روايت نهم؛ دوراهيهاي سرطان
نازنين متيننيا
وقت انتخاب رسيده؛ بايد بين موهاي سرم و شنا كردن، انتخاب كنم. اگر بخواهم موها را نگه دارم كلر استخر پروسه درمان را مختل ميكند. اگر هم بخواهم شنا كنم بايد بشوم شناگر كچل و بدون ابرو و مژهاي كه احتمالا سوژه همه آدمهاي توي استخر ميشوم براي زل زدن و نگاه كردن. نميدانم كدامش برايم مهمتر است و اصلا چه تضميني است كه هم موها سرجايشان بمانند و هم توان شناگريام. به هر كدام كه فكر ميكنم برايم مهم است. ناخودآگاه ميگويم: «شنا به جانم بسته است و موها هم» و ناگهان يادم ميافتد كه از دست رفتن هركدام از اينها، براي زنده نگه داشتنم همان «جان» است و واقعا چه فرقي ميكند كدام را انتخاب و قرباني كنم. انگار ايستادهام سر قتلگاه دو عزيز و بايد براي پرتاب نشدن توي دره، يكي را بندازم پايين. قدرت انتخابي ندارم. كمك ميگيرم از آدمهاي اطراف؛ پدرم معتقد است هيچكدام اينها موضوع اصلي نيست و فرعيات است. مادرم اما ميداند كه چقدر به موها وابستهام و شنا كردن چطور در سختيها به دادم رسيده، اما راه ميانبر ميگذارد جلوي پايم كه يادت باشد «كرونا» هست و استخرها فعلا تعطيل. اصل قصه برايم حل نشدني است هنوز. همه ميگويند من آدم قوي هستم و بيراه هم نميگويند. كم سختي نكشيدم توي همين ۳۶ سال و هميشه توي همه سختيها، راه و روزنه فرارم همين موها بوده و شنا. هرجا زمانه سخت گرفته، دستي به موها كشيدم و تغييري دادم و بعد توي خلوت خودم با آب، زمزمه كردم كه تاب بياور، آوردهام. قدرتم را از همينها گرفتم و حالا ميترسم با قرباني كردن هركدام، ديگر آن آدم قوي هميشگي نباشم. براي لحظههايي فكر ميكنم كه لوس شدم و دارم زيادي وسواس به خرج ميدهم. به خودم ميگويم روحيه چه ربطي به مو و چهارتا دست و پا زدن توي آب دارد؟! اما وقتي به تصوير بدون موي خودم توي آيينه فكر ميكنم يا شرحه شرحه شدن روحم براي آن لحظه معلق و بيوزني توي آب در وقت سختي زندگي، باز پايم سست ميشود و نميتوانم تصميم بگيرم.
جمله كليشهاي هست كه ميگويد: «سرطان به جز درد هزينه دارد». اينروزها زياد به اين جمله فكر ميكنم و راستش بيشتر از هميشه تبليغاتي بودنش، توي ذوقم ميزند. نه اينكه درد نباشد يا هزينهها به چشم نيايد نه، اما به من باشد ميگويم از همه اينها مهمترين سرطان «دوراهي» هايي دارد كه هزاربار بدتر از آن درد و زخم جراحي يا هزينهاي كه درگيرش ميشوي روحت را آرام آرام ميخراشد. اصلا انگار آن توده اوليه فقط توي تنت نيست كه شكل پيدا ميكند و اصل جانش، در روح و روان تو نقش ميبندد. آنجا كه از پيدايشش خبردار ميشوي، دوراهي اول را ميسازد كه جدي بگيرم يا نه. بعد كه خودش را به تو معرفي ميكند دوراهي انتخاب پزشك و پروسه درمان و بعدتر هم دوراهي مثل همين دوراهي حالاي من. گفتنش راحت است، نوشتنش هم. اما در واقعيت تمام آن لحظههاي مردد انتخاب، شبيه مبارزه نفسگير با غول وحشتناكي است كه ناغافل وسط زندگيات سبز شده و مدام مجبورت ميكند بجنگي و پيش بروي و باز بجنگي و پيش بروي و در هركدام از اين جنگها تكهاي از خود سابقت را جا بگذاري و در خوشبينانهترين حالت ممكن، دلخوش كني به روز آخر و مرحله آخري كه دكتر ميگويد فعلا همهچيز تمام شده و ميتواني نفس راحت بكشي.
حالا اينجا كه من ايستادهام، پاي دره نميدانم چندم اين مبارزه سخت، هنوز خيلي راه است تا آن روز خوب و خوشبخت و همين است كه نميدانم بايد چه چيزي را قرباني كنم و چه چيز را دودستي بچسبم تا از دست ندهم. تا همينجا مبارزه سخت و نفسگيري داشتم اما اين يكي از بدترين «دوراهي»هايي است كه بالاسرش ايستادهام و اميدوارم آخرين شوخي باشد كه سرطان با من و زندگيام دارد و آرام آرام، فرمانش را به سمت خروج از زندگيام بچرخاند.