به ياد حميد آليوسف؛
زميني كه سوخت...
زني وقتي بال چادرش را به دندان گرفته دستش بند است، دربند نگه داشتن چيزي كه پناه چادرش نهاده تا نهان باشد از چشمخانهاي و خانهاي كه پشت ديوارش دوتا پسربچه هي سرك ميكشند توي كوچه و باز برميگردند تا خود را بچسبانند به سينه ديوار كه پيدا نباشد از آن سوي جادهاي كه زن از باري سبزي پياده كه نه انداخته شد بيرون، به جستوجوي راز هراسانياش كه هر بار دلواپس واميگشت دورتادورش را ميپاييد، راه افتادهاند پشت سرش و حالا كه بادپيچي در ميانه كوچه افتاده به پيچاندن سياهي چادرش ريگزار باد چشمانش را كور ميكند و سريدن چادر از روي موها را نميبيند تا پيدا و ناپيداي چشمان تنگ شده پسربچهها شود؛ شلال چادري و وزيدن مويي در باد.
باد توفان مهلت نميدهد بچهها گردن بكشند در كوچه و ببينند زن چادر را همانگونه به دندان سفت گرفته كه جعبه ميان دستانش را، بيپناهي تا پنهان بماند نقش فيل روي آن با پوستي آويخته كه دماغي و گوشي.
صدايي جز وزيدن باد و پيچش ريزهريگها و لغزش لنگههاي در چارچوب در سراها نيست تا رسيدن زن روبهروي سهلنگه زنگخورده دروازهاي و درنگي و دنگي كه صداي كوبش لگدي به دامن در. زن از لنگه باز شده مياني، توي سرا و كوچه خالي شد از رمندگياش.
دسته لنگري مانده بود ميان باز و بسته شدن دري و باد گاهي كه به روي در ميپيچيد لنگه بازمانده در لولا ميچرخيد به درون و ميماند تا آنگاه كه باد از كنارهها خود را بپيچاند پشت لنگه چسبيده به لنگه پهلوي ديوار و هلاش بدهد به راه هميشه رفتهاي كه بسته شود، بستگي ولي در كار نبود تا دو در باز بمانند؛ دري كه دست لنگرش مانده بود لاي لنگهها و دري كه زبان و زبانهاي براي چفت شدن نداشت و تنگشدگي جا يا افتادگي به پايين نگهاش ميداشت هماره وقتي كه نه هجمه بادي بود، نه هل دستي، نه كوبش پايي.
آفتاب كجا بود كه يكي از بچهها در جستوجوي سايهاش خم شد و هيچ نديد جز سياهي كمرنگ جنباني كه نميدانست دست و پا و كمر و سر كجايش بود يا نميخواست جز گردي سايه چيزي فزون باشد.
آن يكي گردن از توي كوچه برداشت: «نهكجا رفت؟»
«زير زمي يا شايدم با باد رفت قصر سليمون!»
با دستي كه براي گردي سايهاش روي خاكي كوچه دوتا دست سهانگشتي و سري با موهاي سيخسيخ كشيده بود سنگ افتاده كنار پايش را برداشت تا بنهد جاي ناف و تا نهادش در جاي ناف، سياهي سايه سفيدي سنگ را تار كرد.
«سيچه رنگ سرخ جومهم تو سايهم ديدار ني؟»
دوستش بيآنكه بخواهد پاسخي بدهد چشم گرداند و سبزي پيراهنش را از آستين چپ تا زير چانه آنجا كه دكمههاي سفيدي بستگي جامه بودند، نگريست. راست شد؛ بيآنكه خودش را تكانده باشد گردخاكي از نشيمنگاهش تكيده شد. پِندلكي پشت گوش پسر سرخجامه زد: «بزن بريم بينيم كجا رفت؟ چه تو دستش بي؟» سرخجامه كه پس سرش راه افتاد، گردي سري با موهاي سيخسيخ و دستان سهانگشتي رهايي بيپيكر و پا ماندند بر خاك و سنگ سفيدي كه درخشندگي آفتاب را ميتاباند بر جاي ناف.
رفتند توي كوچه. خودشان بودند و خودشان.
خالي كوچه تنها با درخت رنجور كهوري كه با باد ميلرزيد و چند تا سنگ سفيد نهاده جلوي در سراها براي نشستن، پر بود. هوره باد و گرد و خاك گرداگردشان. جامهشلوارشان لغزان؛ موهاشان فِرآكنده.
ميانه كوچه رسيدند ميان دو در بازمانده روبهروي هم، يكي مال خانه شمالي رو به جنوب و آن يكي مال خانه جنوبي رو به شمال.
سرخپيرهن خودش را كشيد پناه ديوار. سبزپيرهن نيز. چشمانشان را مالاندند.
«سراي شمالي داخل كرد يا سراي هيروني؟»
صداي سبزپيرهن بود كه در باد گم شد.
سرخپيرهن كه گنگي پيچان صدا را نشنيده بود، كشيد پرسشي را: «هااااا؟»
«رفت اينجا يا اينجا؟»
و دستاش كه اشاره شد، يكي از اينجاها رفت آنجا؛ آنجا كه با دسته لنگري دري بسته نبود.
«يا اينجا يا اينجا!»
و باز دست اشارهاي اينجا را برد آنجا كه لنگه باز شده دري تكانه داشت.
چپه شدند در خود. «هراسان بود نه؟»
«دلواپس بود... دستپاچه دستپاچه.»
«يه خرابياي دستاش بود.»
«يه چيزي تو دستاش پنه چادر گرفته بود.»
«به نظرم رفت تو اينيكي.»
«شايدم.»
«بريم از بالا سيل كنيم شايد پيدا شد.» و رفت.
«وايسا...»
نه ايستاد و دويد و اسب نبوده زير پاياش را با كوبش كپل خود تازاند براي رسيدن به بُن كوچه، آنجا كه خانهاي دو بر ميشد؛ بري درون كوچه و بري همپهناي زمين خاكي وِلي كه ميدان بازي بچهها بود.
سبزجامه هم رسيد.
رسيدند پاي ديواري كه سنگهاي شكستهاي زيگزاگ از آن بيرون زده بود تا پلكان خانه باشد. خانهاي كه هم سر كوچه بود و هم بن كوچه و درش قفل خاكستري كهنهاي آويز بود و كسي نميدانست چرا راه بالارو آن توي كوچه بود.
سرخجامه پاي راستاش را روي سنگ آغازين نهاد و با دست چپاش كه روي سنگ كج شده كناري ستون شد از ديوار بالا كشيد با پاها و دستاني كه در چپ و راست ميشكست براي اوجگيري.
باد انگار رفيق بازيگوشي در كوشش مدام براي انداختنشان.
سبزجامه هم رسيد زير پاي سرخجامه كه رخ بام را گرفته بود و بالا نميرفت. هر دو مانده بودند روي سينه ديوار.
پيچ و تاب باد.
سبزپيرهن گفت: «برو تا باد نبردمون!» و بانگاش را باد برد.
خودش را يك سينه خيزاند و دستاش را گذاشت روي پاي دوستاش.
سرخجامه سرش را پايين داد: «هااااا؟»
«برو بالا نه.»
«يه بُندهاي رو پشتبوم هي بالبالك ميزنه...»
خودش را بالا داد و روي طاق بام دراز كشيد به تماشا و تا دوستاش برسد بالبال زدن پرنده را كه انگار از دردي در خود و در پهلو بپيچد و بغلتد نگريست.
«بوجيك ني؟» سبزجامه خودش را ميچسباند به سرخي جامهاش.
«نه.»
«پِندو؟»
«نه.»
«چُغول؟»
«نه.»
«پس يا دالك سليمون يا هم كلاخ؟»
«نه.»
«خو چن؟»
«سيچِهر.»
دولا شد براي دولادولا رفتن. سيچهر ميان طاق اول و دوم. دولادولا با دستاني كه كفشان رو به پايين آماده گرفتن و شكار بود به پرنده نزديك شد و در آني نشست و دستاناش نشستند روي سيچهر. كله پرنده از لاي پنجهها بيرون شد و در خود فرو رفت و در چنگ پسربچه انگار احساس رهايي كند سرخي تخم چشماناش زير پلكهاي پياپي درخشيد.
دكمهاي را در ميان جامهاش باز كرد و پرنده را زير جامه سراند تا گريباناش لانهاي شود دنج و خلوت. سيچهر بيجنبش و خاموش در خلوتگاه.
«خونه چندمي بي؟» سبزجامه پرسيد.
سرخجامه حساب كرد: «از اونبر چارمي، از اينبر پنجمي.»
باد سرختر شده بود.
ايستادند. روبهرويشان طاقهاي پيوستهاي كه پشتبام خانهكلاغيها. هر سه طاق يك خانه. زير طاقها در ميانه هال و مهمانخانه و در كنارهها خوابخانهاي و آشپزخانهاي؛ بالا ولي طاقهاي پي در پي موجهاي درخشان و همواره خروشاني كه سقف بالاي سر آدمهاش. آدمهاش جنگزدهها. كوبيدند براي رفتن. بالا و پايين طاقها را دويدند در دل باد و باد ميدويد توي جامهشلوار و موها و روي پوستشان كه همه لرزلرزان.
تنداي باد. رسيدند در جايي ميانه هلالها. ايستادند و نشستند و خوابيدند ميانخره دو طاق.
سرخپوش در گوش سبزپوش كه نزديك دهاناش بود، گفت: « گهي نفهميديم نقاش اين خونهها كي بود؟»
و در پناه سينهكش طاق درازا كشيد حرفهاشان؛ اين ميگفت خانه را معمار و بنا و كارگر ميسازند، آن ميگفت معمار و بنا و كارگري هم اگر بوده نقاش بوده، اين گفت سنگ است و سيمان و دستكار استاد، آن گفت استاد هرجا كه باشد هنري زاده ميشود و هنر نقاش اين خانهها همين كه با سنگ و سيمان نقشي زده وگرنه سقف خانهكلاغيها چرا با پشتبام شهركيها و سازمانيها و دانشسرا فرق ميكند؛ آنيكي ميگفت چه تفاوتي وقتي همهشان قرار است جلوي باد و باران و آفتاب را بگيرد حالا چه طاق چه تخت، اين يكي گفت: تفاوتاش اين است كه آن استادكار نقاش ميدانسته زير اين سقفها چه كساني ميآيند و از كجا ميآيند و بعد انديشيده چه كند برايشان؛ براي دلتنگي و آوارگي و دورافتادگيشان؛ چه زماني كه انديشيد و انديشيد تا نقشي در يادش درخشيد و با خود گفت كارون را بياورد به همسايگيشان و نقشه كشيد و بالاي آن نوشت همسايه هميشه كارون و آن را ميان كارگر و بنا باز كرد و كار آغاز شد.
بلوك و سيمان و آجر و ميلگرد بود كه ميآمد و انگار هر كدام رنگي باشند جايي از خانه مينشستند و رنگي ميدادند به آن خانهها كه شمال و جنوب سه كوچه شدند.
سبزپوش كه پرسيد پس چرا ميگويندش خانهكلاغيها؛ ساكت شد. ساكت شدند. پرنده آرام و رام، باد نارام.
سرخپوش خودش را رساند به بُرگي خانه و به آهستگي سر كشيد توي سرا و به تندي واگشت.
«چه ديدي؟»
«هيچ؛ كسي توي سرا پيدا ني.»
سركي كشيدند و بازگشتند.
سرخپوش گفت: «از اينجا نهپيدان...» و راست شد كه خودش را به ديدگاه ديگري برساند و از طاق بالا كشيد. ريزهريگهاي روي طاق دامي و پاي سرخپوش دُمي كه گرفتارش كرد؛ سريد و پاياش پيچيد و باد پيچيد و از پي پيچشها سرازير شد و افتاد.
سبزپوش تركيد. از ترس خودش را به سقف سفت كرد و غاره سرخپوش كه راست شد هم سر نكشيد ببيند دوستاش كف سرا پاها را كنده كرده و از درد مينالد، فقط گوش سپرد به سيريكسيريك گريه كه ميگرديد و بالا ميآمد.
بلنداي طاق تا زمين سرا يك قد و نيم آدم بود. نميمرد اگر كسي ميافتاد و بختاش بلند بود ولي ميشكست استخواني در پا يا دست و كمر و گردناش. سرخپوش دردش را زار ميزد و از زارهاش پرنده را هراسان كرد. هراس حس مشتركشان شد. پرنده خيزيد. سرخپوش هم خيز برداشت سوي در سرا كه از مهلكه گريخته باشد ولي درد تيري شد و از جنبيدن انداختش.
گشادگي سرا با هوهوي باد چين ميخورد و در گوشهها ميشكست و نميدانست بالا و پايين كدام است وقتي باغچه پرسنگ گوشه سرا و شير آب و لنگهاي دمپايي و بند جنبان رختآويز دور سرش ميگشت و گرديد تا هوش رفت و بيهوشي چشمانش را گرفت و كلهاش را سنگين كرد و پلكها هم رفت، زردي روشنا جايش را به تهي سرخي داد و ماند تا آنگاه كه شكلهاي گنگي از ميان مژگان خوابزدهاش ديدار شد و دانست نشسته روي قالي پاخوردهاي و گرداگردش روي ديوار، قاب عكس پسركي همقد تفنگ ايستاده كنارش و ديگر هيچ تا طاقچهاي در ميانه. توي طاقچه آكواريومي بود پر از آب و بيهيچ آبزي و تنها چيزي كه در ژرفاي آن گنج متروك پيدا، لنج به پهلو افتادهاي بود، غرق.
هيچ كه نبود. خودت بودي و خودت.
لته تختهاي با تريشههاي پارچهاي دور پايت بسته بود. دوباره دورادورت را نگريستي. چيزي در اتاق نبود جز قالي رو رفتهاي كه تو در گل ميانهاش نشسته بودي و دو در در ديوارهاي پهلويي باز بودند به اتاقهايي و آنچنان در تكيهگاه ايستاده بودند كه گفتي هزار سال واز ماندهاند.
باد خوابيده بود و دنيا انگار خوابيده باشد كه صدايي نبود جز خشخشي كه ندانستي از كجاست. چشمهايت افتاده بود روي ديوار و ميگرديد و گرديد تا رسيد به قاب برنزي دور پسرك. پسربچهاي كه دندانهاي سفيدش از خنده مانده در چهره نيمسوخته و كلاهي كه بر سرش رفته بود، با پيراهني آستين برآمده تا آرنج و درازي شلوار خاكياش در سياهي خاكآلود پوتين فرورفته، سيزده ساله ميزد.
چشمهايش از پشت عينك دودي نهپيداست. جاي چهار قطره چسبي كه عكس را به شيشه چسبانده در گوشههاي قاب پيداست. دوشادوش تفنگي ايستانده با قنداقي چسبيده به پوتين و سرنيزهاي كه تيزي نوك آن كمي بالاتر از دكمه روي كلاهاش است؛ سربي و سخت. درست كه ببيني پسرك اداي تفنگ را به خودش گرفته با دستي كه دور گردناش گره زده. نگاهت را مياندازي روي طاقچه و سبزي لجنهاي كف آكواريوم و جلبكهاي آويز به بالاي لنج ميافتد توي چشمات. تشنگي. ناگهان سايهاي خود را ميشكند روي زمين و ديوار و آكواريوم. واگشتي.
مردِ جامهدرازي با كاسه آبي در دست چپ و دست راستي براي سلام بالا رفته، قاب در را پر كرده. آبي جامهاش با نازكي راهراهِ قهوهاي آن در سايهاش ديدار نيست ولي باريكي سياهِ پاهاش در نور تابيده بر دامن جامه پيداست.
كفشاش را در نياورد. كاسه آب را در دستان دراز شدهات نهاد و گفت: «سلام بابا.»
سري تكان دادي و پاسخ سلامات در همان حرف نخست خفه شد. كاسه را سركشيدي. پاهاي مرد روي قالي كشيده شد و رفت در در چپي.
چشم به در چپي ماندي تا بيايد.
آمد و تا از در راستي بگذرد، پرسيد: «بهتر شدي بابا؟»
چشم به در راستي دوختي تا كي بيايد.
آمد و چهارپايه چوبي در دستاش را نهاد كه بنشيند. گاه نشستن درازي جامهاش را كمي بالا كشيد. پاهاياش خشك و سياه تيت.
صداي مرد انگار پس از سالها از دهاناش بيرون بريزد، خفه بود: «كجا رفتي كه پات دررفته؟ نشكسته بابا.»
واژهها را از حلق درآمده نميگذارد روي زبان و توي دهاناش بگردد: « رو زمين گم شدي، از آسمون افتادي بابا؟» يادت آمد افتادهاي از روي پشتبام و يادت آمد به پرنده در پناه جامهات و ندانستي زنده است يا مرده كه نميجنبد.
زنبور زردي در خانه ميچرخيد.
مرد آهي كشيد و پرسات كرد: «نه كه زمين سيرت نكرد رفتي تو آسمون بابا؟»
چيزي نگفتي و آب دهانت را فرو دادي. ماندهاي چه كني و چه بگويي كه مرد سرش را چرخاند و نگاهتان بر قاب عكس افتاد. «وقتي رفتي سيزده ساله بودي، حالا چند سالات شده؟» صدايت لرزيد: «دوازده سال... اول راهنمايي.»
«هااااا... بگو بعدِ سالها پير نشدي، پس سيزده يه سال كم...»
و سرش را با هومهوم چپوراست ميكرد و ياد ميآورد و حالا داشت به زبان مادري حرف ميزد و تو هيچ ندانستي كه ميگويد: «تك گرما شكسته بود، شعري در من ميتراويد و داشتم مينوشتماش؛ ميزايمت
و ميدانم كه ميميري
آنسان كه ساختيام
و دانستي كه ويرانم...
و تو آمدي و خبر آوردي از مردن و ويراني. باز رفتي.
دو روز بعد آمدي؛ خبرهايي بود و من بيخبر.
گفتم: چه خبر؟
گفتي كوكتل مولوتف ميسازي.
گفتم: كه چه كني؟
گفتي جنگ و رفتي جنگ.
روز بود ولي نزديكاي شب. شب اولي كه چراغهاي شهر خاموش شد. همه توي زيرزمين خوابيده بودند، من روي پشتبام و به صداها گوش سپردم؛ صداي زوزه گلوله و گذر هواپيما و شليك بيامان ضدهوايي و لرزش زمين و ديوارهاي زير پايم. زمين لرزش داشت، ديوارها ميلرزيد. جنگ لرزش دارد، بابا.
سه روز بعد آمدي.
گفتم: چه خبر؟
گفتي رفتهاي توي گروه آموزگار شماليتان.
گفتم: از مرز بگو؟
گفتي مرز كجا بود! دشمن آمده و خط مرز را هم با خودش كشيده تا حوالي شهر. پشت تپهها را اشاره كردي.
گفتم: پس چه ميكنيد شما؟
گفتي؛ ميجنگيم.
هرچه گوني خالي بود برداشتي و دوباره رفتي. حالا آتش تلافي هم از بالاي سرمان ميرفت بر سر دشمن بريزد. خاك از روي زمين راست ميشد و دود مشتي به آسمان تنوره ميكشيد.
چهار روز بعد آمدي. همين تفنگ را پس كولات زده بودي.
گفتم: اين چيه بابا؟
گفتي ژ3.
گفتم: رنگ توي صورتت نمانده.
ژ3 را از دوشات برداشتي و دادي دستم و رفتي دوش بگيري.
گفتم: ميخواهي چِش كني؟
گفتي هيچ؛ باهاش عكس ميگيرم.
گاهِ جامه پوشيدن روي دستات ميان مچ و آرنج چيزي نوشته بود.
گفتم: چه نوشتي اونجا؟
گفتي نام و نامخانوادگي.
گفتم: براي چه؟
گفتي تا گم نشيم ديگه.
نزديكتر كه شدم، روي ساق دستات را خواندم، نوشته بودي: ژ3.
سنگيني غروب افتاده بود روي شهر و صداي آژير، شهر را برداشته بود. صداهايي كه حالا رنگ داشتند؛ قرمز و زرد و سفيد.
دو روز گذشت، نيامدي. سه روز گذشت، نيامدي. چهار روز گذشت، نيامدي.
روز پنجم تريشه پارچهاي برداشتم و بستم به شاخ درختي كه مادرت تبهاي همه كودكيات را به آن ميبست و نذر كردم بيايي، هفت دور دورت بگردم.»
مرد حالا از چهارپايه بلند شده بود و دور تو ميگرديد و حرف ميزد براي تو و براي خودش و براي ديوار و زمين و زمان و تو نميدانستي چه ميگويد.
نشمردي ولي هفت دور، دور تو گرديد و تكيه به ديوار ايستاد. هراساني. خيز نشسته خودت را كمي جلو كشيدي كه كمري كشيده شد روي ديوار براي نشستن. هقهقاش كه بند آمد زبان گشود به گفتن، واژهها چون شعري ابدي در جاناش زمزمه ميشد و باز لهجه مادرياش را تو ندانستي كه با اشاره دستي به پشت سرش ميگفت: «خط مرزي كشيده بود پشت ديوارهاي شهر و پهنه را تنگتر ميكرد. نيامدي كه بگويمت جنگ برندهاي ندارد؛ باختن و بردن هر دو در معني بازندهاند و تو برگردي بگويي دوباره كه شعر گفتي بابا. نيامدي. همه رفتند. بايد ميرفتند آنگاه كه دشمن با چيرگي بر هرجا همه چيزهاي آنجا را حلال ميشمرد به چنگ كشيدن. ايستادگي و فرار، ترس و شجاعت يكجا جمع بود. بنزينخانه شلوغ. راهآهن پر از آدم و بار. گاريها، خرگاريها و وانتبارها با بارهاي بالا رفته از باربندشان در راه. هيچ سياهي را نميشد چون لوليدن آشفته اين انبوه آدم تصوير كرد؛ نه سياهي مورهاي لانه خراب و نه سياهي ملخهاي نشسته بر درختي گرسنه؛ بيمقصد.
مقصد رفتن بود و خيليها با بار و بنه روي سرشان شانه جادهها را گرفته بودند و ميرفتند. آمدم دنبال تو بگردم، خودم گم شدم. زمين كوچه شكافته بود. غرش توپ بود و تانك. شب شد. صدايت كردم.
وقتي دور تا دورت را سياهي گرفته، خيره شدن به ژرفاي آنچه هوده و چه اميدي براي ديدن و يافتن؛ تنها فرياد ميتوانست، شكافتن آن تاريكي را. فرياد زدم.
نشنيدي، ولي كسي داد كشيد: كجايي عمو؟ بيا اينجا.
سر گرداندم و چشم دوختم به راستايي كه صدا موج برميداشت براي رسيدن به من كه به من رسيد مردي و دستم را كشيد و دواند، تا در سينهكش تپهاي بخواباند.
گفت: اينجا چه ميكني؟ گفتم دنبال تو ميگردم.
گفت: گم شده؟ اسماش چه بود؟
بعد يادم آمد تو گم نميشوي گفتم؛ ژ3.
مرد دستم را كشيد و دويد در سويي و هر بار با آواز سوتي پهن زمينام ميكرد. گلولهباران. پرسيدم اين صداي سوت از كجاست. گفت: خمسهخمسه.
چهچه كاتيوشا. نه صبح بود نه شب كه راهي ديدار شد و مرد پريشانموي همراه من دستاش را اشاره كرد و گفت: همين راه را بگير و برو. گفتم: كجا؟
گفت: هرجا غير اينجا؛ خانه آشنايي، دوستي، غريبهاي.
گفتم: پسرم چه؟
گفت: ميآد.
نماند تا پرسش كنم اين راه كجا ميرود.
هر كه ميرفت چيزي با خودش ميبرد. دست من خالي بود. نشستم رخ راه و گفتم چه كنم؟ چطور از اين خاك بگذرم؟ كجا بروم؟ چه ببرم؟ چه خاكي به سرم بريزم؟ كه پيرزني چنبره بر زمين و چنگ در خاك با خاك خداحافظي ميكرد و هر بار مشت خاكي به سر و سينهاش ميپاشيد و ميناليد: الوداع... الوداع...
رفت و رفتم در جاي پيرزن نشستم. بر جاي مانده پنجههاي فرو رفته در خاك دست كشيدم انگار مردي بار زن آبستناش را نوازش كند. خاكاش آدم را هم ميروياند. كفشام را درآوردم و كفشان را خاك ريختم. پوشيدم. حالا باكي نبود از رفتن؛ وقتي هميشه و هر جا پا روي خاك زادگاهم برميداشتم. بال جامهام را بالا زدم و پر از خاكاش كردم.
باري گلمالي شدهاي كه نارنجي رنگاش درست پيدا نبود، ايستاد و بوق زد و پشت سريها كشيدنم بالا. رفتيم و رفتيم و رفتيم تا رسيديم اينجا.
چه پرمعناست؛ آنگاه كه بود و نبود، رفت و نرفت، ماند و نماند، هممعنياند. من آمدم؛ تو نيامدي، عكسات ولي بعدها آمد.
آمده بودي و حالا توي چارچوب درِ هال خودت را ايستاندي. پا تند كردي ولي آدمِ لنگ، لنگ است و اين سرا پر از سنگ. شتاب پيشپايي شد به سنگي. افتادي و تا راست شوي مرد جامهدراز خودش را به تو ميرساند: «نهكجا ميري؟»
ميگويي: «دنبال ژ3.»
«ژ3 براي چه ژ3؟ جنگ كه تمام شد.»
ميگويي: «براي صلح.»
با خودش گفت و واگفت: «سلاح روزهاي صلح...»
دُمدارش مينهي و بيپرواييات براي اين است كه حرف مردم را باور كردهاي و اين مرد را هماني ميبيني كه سنگهاي نر دره را جمع ميكند و آبشان ميدهد تا بزرگ شوند.
صداي مرد پير شد وقتي پرسنده نگاهت كرد و خواست بماني تا بيايد. نماندي. لنگزنان خودت را كشيدي سوي در سرا كه نه باز بود نه بسته.
پيرمرد نفسزنان برگشت و تا به تو برسد پاياش پسِ سنگي رفت و افتاد. خيزيد و دستات را كشيد. نشستيد روبهرو. كفشهايت را كشيد. توي دستاش كيسهاي بود كه با دندان گرهاش را واميگشاد. دست برد و از توي كيسه كه مشتاش درآمد، نرمهخاكي ريخت توي كفشات.
حالا يكييكي لنگهها را پايت ميكند و مينالد: «تير توي دست مني بابا، زود برگرد... خار توي راهت كاشتهاند، سرت پيش پايت باشد... تو سرت زير سنگ نبر، بگذار آنها سنگي توي سرت بزنند... بر سر جنازه دشمن شادي نكن...» پسِ گريه رفته بود و سنگي را به آغوش ميكشيد.
لنگيدي و آنگاه كه پايي بيرون و پايي درون خانهاش ماندي، واگشتي زميني كه در آن پهن بود را نگريستي؛ سنگستان.
خالي كوچه. هيچكه نبود. خودم بودم و خودم.
لنگانلنگان تا خم كوچه آنجا كه راه پيچيد و از بالا و پايين كم ژرف دره گذشت، گذشتم. كمي گيجام. كمي درد دارد پايام. كمي خستهام. مينشينم روي سهكنجي جلوي خانهاي. انگشتهاي پايم را تكان ميدهم. انگشتهاي دستم را توي موها و روي صورت و دور گردنم ميكشم. دكمههاي پيرهنام را وا ميكنم؛ از بالا به پايين. لختي تنام از چاك پيرهن ديدار ميشود. باقي پيراهن را از شلوارم ميكشم بيرون. سيچهر ميافتد. بيجان، خشك، مرده.
برش ميدارم. كلهاش را ميبوسم. شليشلي راه ميافتم و نميدانم كي رسيدهام نزديكاي دكانِ دكاندار موجي شهرك كه حالا در بلندي سايه تير برقِ كنار دكاناش ايستاده و راست توي چشم من، شايدم دست من، شايدم پاي من خيره شده و رام و نارام بودنش چه فايده وقتي نه زماني براي برگشتن و نه پايي براي دويدن هست و فرار بيمعناست آنگاه كه دكاندار موجي ميرسد روبهرويت و دست ميبرد دست و سيچهر را بالا ميآورد و خيلي نرم ميكشد در دست خودش: «اين كجا بود؟» مهلت نميدهد دهنام را باز كنم؛ ميغرد: «اين كجا بود؟» عرق پيشانياش از كناره پازلفها ميسُرد و پرخاش ميكند: «اين كجا بود؟» تا سينه ديوار عقب رفتهام و حالا راهي ندارم كه بگيرم و بروم و مرد ميلرزد: «اين كجا بود؟» پس ميرود و انگار دستي از روي دهنام كنار رفته باشد، نفس ميكشم و دست به ديوار پا روي زمين ميكشم و ميروم. دكاندار پرنده در دست ميان كوچه ايستاده و ميلرزد. ميشود نفس كشيدنش را ديد كه با هر دم و بازدم نيمتنهاش را ميجنباند. شايدم گريه ميكند. سيچهر را بوسيد و پس از آن كلهاش را ميان دو انگشت اشاره و مياني سفت كرد و با دست ديگرش تن بيجان را كشيد و سر ماند توي اين دست؛ تن رفت در دست ديگرش. ميلرزيد. رفت و تكيه به تيرك برق ايستاد. نشست.
نشستم توي پيادهرو. درد با پايم جور شده بود. چوب و پارچه بسته را باز كردم. چشمم را بستم. چشمم را باز كردم. همه انگار يكباره از خانههاشان درآمده باشند، شهرك شلوغ شد. پلكهاي پياپي. زني با پلاستيك و اسكناسي مچاله ميرفت نانوايي. زني نشسته بود كنار زني در همسايگياش و زن ديگري ميآمد بنشيند در كنارشان. دختركي خاكبازي ميكرد. پسراني دامنپوش ميدويدند. ماشيني از كوچه دومي درآمد. فوتبال بازي. آب از زير درِ سرايي روانه كوچه بود. مردي از كوچه اولي درآمد و پيچيد به راست.
مردي وقتي پاي راستاش كوتاهتر از پاي چپاش باشد، در هر گام برداشتني از ميانه كمر ميشكند به چپ و در گام بعدي پاي چپ دوران ميكند به پهلو تا جهانده شود به پيش و چون ستوني راست شود و پاي راست حالا آويزاناش را جلو بيندازد تا باز شكستن در چپ و خيزش در راست بسامدي شود و راه رفتن مردي لنگ.