سفري در عالم تخيل و واقعيت و روايت جانهاي بيقرار
يك عاشقانه سرد
فاطمه حسنپور
ديروز كه نگهبان كشو را بيرون كشيد، مردي را ديدم كه نيمي از پيكرش را از دست داده بود ولي صورتش دست نخورده باقي مانده بود. چقدر شبيه فرهاد بود. فقط آن خال گوشتي روي چانهاش مرا به شك انداخت. نگهبان گفت:«ميبيني خانم تسليمي انگار خودشه» گفتم:«اما او خال نداشت.» نگهبان دست كشيد روي صورت مرد و گفت:«فكر ميكردم شايد گِل به صورتش چسبيده.»
پشت ميز نشستهام، زير نور كم سوي لامپ بالاي سرم و به خال آن مرد فكر ميكنم كه اگر آن خال نبود... سايهها به نور هجوم آوردهاند. آنقدر نزديك شدهاند كه هر آن ممكن است نور را ببلعند و اتاق را تاريك كنند. انگار ديوانه شدهام. اين چندمين بازديد است؟
عكسش را دادهام بزرگ كردهاند كه دچار فراموشي نشوم. از وقتي عكسش را بزرگ كردم ديگر احساس تنهايي نميكنم. ميتوانم با او صحبت كنم. چمدان را از زير تخت بيرون آوردم، نامهها را برداشتم. چند نامه از دوران نامزديمان را نشانش دادم. گفتم:«يادت مياد تازه دانشگاه را تمام كرده بودي كه نامزد شديم. و بعد مجبور شدي تنهايم بگذاري و بروي سربازي. نامهها را از سنندج برايم فرستاده بودي. خدا ميداند چندمين بار است كه ميخوانمشان. هنوز يك سال از زندگي مشتركمان نگذشته بود كه جنگ شروع شد و اعلان كردند كه سربازهاي قديم و جديد بايد خودشان را معرفي كنند.
رفتن به جبهه به نظر ساده بود و انگار همه چيز رو به راه بود. قطار كه حركت كرد، شروع كردم به خواندن شعري كه هميشه زير لب زمزمه ميكردي. مرا ببوس مرا ببوس براي آخرين بار. وقتي دست از خواندن كشيدم، قطار رفته بود. روي برگرداندم و ريل خالي را كه مثل مار پيچ ميخورد و ميرفت، نگاه كردم. تو رفته بودي اما چهرهات درونم ماندگار شده بود ولي حالا نامت را هم گاهي گم ميكنم براي همين ميترسم. با اين همه شكايتي ندارم تو بايد ميرفتي. جاي ناله و زاري نيست. نامههايت پيش من است. از صبح تا به حال بيشتر نامهها را خواندهام، سرگرمي خوبي است. انگار كه كنارت نشسته باشم و تو برايم حرف بزني. ساعت يك بعد از نيمه شب است بايد بروم بخوابم. باز صبح زنگ ميزنند كه بروم براي شناسايي ات.
به تمام بيمارستانها و سردخانهها سر زدهام، شمارهام را دادهام. هفته پيش از بيمارستاني زنگ زدند كه خارج از شهر، بالاي تپهاي قرار داشت. دل به شك بودم، بروم يا نروم. نميدانم چند شنبه بود. نميدانم چرا حساب روزها از دستم در رفته. از خواب كه بيدار شدم، سرم بد جوري درد ميكرد. دلم ميخواست چند ساعت بخوابم كه تلفن زنگ زد. بيرون برف ميباريد. مِن و مِن كردم. گفتم حالا ببينم ولي انگار بايد ميرفتم. هر چند اصلا دلم نميخواست. گاهي بيتصميمي بيشتر نگرانم ميكند. با تنبلي راهي شدم. همان روز بود كه تصميم گرفتم، عكست را بزرگ كنم. بايد تمام خطوط صورتت بيادم، بماند. آخر همه را اشتباه ميكنم خيلي تلاش ميكنم، فرق هر كدام از آنهايي كه ديدهام به خاطر بسپارم. مگر ميشود، انگار همهشان شبيه هماند. اصلا از همان اول، رفتنم اشتباه بود وگرنه اين خانه، اين اتاق اين همه سايه نداشت. گفتي فقط 3 ماه، چشم به هم بزني تمام ميشود، تمام نشد. داشتي ميرفتي، وقتي ميخواستي سوار شوي قول دادي، برگردي در آن لحظه انگار چيزي گلويم را فشار داد. سوار كه شدي، دوان دوان به طرفت آمدم، ديدم رفتي.
جاده پر از سنگلاخ بود. دانههاي برف در هم ميپيچيدند. بالاي سرم دستهاي كلاغ پرواز ميكردند. از صداي قارقارشان كلافه شده بودم. شايد به خاطر سر دردي كه داشتم، تحمل اين همه سر و صدا را نداشتم. دستم را گذاشتم روي بوق ماشين. فكر كردم، صداي بوق، كلاغها را بترساند. راسته خيابان تمام شده بود و من همچنان بوق ميزدم. ديگر اثري از كلاغها نبود. به در بيمارستان كه رسيدم، نگهبان در را باز كرد. تا دم سردخانه راندم. نگهباني كه تماس گرفته بود با هيجان حرف ميزد. انگار هيجانش به من هم سرايت كرده بود. با عجله رفتيم داخل سردخانه. كشو را كه باز كرد از تعجب ميخكوب شدم. جلبكها تمام صورت مرد را پوشانده بود. انگار همين ديروز صبح بود كه خواب ديدم، روبهرويت توي قايق نشستهام. تند و تند پارو ميزدي. مرداب انزلي پيش ميرفت. به گلهاي مردابي نزديك شده بوديم. گفتم:«واي فرهاد گلهاي مردابي.» تو قايق را رها كردي. گفتم:«چكار ميكني؟» چاقو را برداشتي و پريدي توي آب. گفتي:«ميخواهم برات گل بچينم» فرياد زدم:«ديوانه نشو گل به اين بزرگي!» همان طور كه ميرفتي، صدايت را شنيدم «فقط يك برگ.» به صداي فرياد خودم چشمهايم را باز كردم و از آنچه ديده بودم، دور شدم. نگهبان يك ريز حرف ميزد. رو كرد به من و گفت:«انگار غواص بوده.» خودم را كنار كشيدم. وقتي سر درد داشته باشي و اين چيزها را ببيني به نظرت ميرسد، جراحي بدون بيهوشي، مغزت را سوراخ كرده است. سرم را دو دستي گرفته بودم. اصلا يادم نميآيد چطور خودم را به خانه رساندم و كي خوابم برد.
پشت ميز نشستهام مقابل عكست، ميخواهم برايت نامه بنويسم. نوشتن برايم چقدر سخت است، آخر من مثل تو نيستم كه بتوانم به چيزي براي نوشتن فكر كنم. من اينجا فقط ميان كلمات پرسه ميزنم. كاش هر دو با هم ميتوانستيم در كنار هم بجنگيم و هر دو با هم گم شده باشيم و نيازي نميبود من اينجا روبهرويت بنشينم و برايت بنويسم و از پسش برنيايم و بعد عصباني شوم و خودكار را روي ميز پرت كنم و بروم سيگاري روشن كنم. وقتي آن نامه به دستم رسيد، كلمه مفقودالاثر چه كلمه نازيبايي و آن ساك دستيات كه در آن بيشتر نامههاي خودم بود.
امروز از خواب كه بيدار شدم، قسم خوردم كه هرگز به ديدنشان نروم. درست در لحظهاي كه تصميم گرفته بودم، تلفن زنگ زد. اين بار نگهبان چنان با اطمينان حرف ميزد كه نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. هر بار كه تصميم ميگيرم، باز يك جوري از نو شروع ميشود. با عجله لباس پوشيدم، خواستم شالم را سرم كنم كه پر شال به گلدان روي ميز كشيده شد. گلداني كه فرهاد برايم خريده بود. گلداني پر از نگينهاي فيرورهاي. چقدر اين گلدان را دوست داشتم. گلدان قل خورد و با صداي بلندي به زمين افتاد و خرد شد. سرم را تكان دادم و با عجله به آشپزخانه رفتم. دهانم را زير شير آب گرفتم و بعد شالم را مرتب كردم و از پلهها پايين ميرفتم به فكر گلدان بودم. سوار ماشين شدم. ماشين ويراژ ميداد و ميرفت. جلو بيمارستان پارك كردم. جميعت زيادي جلوي بيمارستان بودند. هي تنهام ميزدند. خودم را كنار كشيدم. از نگهبان جلوي در، آدرس سردخانه را پرسيدم. او با دست راسته باريكه باغچهاي را نشانم داد. راه افتادم به ميدان بيمارستان كه رسيدم، چشمم به فوارهها و مجسمه سنگي وسط ميدان افتاد. پاهاي مجسمه با ابهت به زمين چسبيده بود. نميتوانستم قدم بردارم. روي نيمكت نشستم. چشم دوخته بودم به فوارهها، ذرات آب در هوا پخش ميشد. دستهايم را زير آب گرفتم، انگار كه با آب بازي كنم. اصلا سردي هوا را احساس نميكردم. نگهباني كه زنگ زده بود، صدايم كرد. بدون اينكه حرفي بزنم، پشت سرش را افتادم. در را باز كرد و رفت جلوي كشويي ايستاد. كنارش ايستاده بودم كه كشو را بيرون كشيد. سري تنها بدون بدن. دانههاي عرق روي پيشانياش نشسته بود، با صورتي ريز نقش، لبخند به لب داشت. عقب عقب رفتم به نگهبان گفتم:«عكسش را گم كردهايد؟» نگهبان دستپاچه هي توضيح ميداد. اصلا صدايش را نميشنيدم. همان جا كه ايستاده بودم از وراي در شيشهاي بيرون را نگاه كردم. گفتم:«داره برف مياد.» همان وقت آرزو كردم در باز شود و تو آنجا در ميان برف ايستاده باشي.