مرد دندوني چاق است اما فقط شكم و صورتش چاقند. پاهايش لاغر و ماهيچهاي است. رگهاي واريس در سراسر پاها ريشه دوانده. رگهاي تار عنكبوتي يشمي و بادمجانياش مثل پيچك همه جا را به تسخير خودش درآورده است. شلوارك كوتاه تا سر زانو و بلوز آستين كوتاه تابستاني روشن كه دكمه هايش اشتباهي در سوراخ دكمه ديگري قرار گرفتهاند. طوري غذا ميخورد كه انگار فردايي وجود ندارد. چند بار نزديك بود خفه شود. لقمههاي بزرگ يكي پس از ديگري در دهانش جا ميگيرند. دنداني ندارد اما چند دندان روي صورت فربهاش درآمده است. موهايش سفيد و ژوليده است. ته ريش و سبيل دارد. بيتوجه و بيخيال مشغول خوردن است. سعي ميكنم زياد بهش خيره نمانم. بوي پيري ميدهد. بوي كهولت سن و چرك مردانهاي كه نشان ميدهد دوست ندارد مرتب حمام برود. با دست لقمههاي غذا را در دهان ميچپاند. مثل بچهها بيخيال و بيتوجه به نظر ديگران روزها را شب ميكند. به زور پا ميشود. راه رفتن برايش سخت است. پاهايش را با هر قدم ميكشد و صداي كرت و كرت دمپايي سفيدش گاهي آزاردهنده است. به طرف يخچال ميرود و بطري پلاستيكي آبش را برميدارد و چند جرعه مينوشد. از اين كار خوشش ميآيد. روزي شش هفت بار سر يخچال ميرود و آب مينوشد. در خانه تنها نشستهام روي مبل جلوي تلويزيون. حضورش بهشدت حس ميشود. قاب عكس مشكي روي آينه كنسول دم در، كنار دو شمع مشكي، قرار دارد. در عكس دارد ميخندد اما خنده واقعي نيست. پشت اين خنده حس خوشحالي وجود ندارد. زماني كه تنها هستم، سكوت خانه با شدت بيشتري حضورش را فرياد ميزند. تحمل اين فرياد بدون وقفه را ندارم. انگار در بُعد ديگري در خانه دارد با فريادش گوشم را كر ميكند. سعي ميكنم خودم را بيتفاوت نشان دهم اما در دلم بهشدت ترسيدهام. ميدانم اگر بفهمد ترسيدهام، بلندتر فرياد ميكشد. با فريادش اشياي خانه را تكان ميدهد. حتما باز روي صورتش دندان درآورده است. هر وقت گرسنه ميماند روي صورتش دندان درمي آورد. لابد تا الان دندانها روي صورتش جاي خالي باقي نگذاشتهاند. نميخواهم اين صحنه را ببينم. دندان درآوردن درد دارد. با ترس از خواب ميپرم. خواب ديدم دم در خانه روي زمين افتاده است و ناله ميكند و در خواب ميدانم دارد ميميرد. شايد ساعت سه يا چهار صبح است. به خودم ميبينم كه از تخت بيرون بيايم و بروم به اتاقش؛ جايي كه روي تخت خوابيده است. دوست ندارد چراغ اتاق خاموش باشد حتي وقتي كه ميخوابد. بينايياش را كم و بيش از دست داده است اما نميدانم تا چه حد. پشتش به من است و خوابيده. نگاه به شكم گندهاش ميكنم تا مطمئن شوم خوابي كه ديدم درست نباشد و نيست. برميگردم به تخت خودم و سعي ميكنم همهچيز را فراموش كنم. اين دلهره كابوسوار را فراموش كنم. اين خوابها تكرارياند و هر بار به نحو جديدي در خوابم مرد دندوني ميميرد.
باز تنهايم. هر بار كه در خانه تنها هستم، حضور مرد دندوني پررنگتر است. براي اينكه اين فريادها را نشنوم، تلويزيون را روشن ميكنم و ميشنوم:
- بايد بگي سلام بابا، دلم برات تنگ شده.
- نه، نميتونم اينو بگم.
وحشت كردهام. ميترسم اما باز به روي خود نميآورم. تظاهر ميكنم حضورش را حس نكردهام تا بتوانم زنده بمانم و ديوانه نشوم و او بيشتر از درد دندانهاي روي صورتش فرياد نكشد. از روش ارتباط برقرار كردنش خوشم نميآيد. الان سه هفته ميشود كه نه غذا خورده و نه آب نوشيده است. حتما تمام سر تاسش دندان درآورده، حتي كنار گوش و شقيقهاش.
دوباره پشت ميز نشسته ايم. او آن طرف نزديك كابينت و من اين طرف نزديك كشو قاشق چنگالها. شروع ميكنم:
- يادت هست وقتي بچه بودم برام داستان تعريف ميكردي از روي تابلوهاي توي اتاق؟
- آره. قبل از اينكه به دنيا بياي، يه شب خواب ديدم از توي حموم يه دختر كوچولو با موهاي دم اسبي اومد بيرون و بغلت كردم.
- چي شد كه منو فراموش كردي؟ چي شد كه ديگه منو نديدي؟ ميدوني الان چند سالمه؟ 36 سال. اين 36 سال رو يادت ميآد چطور گذرونديم؟ فقط بچگيهام يادته؟
به نظر ميرسد كه دارد فكر ميكند اما سكوت ميكند و حرف نميزند. باز جوابي ندارد. در واقع رابطه خوبي بين من و مرد دندوني وجود ندارد. او از مدتها پيش به من بيتوجه شده است. انگار برايش نامرئي شدهام.
- فقط ميخوام بدونم چرا حتي اسم مدرسه منو هم نميدوني؟ اسم هيچ كدوم از مدرسههاي منو نميدوني. چرا؟
لعنت به اين روش پاسخگويي! مهمترين سوالم را جواب نميدهد يا تظاهر به نشنيدن ميكند. ميداند مقصر است و پاسخي ندارد. پرت ميشوم به خاطرهاي از كودكي.
- بيا بريم مهموني. ببين همه دارن ميرن. تو هم بيا ديگه.
- نميآم. كار دارم. تو و مامانت بريد.
- تو رو خدا بيا، دلم ميخواد تو هم باشي.
- نه.
نيامد. به خاطر دارم آن شب خيلي اصرار كردم اما نيامد. با خودم چه فكري كردم آن شب، نميدانم؛ اما چرا اين خاطره آن چنان پررنگ در ذهنم باقي مانده است. پرت ميشوم به خاطرهاي از كودكي:
- بابا اين چيه؟ فلوته؟ چرا سرش گِرده؟ اين نمكدان تپلي رو چرا بهش وصل كردي؟
بعد مثل شعبده بازها به جاي اينكه صدايي از فلوت دربيايد از توي دهانش كه دندان داشت، دودي را به هوا ميفرستد.
- اين حلواست روي فلوت كلهدار ميذاريش بابا؟
چرا جواب نميدهد؟ با دست چپ فلوت و با دست راست انبر زغال را روي حلوا ميگذارد تا آب شود و سر ديگر فلوت را فوت ميكند يا ميمكد. بوي عجيبي دارد.
زير دوش حمام هستم و سرم را با شامپو ميشويم. دم در ميگويد:
- بايد برم دستشويي.
- سرم كفيه. خب برو توالت.
- نمي تونم برم توالت ايراني.
- برو همونجا ولي نشين.
جمله آخرم را نميشنود. شنوايياش را هم تقريبا از دست داده اما سمعك هم قبول نميكند. به توالت ايراني ميرود. بيرون ميآيم. ردي از مدفوع روي زمين كشيده شده است. از خودم بدم ميآيد. من حولهپيچم و گويي سنگدلترينم. از داخل توالت فرياد ميكشد:
- بيا كمكم!
جيغ ميزنم: نميتونم!
نمي توانم به كمكش بروم. كمكي از دستم برنمي آيد. زورم هم نميرسد.
- بيا دستم رو بگير. دارم ميافتم!
جواب نميدهم. جوابي ندارم. اما فرياد التماس و خواهشش قطع نميشود. عذاب وجدان دارم و در عين حال هيچ كاري نميتوانم بكنم. موضوع با كمك دو كارگر رستوران نزديك خانه براي بلند كردنش در توالت، حل ميشود. از اين صحنه خوشم نميآيد. نميخواهم بيشتر از اين به ياد بياورم.
شب است. قرار است من را بخواباند. من را جلوي تابلويي آويزان در خانه ميبرد. تابلو منظرهاي از يك طبيعت است، محو نقاشي شده با آبرنگ. يك درياچه كوچك در كنارش، چندين درخت سبز. يك سگ سياه و سفيد هم حيران آن وسط به من نگاه ميكند. منظره دور است و سگ كوچك است. برايم داستان ميسازد از همين منظره كه رنگ باخته است اما داستانش را دوست دارم. تابلوي بعدي ويترايني است از يك عروس و داماد. داستان را به خاطر نميآورم اما سرم روي شانه مرد دندوني است. هنوز روي صورتش دندان درنياورده و دندانها توي دهانش هستند.
مرد دندوني خيس عرق روي تخت افتاده بود و نميتوانست حركت كند. وزن سنگينش مانع از حركت بدنش شده بود. شكمش از قبل بزرگتر به نظر ميرسيد و قسمتي از شكمش، سمت چپ، تيك گرفته بود. ميپريد. دلم ميخواست بميرم و اين درماندگي را نبينم. خيره به سقف. نماي ديگري وجود نداشت كه به آن نگاه كند. در آن بالا چه ميديد؟ هيچ چيز. شايد خودش متوجه نبود ولي سقف سفيد، تبديل به پردهاي براي نمايش خاطرات ذهنش شده بود. فك پاييني با جاذبه زمين افتاده بود و دهانش باز مانده بود. دم و بازدم به سختي رد و بدل ميشد. مسخ شده خيره بود به خاطراتي كه روي پرده سقف ميرقصيدند و چه زود تمام شده بودند. دير رسيدم. شايد در پس ناخودآگاه ذهنم ميدانستم چه در پيش روي همه مان است و ناخودآگاهانه از قصد دير رسيدم. پرستار را انتهاي راهروي طبقه دوم يا سوم ديدم كه گفت: تموم شد. نرو تو. بستنش. توي دهنش پنبه گذاشتن. نرفتم داخل اتاق. ازش خداحافظي نكردم. در توانم نبود. مرد دندوني مرد. بدون خداحافظي رفت. اين بار براي هميشه سكوت كرد. ديگر احتياجي نيست از او سوالي بپرسم. جواب همه سوالاتم بيپاسخ ماند.
در خانه باز تنها هستم. به طرف يخچال ميروم. درش را باز ميكنم. يك بطري آب پلاستيكي از آن بيرون ميپرد. باز مرد دندوني تشنه است. حتما باز روي صورتش دندان درآورده و درد ميكشد. من هم درد ميكشم. من به نوعي ديگر درد ميكشم. اما نميدانم اين درد از كجا ميآيد. از اينكه فرصت خداحافظي نداشتم؟ از اينكه رابطه خوبي بين من و مرد دندوني نبود؟ از اينكه درماندگي مرد دندوني را ميديدم و هنوز ناراحتياش را حس ميكنم؟
به خانه ميآيم. چراغ اتاقش روشن است. همه لباس هايش مرتب چيده شده روي تخت قرار دارد. حتي كت و شلوارش در كاور مشكي روي تخت است. در اين بُعد از خانه، فكر ميكنم كه انگار قرار است به مسافرت برود. مرد دندوني در بُعد ديگري از خانه روي تختش نشسته است. شانه هايش افتاده است. خسته و خواب آلود به آيفون تصويري روشن خيره مانده.
- ببين كيه.
به سمت آيفون تصويري ميروم. كسي پشت در نيست اما در را باز ميكنم. چند دقيقه بعد مرد دندوني از در وارد ميشود.