• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4584 -
  • ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۳ بهمن

فيلسوفان تحليلي در مواجهه با كانت در گفت ‌و گو با پژوهشگر ايراني دانشگاه بن

هيچ‌كس نمي‌تواند بدون كانت فلسفه‌ورزي كند

سيد حسين امامي

 

 

در بزرگي و عظمت ايمانوئل كانت (1804-1724) نه فقط در تاريخ فلسفه كه در تاريخ انديشه بشري حرف و حديثي نيست. بدون ترديد نام اين فيلسوف بزرگ آلماني در كنار افلاطون و ارسطو بر صدر تالار متفكران جهان نقش بسته است. اهميت كانت در فلسفه تا بدانجاست كه مي‌توان تاريخ فلسفه مدرن را به دو دوره ماقبل و مابعد او تقسيم كرد؛ با كانت فلسفه و مابعدالطبيعه به مسير جديدي قدم گذاشتند كه در اين رهگذر علم و دين معنا و هويت يافتند. در سده بيستم هم كه دو نحله يا دو سنت فلسفي قاره‌اي(اروپايي) و تحليلي(آنگلوآمريكن) از يكديگر متمايز شدند، باز هر دو جريان عميقا متاثر از كانت و فلسفه او بودند به گونه‌اي كه مي‌توان كل فلسفه قرن بيستم را در واكنش به انديشه‌هاي كانت صورت‌بندي كرد. در گفت‌وگو با محمدرضا واعظ‌شهرستاني، پژوهشگر فلسفه دانشگاه بُن آلمان به بررسي واكنش‌ فيلسوفان تحليلي در مواجهه با كانت پرداختيم. او به نقل از برخي از پژوهشگران معاصر، سنت تحليلي كل فلسفه تحليلي را چيزي جز ارايه استدلال‌هايي بر له يا عليه كانت نمي‌خواند.

 

آيا مي‌توان ماهيت نحله فلسفه تحليلي را به گونه‌اي تعريف كرد كه اجماعي در مورد آن حداقل ميان فيلسوفان تحليلي وجود داشته باشد؟

اگر در يك كلمه بخواهم به اين پرسش پاسخ دهم نه! واقعيت آن است كه ارايه تعريفي از ماهيت فلسفه تحليلي به‌ طوري كه هم آن تعريف جامع و مانع باشد و هم مورد مناقشه نباشد، امكان‌پذير نيست. در حقيقت، پرداختن به فلسفه تحليلي چه از منظر نقطه آغاز و چه از منظر روند شكل‌گيري و تكامل آن از جمله مباحثي است كه خود فيلسوفان تحليلي هم در مورد آن داراي اختلاف نظرهاي جدي هستند و به هيچ‌وجه مساله ساده و غيرپيچيده‌اي نيست. به همين خاطر در اين زمينه فيلسوفان تحليلي متعددي آثاري را به تقرير درآورده‌اند. براي نمونه مي‌توان به كتاب‌هايي همچون «سنت تحليلي» اثر بِل و كوپر، «سنت معناشناختي از كانت تا كارنپ» اثر كافا، «ريشه‌هاي فلسفه تحليلي» اثر دامِت، مجموعه مقالات «مباني فلسفه تحليلي» به ويراستاري فِرنچ، «رشد فلسفه تحليلي» به همت گلوك و موارد ديگر اشاره كرد. همچنين در اين راستا مقالات مهم و مطرحي همچون «رشد فلسفه تحليلي در قرن بيستم» توسط هكر، «آيا راسل فيلسوفي تحليلي است؟» و «ماهيت فلسفه تحليلي چيست؟» توسط موناك نوشته شده‌اند.

با توجه به اين اختلاف نظرها آيا نمي‌توان بر سر تعريفي براي سنت فلسفه تحليلي به توافق رسيد؟

از نظر رابرت هانا، فيلسوف تحليلي معاصر، اگر اختلاف نظرها در اين زمينه كنار گذاشته شود، نحله فلسفه تحليلي واجد دو ويژگي مشترك است كه بدون مناقشه صحيح به نظر مي‌رسند:

الف) سنت تحليلي يك جنبش فلسفي آلماني- اتريشي و امريكايي- انگليسي است كه در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم از طريق بسط و توسعه نظريه صدق و نظريه معناشناسي(دلالت‌شناسي) و با مددگيري از منطق رياضياتي شكل گرفت.

ب) چهره‌هاي اصلي در فلسفه تحليلي عبارتند از: گوتلاب فرگه در آلمان در دهه‌هاي 1880 و 1890؛ برتراند راسل، جي.‌اي. مور و دانشجو و همكار اتريشي‌تبار اين دو يعني لودويك ويتگنشتاين در انگلستان از اواخر دهه 1890 تا اوايل دهه 1920؛ پوزيويتيست‌هاي منطقي يا تجربه‌گراهاي منطقي(به ويژه رودولف كارنپ) در اتريش و آلمان از اواسط دهه 1920 تا اواسط دهه 1930 و بعدتر در امريكا از اواخر دهه 1930 تا اواخر دهه 1940؛ ويتگنشتاين متاخر و جنبش «زبان متعارف» (آكسفورد) با محوريت افرادي همچون جي.ال. آستين، گيلبرت رايل، پي. اف. استراسون و اچ.پي. گرايس در دهه‌هاي 1940 و 1950. سرانجام، كوآين در امريكا در دهه‌هاي 1950 و 1960 و پس از آن. همچنين بايد اينجا به اين نكته اشاره كنم كه مباني «پوزيتيويست منطقي» يا «تجربه‌گرايي منطقي» در نوشته‌هاي اعضا و همكاران حلقه وين ريشه دارد. افرادي همچون جي.‌اي. اِير، گوستاو برگمان، كارنپ، هربرت فيگل، كورت گودل، كارل همپل، اُتو نويراث، كوآين، رايشنباخ، موريتز شليك، آلفرد تارسكي و فريدريش وايزمان.

با پيش روي داشتن چنين تصويري از فلسفه تحليلي و فيلسوفان اثرگذار در اين نحله، مواجهه اين فيلسوفان با فلسفه كانت به چه نحوي است؟

پاسخ به اين سوال دربرگيرنده نكته بسيار مهمي است. اگر به اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم كه همزمان است با پيدايش و رشد نحله فلسفه تحليلي بازگرديم بايد بگويم كه از نظر فيلسوفان تحليلي در آن زمان، رشد فلسفه تحليلي نقطه پاياني بود بر سلطه فلسفه كانت به مدت يك قرن در اروپا. اما همان طور كه فيلسوفاني همچون اُتو ليبمان(Otto Liebmann)، كافا، راسل، رابرت هانا و مايكل فريدمن باور دارند، مساله به اين سادگي نيست. اتو ليبمان معتقد است:«هر كس مي‌تواند عليه يا به نفع كانت فلسفه‌ورزي كند اما هيچ‌كس نمي‌تواند بدون كانت فلسفه‌ورزي كند». رابرت هانا در كتاب «كانت و مباني فلسفه تحليلي»‌اش به ارايه اين تز مي‌پردازد كه فلسفه تحليلي چيزي نيست به جز فلسفه‌ورزي و ارايه استدلال‌هايي بر له يا عليه كانت در كتاب نقد عقل محض. به عبارت بهتر، فيلسوفان تحليلي فلسفه خود را در بستر فلسفه كانت در نقد عقل محض تعريف مي‌كنند و به آن مشروعيت مي‌بخشند؛ حال يا از طريق بسط اين فلسفه و مشغوليت با آن يا از طريق رد كامل يا بخشي از آن. هانا بر اين باور است كه فيلسوفان تحليلي از فرگه و راسل گرفته تا كوآين در مواجهه با فلسفه كانت همان كاري را انجام مي‌دادند كه كافا در وصف پوزيتيويست منطقي از آن عبارت استفاده مي‌كرد: تلاش براي دوري از فلسفه پيشيني كانت. در حقيقت از نظر او آن كانتي كه امروزه ما مي‌شناسيم همان كانتي است كه در تنازع طولاني‌مدت سنت تحليلي با آموزه‌هاي كتاب نقد عقل محض توسط فيلسوفان تحليلي به ما ارايه شده است. به عبارت ديگر، ما فلسفه نظري كانت را از درون چارچوب مفهومي و تاريخي فلسفه تحليلي خوانده‌ايم و يا مي‌خوانيم.

با پيش‌فرض اين ديدگاه رابرت هانا و فيلسوفاني كه همچون او مي‌انديشند به منظور دستيابي به ميراث اصيل‌تري از فلسفه نظري كانت، منظورم با ميزان سوگيري كمتر، چه مي‌توان انجام داد؟

با نظر به اين نكته كه نمي‌توان با گذشت بيش از 100 سال از آغاز فلسفه تحليلي، ريسك تفاسير سوگيرانه فيلسوفان تحليلي از فلسفه نظري كانت را ناديده گرفت بايد به بازبيني و بازانديشي مجدد نظريات كليدي كانت پرداخت؛ نظرياتي كه توسط مهم‌ترين چهره‌هاي فلسفه تحليلي با رويكردي انتقادي يا پذيرفته شده‌ و انتقال داده شده‌اند يا تماما يا حداقل در بخشي رد شده‌اند. انجام چنين كاري نيز خود مستلزم بازانديشي مباني فلسفه تحليلي از نقطه‌نظر كانتي با رويكردي نقادانه است. چراكه همان طور كه پيش‌تر اشاره كردم، فلسفه تحليلي در بستر فلسفه نظري كانت شكل گرفته است.

اگر بخواهيم به مباني فلسفه تحليلي بپردازيم، مهم‌ترين مباني اين سنت فلسفي چه هستند؟

سنت فلسفه تحليلي از فرگه تا به امروز از چشم‌اندازي تاريخي، حول دو نظريه مهم شكل گرفته است: يكي نظريه معناشناسي(دلالت‌شناسي) است و ديگري نظريه صدق. نظريه صدق نيز خود مشتمل بر منطق رياضي و قراردادگرايي زباني است. در اين زمينه گيلبرت رايل معتقد است كه اين دو نظريه يعني نظريه معنا(معناشناسي) و نظريه منطق-زباني صدق، دو دغدغه مهم فلسفه تحليلي از ديرباز تا به امروز بوده‌اند كه مي‌توان از آنها به عنوان دو مرض پيشرفته قرن بيستم ياد كرد!

آيا پيش از فرگه و راسل مي‌توان سرنخ‌هايي از سنت فلسفه تحليلي را در آثار فيلسوفان ديگري يافت؟

كافا در فصل دوم و سوم كتاب «سنت معناشناسي: از كانت تا كارنپ» به اين نكته اشاره مي‌كند. از ديدگاه او سرنخ‌هاي فلسفه تحليلي پيش از فرگه در آثار دو فيلسوف قابل رديابي است: اولي از اوايل تا اواسط قرن نوزدهم در كتاب «نظريه علم (1837)» برنارد بولزانو به واسطه نقد منطق كانت و ديگري در دهه‌هاي 1860 و 1870 در آثار هرمان فون هلم‌هولتز از طريق نقد ديدگاه‌هاي كانت درباره ادراك و هندسه. به اين نحو كه تمركز بولزانو بر فلسفه علوم فراهم‌كننده مولفه‌هاي منطقي، عقلاني و افلاطوني فلسفه تحليلي در زمان ظهورش در آثار فرگه است و از سوي ديگر، تمركز هلم ‌هولتز بر معرفت‌شناسي علوم طبيعي و هندسه نااقليدسي قويا پيش‌بيني كننده شيب دوره مياني و اخير فلسفه تحليلي به سمت تجربه‌گرايي و علم دقيق تجربي است.

به بحث علوم تجربي جديد اشاره كرديد. مي‌دانيم كه بحث رابطه فلسفه و علم يكي از اساسي‌ترين مسائل فلسفي است. نخست بفرماييد كانت چه جايگاهي براي علم تجربي قائل بود؟

اغراق نكرده‌ام اگر بگويم كه كانت اولين فيلسوفي است كه اهميت بسزايي براي علم در كنار فلسفه قائل بود. اين سخن بدان معنا نيست كه فيلسوفان پيش از كانت همچون لايب‌نيتس، دكارت، باركلي، جان لاك و حتي ديويد هيوم براي علم تجربي ارزشي قائل نبوده‌اند بلكه اين سخن من ناظر بر اين نكته است كه تا پيش از كانت، فيلسوفان هنگام مواجه با تعارضات ميان علم و فلسفه از فلسفه جانبداري مي‌كردند و كميت علم تجربي تا حدود زيادي لنگ بود. در اين زمينه جفري وارناك در مصاحبه‌ معروفش با برايان مگي، بهترين نقطه ورود به فلسفه كانت را علاقه كانت به حل تعارض ميان يافته‌هاي علوم طبيعي زمانش با معتقدات بنيادين انسان درباره اخلاق و دين مي‌داند. در اين زمينه كانت بر اين باور بود كه يكي از مهم‌ترين پيش‌فرض‌هاي صحيح و معتبر علوم طبيعي اين اصل موضوع است كه «با مفروض دانستن شروط مقدم بر هر رويداد، امكان وقوع هيچ رويداد ديگري جز آنچه روي داده، وجود نداشته است.» بنابراين از نظر او وجود چنين موجبيت فيزيكي‌اي در علوم طبيعي در تعارض جدي با اختيار و آزادي اراده است؛ چراكه برخورداري از آزادي، شرط پيشيني پرداختن به مباحث اخلاقي است. به عبارت ديگر از منظر كانت در جهاني كه حركات فيزيكي ماده تابع اصل موجبيت قوانين علمي است، چگونه حركت بدن انسان به عنوان بخشي از اين جهان ماده، مي‌تواند تابع آزادي اراده و اختيار نيز باشد؟ اگرچه فيلسوفاني چون باركلي و لايب‌نيتس نيز همانند كانت داراي چنين دغدغه‌اي بودند اما تفاوت آنها با كانت در اين نكته كليدي بود كه آنها هنگام مواجهه با چنين تعارضي با كمتر بها دادن به علوم طبيعي، وزن متافيزيك را سنگين‌تر دانسته و در دعواي ميان علم و فلسفه، سمت فلسفه را مي‌گرفتند. اما كانت درست پروژه خود را تلاش در جهت حل اين تعارض قرار داد و به همين دليل وارناك بهترين نقطه ورود به فلسفه كانت را پرداختن به اين تعارض كه داراي صبغه‌اي تاريخي نيز هست، مي‌داند.

به اهميت جايگاه علم براي كانت اشاره كرديد. اكنون بفرماييد از ديد او رابطه علم و فلسفه به چه شكل قابل صورت‌بندي است؟

كانت با علم زمان خويش به ويژه فيزيك رياضياتي نيوتن به ‌طور عميقي سروكار داشت به‌ طوري كه اولين كتاب منتشر شده از او با عنوان «تاملاتي درباره تخمين نيروهاي زندگي (1717)» دربرگيرنده ملاحظاتي فلسفي و بنيادين درباره فيزيك نيوتن است. در اين زمينه مايكل فريدمن در كتاب «كانت و علوم دقيق» زندگي علمي كانت را به 3 دوره مهم پيشانقادانه (1780-1741)، نقادانه (1781-1790) و پسانقادانه (1803-1796) تقسيم‌بندي مي‌كند. او بر اين باور است كه كانت در سراسر دوره پيشانقادانه‌اش، يعني از سال 1741 تا 1781، مصرانه در جست‌وجوي تعريف مجدد ماهيت و روش متافيزيك در پرتو آخرين پيشرفت‌هاي رياضيات و فيزيك رياضياتي بود. نتيجه تلاش‌هاي او در اين دوره، انقلابي متافيزيكي بود كه با تقرير كتاب نقد عقل محض در سال 1781 ارايه شد. كانت در اين كتاب و در كتاب تمهيدات كه به عنوان راهنمايي بر كتاب نقد عقل محض نوشت، به اين پرسش كليدي مي‌پردازد:«چگونه احكام متافيزيكي امكان‌پذيرند؟» او پيش از پاسخگويي به اين سوال با نظر به اين حقيقت كه هر قدر هم كسي درباره متافيزيك شك داشته باشد مسلما قضايايي بركنار از هر گونه شك و شبهه‌ در رياضيات و علوم وجود دارند، همين پرسش را در مورد رياضيات و اصول علوم طبيعي طرح مي‌كند: «چگونه احكام رياضي امكان‌پذيرند؟» و «چگونه اصول علوم طبيعي امكان‌پذير هستند؟».

در اين زمينه، دغدغه يافتن پاسخي براي سوال آخر و بررسي فلسفي مباني علوم طبيعي منجر به تقرير كتابي با عنوان «مباني متافيزيكي علم طبيعي» در سال 1786 شد؛ كتابي كه كانت را در نقطه اوج دوره نقادانه قرار داد و وسيع‌ترين شرح كانت از مباني فيزيك رياضياتي نيوتن است. سرانجام، كانت در دوره پسانقادانه زندگي‌اش قصد داشت با انگيزه به پايان رساندن مسيري كه در آن قرار گرفته بود از مباني متافيزيكي علوم طبيعي به سمت فيزيك گذر كند. اين مجموعه از كارهاي سال‌هاي پاياني عمر كانت نه تنها در زمان حياتش انتشار نيافت بلكه به دليل سردرگمي در نظم دادن ترتيب صفحات اين مجموعه تا سال 1936 ادامه يافت. سرانجام در سال 1938 نسخه‌اي آلماني از اين مجموعه با عنوان Opus Postumum انتشار يافت. به عنوان حسن ختامي براي پاسخ به سوال آخر بايد بگويم كه مايكل فريدمن در اين زمينه بر اين باور است كه با وجود چنين تلاش‌هاي چشمگير كانت در زمينه پرداختن به مباني علوم طبيعي، هنوز به ويژه در ميان مفسران انگليسي زبان قرن بيستم، تمايل واضحي براي ضعيف جلوه دادن و حتي ناديده گرفتن ارتباطي فلسفي كانت با علم معاصرش وجود دارد.

 


اغراق نكرده‌ام اگر بگويم كه كانت اولين فيلسوفي است كه اهميت بسزايي براي علم در كنار فلسفه قائل بود. اين سخن بدان معنا نيست كه فيلسوفان پيش از كانت همچون لايب‌نيتس، دكارت، باركلي، جان لاك و حتي ديويد هيوم براي علم تجربي ارزشي قائل نبوده‌اند بلكه اين سخن من ناظر بر اين نكته است كه تا پيش از كانت، فيلسوفان هنگام مواجهه با تعارضات ميان علم و فلسفه از فلسفه جانبداري مي‌كردند و كميت علم تجربي تا حدود زيادي لنگ بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها