شصت و نه سالگی
محمد خیرآبادی
چهار دست و پا افتاده بود روی خاک و قلوه سنگها را دور باغچه میچید. نفسنفس میزد و یکییکی ما را صدا میکرد. جنب و جوشی در ساختمان راه انداخته بود. بیل را به دیواری تکیه داده بود و هر چند دقیقه سه، چهار بیل خاک و ماسه بر میداشت و شروع میکرد به مهندسی باغچه. در تمام مدت کلامش قطع نمیشد و یکریز حرف میزد: «مجید بدو پسر ماشالله... آقا کریم دستت طلا اون بیلچه رو میدی؟» میگفت: «من نمیدونم اینا چی تو سرشونه. اینجا تعطیل اونجا تعطیل. میگن بهخاطر خودتونه. آقا من از کرونا شاید بمیرم شاید نمیرم ولی از خونهنشینی حتما میمیرم.» صبح جمعه بود و همه را بسیج کرده بود که به باغچههای حیاط سر و سامان بدهد. هیچکس هم توان «نه» گفتن به او نداشت. آنقدر که سرزنده و پرانرژی بود. پیگیر و خستگیناپذیر درست در روزی که میگفت شصت و نُه ساله شده است. یکی را با قربان صدقه رفتن از طبقه چهارم میکشید پایین و دیگری را با یک کنایه آبدار سرخ و سفید میکرد و به کار وا میداشت. اما شصت و نُه سالگیِ آدمها با هم فرق میکند. شصت و نُه سالههایی را میشناسم و میشناسید که فکر میکنند کارشان تمام شده و میگویند «دیگه خیلی وقته افتادم تو سرازیری.» بعضیها یک سال بعد از بازنشستگی نمیدانند روزشان را چطور سر کنند و بعضیها فردای بازنشستگی کار جدید شروع میکنند. بعضیها در میانسالی با درد زانو و کمر مثل بیماری لاعلاج برخورد میکنند و بعضیها در پیری با بیماری قلبی و مرض قند و با یک پای از زانو بریده شده مینشینند روی ویلچر، راه میافتند و با کسبه محل چاق سلامتی میکنند. بخش عمده این ویژگیهای روانی از لحظه تولد با ماست و شناخت آنها هر چه زودتر به ما در زندگی بسیار کمک خواهد کرد. روانشناسی تا همین چند سال پیش برای بسیاری از افراد جامعه دانشی انتزاعی بود و تستهای روانشناسی چیزی شبیه به بازی و فال، اما امروز اوضاع متفاوت است. بخش بزرگی از جامعه به روانشناسی و بهخصوص روانشناسی کاربردی طور دیگر نگاه می کند و آن را ، برخلاف سیستم آموزشی که هنوز تاکیدش بر فیزیک و شیمی است، بخشی از درسهای لازم برای زندگی میداند. تنها فهم این موضوع که آدمها هر کدام یک جور به زندگی واکنش نشان میدهند، چند قدم ما را به سمت آرامش و رضایت باطن سوق خواهد داد. بعضیها دوستدار تنهاییاند و بعضیها بدون شلوغی و جمعیت ناخوش میشوند. بعضیها میگویند «چو فردا شود فکر فردا کنیم» و بعضیها تا نقشه فردا در جیبشان نباشد قدم از قدم بر نمیدارند. همه ما با وجود تفاوتهای شخصیتی و روانشناختی، در یک چیز مشترکیم و آن «زندگی در سایه بحران» است. نوجوانی، بلوغ، ناکامی تحصیلی، شکست عشقی، نارضایتی شغلی، بیماریهای سخت، مرگ عزیزان، ناسپاسی فرزندان، بازنشستگی و ازکارافتادگی. به نظر میرسد زندگی تکرار الگوی «چند روز آرامش در میان دو بحران» است و ما باید خود را برای روز بیماری، روز بازنشستگی و روز تولد شصت و نُه سالگی آماده کنیم.