پرسش پيشين خود را تكرار ميكنيم: سياست با فرهنگ چه نسبتي دارد؟ با عطفنظر به تعريف جديد، روشن است كه اينجا در نسبت با سياست، فرهنگ نقشي منفعل و پذيرا دارد و به سختي ميتواند در عرصه سياست تاثيرگذار باشد، زيرا ابتكار عمل در اينجا با سياستمداران و سياستهاي فرهنگياي است كه ايشان ديكته ميكنند. در اين ميان اهل فرهنگ (به معناي اخير) به دو طريق عمده ميتوانند تاثيرگذار باشند: نخست با تاثير محدودي كه در مخاطبان خود دارند، مثلا يك فيلمساز با آثاري كه ميسازد يا نويسنده با كتابهايي كه مينويسد و...، ثانيا تاثير اساسي ايشان در درازمدت و به مرور زمان است. با آفرينش آثاري نوين، با خلق مفاهيمي نو، با تغيير رويكرد اساسي انسان به طبيعت، اهل فرهنگ ميتوانند فرهنگ به معناي اساسي آن (معناي نخستين) را به مرور زمان دگرگون سازند و از اين طريق بر سياست به عنوان يكي از زيرمجموعههاي فرهنگ تاثيرگذار باشند.
تا اينجا بحث سياقي توصيفي و ناظر به «آنچه هست» بود، اما نكته اخير با اندكي تامل رهنمون مسالهاي تجويزي ميشود، چه نسبتي بايد ميان سياست و فرهنگ برقرار باشد؟ اگر فرهنگ امري انساني در تقابل با طبيعت است و اگر بر آن چيزي نو ميافزايد و اگر اين فرآيند خود بخواهد امري طبيعي تلقي شود، لازم است كه آن را آزاد گذاشت تا رخصت خلق نوين را بيابد. آشكار است كه طبيعت به دستنخوردگي آن طبيعت است و قوانين خود را خود خلق ميكند و در غياب نيروي مزاحم بيروني با خطرات كنار ميآيد و آنها را دروني و بخشي از خود ميكند. فرهنگ نيز چنين است. طبيعت انسان فرهنگي است و اين طبيعت بيش از هرچيز نيازمند هواي آزاد است تا خود ببالد و امري خلاف طبيعت فرآورد. سياست فرهنگي و تصميمگيري اهل سياست كه نخستين و اصليترين دغدغهشان قدرت است در فرهنگ، نتيجهاي جز كور كردن چشمههاي خلاق فرهنگ نخواهد داشت. تنها كار مثبتي كه اهل سياست ميتوانند براي اهل فرهنگ بكنند، آن است كه به ايشان كاري نداشته باشند و اگر كه دغدغههاي فرهنگي دارند، اندكي از فشارهايي كه بر دوش اهل فرهنگ است را با گسترش امكانات و آزاد گذاشتن بردارند.
پينوشت:
1- برگردان دقيق و گويا (لااقل براي بحث حاضر) از دكتر ميرشمسالدين اديب سلطاني است. توضيح آنكه مفهوم interest (برآمده از دو جزء inter [در- اندر] و esse [هستي]) از مفاهيم پايه جامعهشناسي فلسفي يورگن هابرماس است كه براساس آن كنشهاي انسانها معنادار ميشوند. يعني رفتار اجتماعي (و فردي) انسانها براساس «علايقشان» يا دقيقتر بگوييم، «اندر-استي»هايشان تقسيم ميشود. براي دقيقتر و عميقتر شدن بحث از برگردان «اندر- استي» بهره جستيم تا به سويه هستيشناختي اين مفهوم اشاره كنيم.
2- مفهوم ميدان در اينجا از جامعهشناسي پيير بورديو اخذ شده است، با دخل و تصرف.