كوتاه درباره نقش مضامين عرفاني «اسفار كاتبان» به بهانه انتشار مجدد
بازسازي هنرمندانه روايتهاي كهن
جواد اسحاقيان
يكي از دغدغههاي محوري «ابوتراب خسروي» در آثارش، تاكيد بر ضرورت «بومگرايي» و الهام از منابع غني فرهنگ ملي و بومي است و من به خاطر محدوديت در حجم مطلب، تنها به يك نكته اشاره كنم. او در نشستي در مجله ادبيات و فلسفه ميگويد: «رمان ايراني، البته غير از آثاري محدود، گرتهبرداري صرف از آثار غربي است و شايد يكي از دلايلي كه به جرياني قابل تامل تبديل نشد، عدم ارتباط منطقي ميان شاخصههاي هنر و تفكر ايراني باشد ... فيالواقع، تخته پرش جهاني شدن، بومگرايي است» (خسروي، 1383، 17-16).
برابر آموزههاي عرفاني، ارواح اولياءالله، مقدسان و بزرگان طريقت و هنرمندان ميتوانند پس از مرگ تن آنان بر ديگر مريدان، عرفا و رهروان آنان ظاهر شده و به مهمي دلالتشان كنند. با آنكه انديشه «حلول» در عرفان اسلامي مقبول نيست، در برخي شواهد شعري، از گونههايي از پديد آمدن ارواح شخصيتهاي برجسته بر ديگران در جهان خواب، رويا و مكاشفه ميتوان سراغ گرفت. نخستين نمونه را از شاهنامه ميآوريم. «فردوسي» آشكارا ميگويد كه «دقيقي» شاعر را در خواب ديده و از او درخواسته تا گشتاسبنامه او را در شاهنامه خود بياورد. «فردوسي» اين اشارت را فرمان مينهد و هزار بيت گشتاسبنامه او را عينا در اثر حماسي خود نقل ميكند، اما چون آن را بيپيرايه، ناشاعرانه و ناسزاوار مييابد، خود ديگرباره به بازسرايي آن همت ميكند. در ادبيات عرفاني ما، آنكه آموزههاي شريعت را با عشق درآميخته «سنايي» است. عرفان «عطار» گونه تكامل يافتهتر و عاشقانهتر عرفان- شريعت «سنايي» است و عرفان مولانا، به چكاد تعالي انساني خود رسيده است. اينكه «جلالالدين بلخي» ميگويد: عطار روح بود و سنايي دو چشم او/ ما از پي سنايي و عطار آمديم. به يك تعبير، به حلول روح «سنايي» در «عطار» و روح «عطار» به «مولوي» و انتقال ميراث معنوي گذشتگان به آيندگان اشاره دارد. در مناقب العارفين آمده چون «مولوي» از عالم دون به جهان بيچون قدم نهاد، «فاطمه خاتون» دختر «شيخ صلاحالدين» و مادر «امير عارف» نوه مولانا بيش از اندازه مويه ميكرد و از شير دادن فرزند بازمانده بود. شبي حضرت مولانا در خواب بر او ظاهر شده و ميگويد: «فاطمه خاتون! چرا به جد مينالي و مويه ميكني؟ اگر آنها كه ميكني براي من است، من به جايي نرفتم مرا در مهد «عارف» طلب كه من آنجايم و فيضان من بر اوست» (افلاكي، 1362، 831).
گونه ديگر فرابيني اوليا، پيشگوييهاي آنان است كه به حقيقت ميپيوندد. چون «خواجه مير احمد كاشفالاسرار» با خيل مريدان خود به سوي قصر «شاه منصور » ميآيد: «چشم در چشم من [احمد بشيري] ميدوزد... مركبش را در برابرم متوقف ميكند و لبها از هم ميگشايد و ميگويد كه شما يكي از آن هزاران نيامدگاني هستي كه همه چيز را خواهي نوشت» (31).
آنچه «احمد بشيري» بر مصاديق الاثار «كندري» ميافزايد، تاملات اوست. افزودههاي او، تاويلاتي بر رفتار اجتماعي- سياسي «شاه منصور» از «آل مظفر» است، اما به واقع آنچه در مورد «شاه منصور» آمده، به او مربوط نيست. آنچه از فحواي رمان برميآيد، فاجعه كشتار ذريه و از جمله «آذر» خواهر «سعيد بشيري» و گردن زدن او آمده است: «جسد آذر، صبح روز سهشنبه بيستونهم آبان ماه در ايوان خانه پيدا شد و دو سال بعد، مرا در هشتم تيرماه سي و يك به دنيا آورد و من بايد همه چيز را مجموع كنم و مفاصل همه آن متنهاي پراكنده را بنويسم تا هيچ واقعهاي در هيئت حتي جملهاي بازيگوش- بيرون از مجموعهاي كه هست- نباشد» (14-13).
در ادب عرفاني ما از پيشگويي «عطار نيشابوري» در مورد «جلالالدين بلخي» در «نيشابور» ياد شده است. چنانكه در لغتنامه «دهخدا» آمده است: «شيخ فريدالدين» پس از ديداري با «بهاء ولد» در نيشابور و تقديم اسرارنامه خود به او: «چون جلالالدين را- كه كودكي خردسال بود- ديد، گفت: زود باشد كه اين پسر تو، آتش در سوختگان عالم زند.» اين پيشگويي در مورد آوازه آموزههاي «مولوي» و كثرت مريدان طريقت او- كه در قرن هشتم به «جلاليه» سپس به «مولويه» معروف شد- در كشور عثماني به چنان اشتهار و محبوبيتي رسيد كه «خانقاهها و تكيههايشان- كه به مولوي خانه معروف بود- تا فرمان سپتامبر 1925- كه به موجب آن، مولوي خانهها و تكيههاي صوفيه در تركيه برچيده شد- هنوز حشمت و اعتبار مولويه در تركيه بيش يا كم قابل ملاحظه است.»
برجستهترين شخصيت عارف در رمان «دانيال» و «شدرك» نام دارند كه در عهد عتيق از آن دو نام رفته است. در كتاب دانيال نبي از پيروزي «نبوكد نصُر» پادشاه بابل بر «يهويافيم» پادشاه يهودا (604 ق.م) و به اسارت بردن مغزهاي متفكر آن سرزمين سخن ميرود تا نتوانند بر ضد حاكم جديد دست به شورش بزنند. «دانيال» به خاطر تعبير خواب «نبوكد نصر» يا «بخت النصر» به مقامي والا ميرسد: خداوند به دانيال توانايي تعبير خوابها و روياها را نيز عطا فرمود. پادشاه هر مسالهاي كه مطرح ميكرد، حكمت و دانايي اين چهار جوان را در پاسخ دادن به آن، 10 مرتبه بيش از حكمت تمام جادوگران و منجمان آن ديار مييافت. فرمانرواي بابل به اندرز «دانيال» چهار فرزانه ديگر را به سمتهاي كليدي و حساس كشور ميگمارد. چون «دانيال» و ديگر فرزانگان حاضر به ستايش خدايان و مجسمه طلاي بابليان نميشوند، به حكم «نبوكد نصر» به كوره آتش انداخته ميشوند اما به اذن خداوند، آتش در آنان درنميگيرد: «ديدند آتش به بدن آنها آسيبي نرسانيده؛ مويي از سرشان سوخته نشده؛ اثري از سوختگي روي لباسشان نيست و حتي بوي دود نيز نميدهند.»
در اسفار كاتبان «شدرك» خود ميگويد: «ما براي اشراف او ... گفتيم تا براي دليل [ اثبات خداي بزرگ ]، ما را بسوزان كه اجابت كرد و اجابت كرديم و جسمي كه بود، به امر رب اعلي از جنس شعله شد تا كه از اضداد آتش نباشد و نسوخت و نسوختيم؛ لكن هدايت نشد» (38).
اگر آتش بر حضرت «ابراهيم» ميتواند «بردا ً و سلاماً» (سرد و ايمِن) شود (قرآن، 21:69) به اين دليل است كه در وجود او چيزي از آتش مقدس الهي هست؛ چنانكه آتش بر «سياوش» پرهيزگار بياثر است: ز آتش برون آمـــد آزاد مــرد/ لبان پر ز خنده، و رخ همچو ورد.
اكنون كه دريافتيم دل آگاهان، از جنس آتش مقدس يا داراي چنين عنصري ايزدي هستند، ميافزاييم: پيامبران، اوليا و فرزانگان روحاني هر جا روند، با خود بركت، دانايي و هوشياري ميبرند كه گياه و سبزه، آب و باران، رويش و زايش، نمودهاي آن است. در اسفار كاتبان «اقليما» متني به «سعيد بشيري» ميدهد كه در اين متن، آمده كه «هومن» نامي به دبير «نبوكد نصر» نامهاي مينويسد و از شاه بابل درخواست ميكند كه به «شدرك» اجازه فرمايد يك چند به «فارس» (ايران) آمده، خشكسال از آن بگرداند و آبسالي و نعمت به «فارياب» فارس ارزاني دارد. «شدرك» چون به فارياب ميرسد، زمين بارور ميشود: «و چنين شد كه شدرك قديس، بندي بابل به فارياب ساكن آمد و به فارياب، باران و آفتاب و باد به نوبت ميآمد و گندمان به بلندي درخت ميرست و دانههاي گندمان، بسان دو گاو نر درشت، بار ميداد و خوشه انگور، چهل سبوي شراب ميداد و دانهاي زيتون، خمرهاي بارِ روغن. پستان زنان و كاوان پر شير ميبود و به خاك هر سال، دو نوبت توشه ميرست و دريا ابران به طواف شانههاي شدرك ميبودند و بر بابل نبوكد نصر نميشدند كه بارند» (53).
اين اندازه اشاره به متون فارسي و پهلوي و تلميحات به متون ديني و عرفاني، شخصيتهاي تاريخي، شيراز، اقليت كليميان اين شهر و اقاليمي چون «فارياب» از رويكرد نويسنده به «بومگرايي» حكايت ميكند.