به منشي از قبل گفته نميخواهد صداي هيچ آشنا يا غريبهاي را به سمت گوشش حواله دهد. به وفور گوشش امتحان همه نوع صدايي را پس داده، پر شده و دارد بالا ميآورد. رد نگاه كبود و منجمدشدهاش از نفس سرد پنجره سُر ميخورد به كاغذهاي نوشتهشده و خطخطي داستانش كه روي ميز پخش و پلا شدهاند و از آنجا ميلغزد روي سيگار دانهيل. انگشتان زمخت و جوانش آن را از پاكت قرمزرنگ درميآورد. فندك طلايياش را از كشوي ميز بيرون ميآورد. سيگاري روشن ميكند، پكي به آن ميزند و از آن كام ميگيرد. سرفههاي پي در پي امانش را ميبرد. غرق ميشود در صندلي چرخدار مشمايي و هي دست و پا ميزند. نفس تند سيگار با جيرجير صندلي بالا ميآيد و در فضاي خيس اتاق پخش و پاشيده ميشود لاي درزها و شيارهاي فرسوده و نمور. به سقف بالاي سرش نگاه ميكند. همين روزهاست كه آوار شود و روي سرش بريزد، چه تفاوتي برايش دارد؟ منشي و دوستان و رفقايش تا به حال چندين بار به او گوشزد كردهاند كه دستي به سر و روي محل كارش بكشد اما بيتفاوت از كنار اين موضوع گذشته و معلوم نيست تا چه موقع از دست صاحبش تاب بياورد. نگاهش از پنجره كهنه و چوبي اتاق كارش ميشتابد به كاغذهاي روي ميز و دوباره از آنجا برميگردد سمت پنجره، خيسي شهر و آدمهايش، دوباره پرت ميشود به سمت نوشتهها. كورسوي نگاهش ميخورد به زني با باراني سبزرنگ و چتر مشكي و كفشي كه تا الان پر از خيسي باران شده و شلپشلپكنان از آن دور از عرض خيابان رد ميشود و به سمت او ميآيد. نوشتههايش سرگردان و متوحش پلان به پلان از جلوي چشمانش قد ميكشند و رشد ميكنند.
فنجان قهوه را نزديك بينياش ميبرد، بوي قهوه را با تمام وجود ميبلعد و تا ته مغزش هم روانه ميشود:
- اصل فرانسه است لامصب! انگار توي كافه لاكلوزري د ليلا در مون پارناس نشستي و داري با اسكار وايلد، پل سزان، اميل زولا و پل ورنن قهوه مينوشي.
وقتي لبريز ميشود از بوي تلخ و تند قهوه و غليان ميكند لاي شريانهاي زنده تار و پودش، فنجان خالي را به سمت زن ميگيرد:
در اين فكر ميماند كه زن تا جايي كه يادش است هميشه نوشتههايش را تحسين ميكرده است. اين كتاب آخرياش هم كه خيلي غوغا به پا كرد و جايزه جلال آلاحمد را ميبرد، زن برايش ميهماني دورهمياي تدارك ميبيند.
زن پس از اينكه نگاهش را از فنجان ميدزدد، طعم تلخ زنانگياش را ميپاشاند به نگاه آتشين مرد:
مرد منتظر است زن چيزي به او بگويد.
- كتابت زياد سر و صدا كرده! محمود دولتآبادي و جلال آلاحمد را ميبينم. آنجا ايستادند و ميخواهند به خاطر موفقيتت بهت جايزه بدهند.
مرد آغشته ميشود از اين حس مردانگي و غرور.
ِتكهپاره ابرهاي عقده و تشويش در آسمان جاي زيادي براي ولو شدن و بيرون ريختن بغض سنگين خود دارند. اين روزها بيشتر ميتواند دركشان كند كه دارند ميتركند و حال و هواي غمزده و كرختش را بيحس و لِهيدهتر ميكنند. خيلي سعي ميكند كه روي تخت از آن طرف شود. به سختي خودش را تكان ميدهد. پرستار نزديكش ميآيد كه به او كمك كند اما با دست او را پس ميزند و زير لب غرغر ميكند. حافظهاش يارياش نميكند هيچ نميداند چند وقت، چند ماه يا حتي چند سال است كه عاقبتش به اين شكل شده است. حالا به فرض كه بداند برايش فرقي نميكند وقتي براي هميشه بايد همينجا باشد. ضعف تمام وجود نحيف و نزارش را پر ميكند و آشوب ميشود. به اين فكر ميكند اينهمه غرزدن براي چيست جز اينكه خودش خواسته به اينجا بيايد تا تنهايي را حس نكند اما انگار اينجا بيشتر از هركجاي ديگر احساس تنهايي آزارش ميدهد!
صداي هوهوي باد تنش را به لرزه مياندازد. پرده سفيد جلوي پنجره زير رگبار بيامان باد توان مقاومت ندارد. مشوش و آشفته ميشود. باد با پنجره باهم سر ناسازگاري گذاشتهاند. پنجره با شتاب بسته ميشود. پرده لاي پنجره گير ميكند انگار دارد خفه ميشود. با هزار زحمت و زور سعي ميكند از آن لا خودش را بيرون بكشد. دوباره باد آن را باز ميكند. پرده نفسي بيرو ن ميدهد. مرد زنگ كنار تختش را فشار ميدهد. پرستاري از دور ميآيد، نزديك تخت كه ميشود مرد پنجره را به او نشان ميدهد. پرستار پنجره را ميبندد. خيال مرد راحت ميشود. زمان گذشته و درست خاطرش نيست چند سال پيش بود. زمانهاي خيلي دور بود كه در راه برگشت از شمال بودند. آن موقع هنوز جوانتر بود. در اين چند سال انگار به اندازه بيست سال پيرتر شده باشد. به اصرار زن بين راه پياده ميشوند به رستوراني بروند. ابرهاي تيره از اين سو به آن سو در هم ميپيچند و ميلولند. صداي قلقل آسمان درون خسته و بيتابش را به جوش و خروش واميدارد.
تقهاي به در، امواج مغشوش و درگير ذهن آشفتهاش را توفانيتر ميكند. نگاهش از روي نوشتهها ميخورد به صداي در كه توي گوشش لق ميزند و از آنجا برميگردد به سمت صورت گلگون منشي با موهاي طلايي كه طُرهاي از آن از روسري گلدار حريرش بيرون آمده است. زن وارد ميشود و قبل از هرچيز نگاهي به سقف مياندازد كه حين نزديك شدن به مرد و گذاشتن فنجان قهوه روي ميز سقف روي سر هردوشان خراب نشود. عادت هميشگياش است در مدت اين چند سال وقتي وارد اتاق ميشود با هزار ترس اول نگاهي به سقف بيندازد و بعد مرد هم نگاهي چپ چپ به او بكند. توجه مرد به ابروها و موهاي زن جلب ميشود. چشم ميدوزد به بيني باريك و قلمياش. به مغزش فشار ميآورد آخرين باري كه زن را ديده به چه شكل بوده. يادش ميآيد كه اين روزها به دليل چاپ كتابش توجهش كمتر شده و در خاطرش نمانده كه ابروهاي زن از كي بلوند شده و رنگ موهايش كي تغيير كرده. بينياش از اول همين شكل بوده يا نه آن را عمل كرده كه اينچنين خوشفرم روي صورتش نشسته. چه نقاش ماهري بوده كه اينچنين زيبا نقاشي كشيده! زن با احتياط سيني فنجان قهوه فرانسه را روي ميز ميگذارد و زيرچشمي درحالي كه نگاهش با نگاه مرد گره ميخورد، فنجان را از داخل سيني برميدارد و جلوي او مينشاند. انگار مجرمي باشد كه جلوي ميز محاكمه دارد بازخواست ميشود. بلورهاي يخزده نگاه مرد روي دستان نحيف و انگشتان كشيده و لاغر زن ذوب ميشوند. راه گلويش بسته ميشود. ميخواهد سريع از آن محل دور شود اما با اشاره مرد با احتياط و طوري كه پاشنه كفش مشكي براقش با زمين برخورد نكند تا صدا دهد، ميايستد. سر تا پاي منشي را ورانداز ميكند. ميخواهد به او چيزي بگويد اما با اشاره دست او را به حال خود رها ميكند كه برود. نگاهش ميافتد به اندام باريك و مانكن او سپس روي دستنوشتههاي داستانش و دوباره به سمت، انحنا و قوسي كمر زن. هنگام باز شدن در، باريكهاي از نور پررنگ و بلند مثلثي شكلي از پنجره هجوم ميآورد در پس تاريكي بيانتهاي اتاق. دستش را جلوي صورتش ميگيرد. اما نورها از لاي انگشتانش فرز و چابك رد ميشوند تا مردمك چشمانش را گشادتر كنند. آفتاب سرخوشانه و لوندانه در آغوش آسمان آرميده است. پكي محكمتر از قبل به سيگارش ميزند، لبانش را جمع ميكند و دودش را به بالا ميفرستد. سپس خاكسترش را متهورانه پيشكش جاسيگاري ميشيرنگ كنار دستش ميكند.
از رستوران كه ميآيند، مرد زودتر به سمت ماشين ميرود. زن عقب سرش است كه ناگهان دخترش كه دو سه ساله است در حالي كه آبنبات چوبي به دست دارد، دست مادرش را رها ميكند. آبنبات چوبي روي زمين ميافتد. رها دوان دوان خودش را به وسط جاده ميرساند. زن به دنبالش ميدود. آسمان بعد از غرش، شروع به گريستن ميكند؛ گريهاش بند نميآيد انگار خيلي غمگين و آشفته باشد. دير ميشود. جيغ رها تا به آسمان ميرود و گريهاش بيشتر ميشود. بوق ممتد ماشين همراه با جيغ رها و گريه آسمان همه باهم در گوش مرد غوغايي به پا ميكنند.
زن درحاليكه پالتوي پوست پلنگي خزدار پوشيده به همراه كيف كوچك مشكي قفل صندوقي كه دستهاش را توي دستش انداخته، با عينك آفتابي وارد كافه فرانسه ميشود.
با آن موهاي دم اسبياش [كه مرد هميشه عاشق اين جور بستن موهاي زن است] مرواريد چشمانش ميغلتد در چشمان وحشي مرد. مرد مانند گرگ گرسنه، نالان از صيدي كه جلوي چشمش است، لهله ميزند و انگار كسي زرنگتر از او ميخواهد صيدش را به دام بيندازد، به زن نگاه ميكند. صورتش را نزديك زن ميبرد. تا ته پرههاي بينياش و از آنجا تا ته سلولهاي مغزش بوي شيريني و تلخي باهم ميگيرد. آن موقع هنوز كتابي منتشر نكرده بود. معرفي و نقد «در جستوجوي روزگار از دسترفته» مارسل پروست. زن نگاه شيطنتآميزش را ميلغزاند روي نگاه او. كتاب را باز ميكند. با خواندن دستنوشته گوشه سمت چپ صفحه اول هردو حل ميشوند در نگاه هم...
رأس ساعت 5 عصر در كافه فرانسه، تقاطع وصال شيرازي باهم قرار دارند. روي يكي از صندليهاي دونفره كافه، جاي دنج كنار ديوار كه گلدان بنفشه آفريقايي روي آن قرار دارد، منتظر مينشيند. طعم تند و ملايم موسيقي زيباي بتهوون را در فضاي كافه استنشاق ميكند. نگاهش اطراف كافه را دور ميزند؛ همه دو نفر، دو نفر هستند يا زن و مرد يا زن با زن. نگاهش پرت ميشود به آن قسمت از كافه؛ زن و مردي را ميبيند كه انگار مرد دارد براي زن آهنگ ملايمي مينوازد. زبري و زمختي رد نگاهش به سمت زن تازهواردي ميرود كه عينك آفتابي به چشم دارد. به ساعت مچياش كه شب قبل بيهوش شده و صبح جان تازهاي به او داده است، نگاه ميكند؛ سرحال و قبراق؛ راس ساعت 5، منظم و وقتشناس.
عينكش را برميدارد و با نگاهش اطراف را رصد ميكند. انگشت اشارهاش را در گوشش فرو ميبرد و تكان تكان ميدهد تا صداي لطيف و نازك زن را بهتر بشنود. همهمهاي برپا ميشود. گوشش استفراغ ميكند روي كفپوش كافه فرانسه. كافهچي بياعتنا به كف زمين به كارش ادامه ميدهد. نگاهش از كف كافه و كافهچي و زن هُل ميخورد روي ميز. آرنجهايش را روي ميز ميگذارد، دستانش را در هم قفل ميكند و بُراق ميشود به چشمان زن.
قلم آزاد ميشود روي نوشتهها و غلتانغلتان ميافتد زير ميز. در صندلياش فرو ميخزد. عمق نگاهش پرت ميشود به پنجره، به دخترك موفرفري طلايي كه گريهكنان دست در دست مادرش به آبنبات چوبي ليس ميزند.
شب است و خانه سوت و كور. به خيال اينكه مادر و دختر به گردش رفتهاند. كليد را در قفل ميچرخاند و در را باز ميكند. نميداند چه موقع منشي دست از كار كشيده. يادش نميآيد از او خداحافظي كرده باشد و اينكه آخرين باري كه موهايش سياه بود و مرد عاشقش شده بود كي بوده. با خودش ميگويد نبايد موهايش را بلوند ميكرد مگر نميداند من عاشق موهاي مشكياش بودم؛ آن هم دم اسبي! شايد حال و روزش را كه ديده تصميم گرفته مزاحم او نشود؛ حتي براي خداحافظي. به مغزش كه فشار ميآورد يادش ميآيد كه چند روز پيش بود كه كاغذ استعفايش را روي ميز جلوي مرد گذاشت. مرد نگاهي به او و نگاهي به كاغذ روي ميزش انداخته بود و از زن پرسيده بود اين چيست و زن گفته بود كه كاغذ استعفايش است. مرد بيشتر از هر زمان ديگر ناراحت و افسرده شده بود. اينكه منشياش بخواهد از پيشش برود برايش قابل باور نبود. حتما نميخواهد شاهد آوار سقف روي سر صاحبكارش باشد. يا نه شايد هم دليل ديگري دارد. يادش ميآيد كه همه جاي دفتر كارش كهنه و قديمي شده. بعد از اينكه برگه را امضا ميكند و منشي ديگر نميآيد تازه يادش ميافتد كه بالاي سر منشي هم البته كمي آنطرفتر سقف چند وقتي است تركهاي بزرگي برداشته و نياز به تعمير دارد.
از پشت سر چشمانش را ميگيرد. مرد سعي ميكند انگشتان لاغر زن را پس بزند. مقاومت ميكند. صداي دستزدنها ميخورند به قابهاي آويزان صادق هدايت و چارلز بوكوفسكي و رومن رولان و جلال آلاحمد و آن آخري اِروين يالوم و بعد از آن ياد مرگ و اگزيستانسياليسم و فلسفه وجودي؛ همه باهم ميافتد توي سرش و جانش را به وزوز مياندازد. از آنجا ميخورند به پس سرش و پس از آن توي گوشش مارش نظامي مينوازند. چشمانش را باز ميكند. نگاهش در زن تهنشين ميشود. برف شادي روي سر و روي مرد ميبارد. مرد يخ ميزند در حال و هواي گرم و شيرين و تلخ خانه. هاج و واج به آدمهاي دور و برش نگاه ميكند. همه را يكييكي ورانداز ميكند. يكي از آنها هم همان پيرمرد كنار دستياش روي تخت است كه باهم شطرنج بازي ميكنند. اين يكي را يادش ميآيد كه داستانش جايزه جلال آلاحمد را برده.
درست يادش نيست چند سال است كه روي اين تخت دراز كشيده است. از وقتي زنش و دخترش ميميرند [كه اگر دخترش بود حتما تا به حال به بلوغ رسيده و دردانه بابا بود و از اين رابطههاي پدر و دختري خيلي صميمي بينشان بود]، سهم او هم افتادن به اين شكل و حال روي تخت است. سني ندارد هنوز اما انقدر پير و ناتوان شده انگار كه واقعا پير شده باشد با سن زياد. آرزو ميكرد او هم به دنبال آنها ميرفت. چقدر روي اين تخت بماند و با پيرمرد كنار دستياش كه همسايه ديوار به ديوارشان بود، شطرنج بازي كند [همان كه آن روز در خانهاش مهمان بود و چه كفي براي مرد ميزد و هورا ميكشيد] و كتابهاي گابريل گارسيا ماركز و بكت را كه او داده بخواند؟ سرش پر شده از هرچي نيستي و بيهودگي. بس كه آنها را خوانده خط به خط كتاب را از حفظ است. ميتواند يك سناريو بازي كند براي آدمهاي آسايشگاه يا به اصطلاح خودش محبسگاه تا آنها از هرچه زندگي و زنده بودن است سير شوند. هرروز دكترها ميآيند بالاي سرش يك كاغذ دستشان با خودكار چيزي مينويسند و ميروند انگار از دكتريشان فقط همين يك چيز را ياد گرفتند. خيلي وقت است كه ديگر از پايين تنهاش هيچي حس نميكند. پس آنها به چه درد ميخورند كه نتوانستند اين دردش را درمان كنند؟ اينهمه پول از او ميگيرند كه چه كار كنند؟ اين پرستارها هم كه هركدام ساز خودشان را براي او ميزنند. عصرها كه ميشود براي هواخوري او را سوار ويلچر ميكنند. ميخواهد خودش روي ويلچر به تنهايي بنشيند اما نميتواند. پرستارها كه ميخواهند كمكش كنند، زيرلب غري ميزند و ناچار تسليم اوامر آنها ميشود.
او را به باغ ميبرند تا هوايي تازه كند. تا به حال به چندتاي آنها ناسزا و بد و بيراه گفته و آنها هم تا چند روز تنبيه و در اتاق حبسش كردهاند. از پرستارها خواسته بود كه كتابخانهاش را به اينجا بياورند اما آنها هرروز به او وعده و وعيد ميدهند. ميداند كه دروغ ميگويند. مثل همه دروغهايي كه جوانترها به پيرها ميگويند و ميخواهند آنها را دست به سر كنند. آخر هم چيزخورشان ميكنند تا از دستشان خلاص شوند. اينها هم همينطور. ميگويد ميخواهد جنگ و صلح تولستوي را بعد از نميداند بيست يا بيست و يك بار ديگر بخواند. يا آن يكي روزگار از دست رفته مارسل پروست. ذهنش ديگر او را ياري نميكند كه بتواند بنويسد بلكه از اين حال و اوضاع پريشان بيرون بيايد. به دفترچه و خودكاري كه كنار دستش است نگاه ميكند. خودش گفته بود برايش بياورند شايد فايدهاي داشته باشد. آخر از آن آمپولهاي هوا در رگش فرو ميكنند و خلاص. خب شايد حق داشته باشند مگر يك آدم چقدر بايد عمر كند؟ آنهم آدمي مثل من. ذهن و دستم كه در اين چند سال يار و همراه من بودند نفسشان بريده و كمكحال من نيستند آن وقت من از اين آدمها انتظار كمك دارم؟!
عصر دومين ماه از فصل پاييز، باران نمنم بر پنجره تك ميزد و مرد چشم از آن برنميداشت. زني باريك با طعم چشمان عسلي و باراني سبزرنگ كه چتري روي سر دارد، به سمت او ميآمد.
زن هوس شيريني را تا مدتها در دلش نشاند. نگاهشان گره ميخورد و ميپوسد در نگاه هم؛ انگار كه سالهاست نگاهشان خاك خورده و رنگ كهنگي گرفته باشد. طعم تلخ شكوفههاي پرتقال همراه با حس زنانگي و عطشي فروخورده پاشيده ميشود به سر و روي مرد و سيراب ميشود. زن كه چترش خيس آب شده و آن را تكان ميدهد كه آب باران بريزد، منتظر است در مورد نوشتههايش با او حرفي زده شود. مرد او را تعارف به نشستن ميكند. كاغذها را برميدارد، نگاهي به آنها و نگاهي به زن مياندازد و از او فرصت ميخواهد آنها را بخواند و براي چاپ به او اطلاع دهد. رد نگاه دختر از كاغذهاي روي ميز پرتاب ميشود به در خاكستري قديمي و آن را پشت سرش ميبندد.
عطر خيس باران را ميشنود كه گوشش را تر ميكند. بوق ممتد ماشين در گوشش صدا ميدهد... آبنبات چوبي از دست دخترك موفرفري طلايي داستانش روي زمين ميافتد. دستش را از دست زن رها ميكند و ميدود. آهنگ فرانتس شوپرت در گوشش تند و ملايم ميشود. چشمانش را به سختي باز ميكند. براي آخرين بار نگاهش به ساعت ديواري روبهروي تختش ميافتد كه از نفس افتاده است.