درباره اجراي صحنهاي«فِرانكشتاين»
به كارگرداني دني بويل
هيولايي در دوران صنعتي
زاده ميشود
سيد حسين رسولي
اين روزها تصاوير نمايش «فِرانكشتاين» به كارگرداني دني بويل با زيرنويس فارسي و ترجمه حميد دشتي در فضاي مجازي منتشر شده است؛ نمايشي بسيار ديدني كه كيفيت فوقالعاده بالايي در تمام بخشها دارد. نيك دير، نمايشنامه اين اجرا را از رمان «فرانكشتاين يا پرومته مُدرن» به نويسندگي مري شلي اقتباس كرده است. بنديكت كامبربچ (هيولا) و جاني لي ميلر (دكتر فرانكشتاين)، بازيگران اصلي اين اجرا هستند كه حضور صحنهاي آنان پر از نكات آموزشي است. اوج درام «فِرانكشتاين» آنجاست كه هيولا و دكتر در برابر يكديگر قرار ميگيرند و هيولا به دكتر ميگويد: «من ميخواهم عضوي از جامعه باشم ولي كسي من را قبول نميكند اما... يكي مثل خودم، يكي كه بدشكل و وحشتناكه... اون درك ميكنه... اون درك ميكنه... ميخوام يه موجود مونث مثل خودم بسازي.» نويسنده و كارگردان داستان خود را مانند مري شلي پيش نميبرند و كار خاصي با سوييس و زندگي دكتر فرانكشتاين ندارند بلكه شخصيت اصلي را هيولا گرفتهاند كه اين امر نشان ميدهد با يك دراماتورژي قدرتمند مواجه هستيم زيرا درام براساس كشمكشهاي دروني و بيروني شخصيتها پيش ميرود و شخصيتها هم پيرنگ را ميسازند و پيرنگ هم داستان را. آغاز اجرا با تولد فرانكشتاين است. قدرت بدني و فيزيكال بازيگر هيولا را شاهد هستيم. نور قرمز و صحنهاي و جايي كه هيولا متولد ميشود تنها عناصر موجود هستند. دكتر وارد ميشود و از هيولا وحشت ميكند و فرار ميكند. سپس فلزات، آهن و آتش صحنه را پر ميكند. در ادامه كارگران چرك و كثيف و اربابان خوشپوش دوران صنعتي با كلاههاي سليندري بلند خود نيز روي صحنه ظاهر ميشوند. آنها با ديدن هيولايي در شهر وحشت ميكنند. بعدها هيولا را در خانهاي ميبينيم كه ميتواند حرف بزند و معاشرت كند ولي تنهاست اما برخوردهاي سرد و سلبي شديدي با او ميشود تا در نهايت تصميم ميگيرد آتش انتقام را در درون خود روشن كند. طراحي صحنه مينيماليستي اين اجرا فوقالعاده است زيرا به منظور تصويرسازي بيروني و دروني هر بخش، عناصر مشخص و مهمي انتخاب و استفاده شدهاند. مثلا هيولا در صحنهاي به سراغ كودكاني ميرود كه روي پلي چوبي بازي ميكنند. صحنه تركيبي از رنگ آبي و خاكستري به خود گرفته است. هيولا از يكي از كودكان درخواست ميكند كه تو بايد دوست من باشي. كودك هم از چهره وحشتانك هيولا وحشت ميكند و به او ميگويد: «تو زشتي!». هيولا دنبال فرانكشتاين ميگردد و اين كودك هم برادر دكتر است و ميخواهد به واسطه دزديدن اين كودك به دكتر برسد. اينجا فضاسازي صحنه جالبتر ميشود زيرا رنگهاي خاكستري و آبي رنگ محيط با رنگ قرمز و زرد مشعلهاي آتش جويندگان كودك ربودهشده روشن ميشود. دكتر در نهايت متوجه ميشود كه برادرش (ويليام كوچولو) به قتل رسيده است و حالا نور آتشها خاموش ميشود. صحنه دچار سكون و ترس ميشود. سپس صداي زنگها به صدا در ميآيد و موسيقي حماسي قدرتمندي شنيده ميشود و دكتر را ميبينيم كه در جستوجوي هيولاست. در واقع، دكتر آن هيولا را توليد كرده ولي او را به امان خدا رها كرده است. تنهايي و زشتي هيولا باعث آزار شديدش شده است پس هيولا بايد كاري بكند تا از اين حس وحشتناك رها شود. اين كنش اساسي درام نمايش است. نمايشنامهنويس به خوبي متوجه شده است كه شخصيت اصلي هيولاست نه دكتر فرانكشتاين. كنشهاي اصلي را هيولاست كه انجام ميدهد، درست مانند ياگو در نمايشنامه «اتللو» به قلم شكسپير. مري شلي در سن ۱۶ سالگي به همراه پرسي شلي (شاعر مشهور رمانتيك) به كشور سوييس ميرود. آنان به همراه يكديگر در كنار خانه لرد بايرون (شاعر مشهور بريتانيايي) در ژنو زيست ميكردند. تابستاني پر باران در سال ۱۸۱۶ پديدار ميشود و اهالي شعر و ادبيات در خانه خود مشغول مطالعه ميشوند. لرد بايرون پيشنهاد يك بازي فرهنگي را ميدهد مبني بر اينكه هر كس بر اساس كتابهايي كه خوانده است يك داستان بنويسد. مري شلي هم كتاب «فرانكشتاين يا پرومته مدرن» را مينويسد. داستان از اين قرار است كه ويكتور فرانكشتاين، دانشجوي پزشكي اهل سوييس، هيولايي توليد ميكند كه شعور دارد و مانند انسانها رفتار ميكند ولي بهشدت زشت و نفرتانگيز است. مردم از اين موجود زشت فرار ميكنند و او تنها ميماند بنابراين تصميم ميگيرد انتقام بگيرد و در نهايت بسياري از افراد را ميكشد. هيولا از تنهايي به دنبال زني شبيه به خود است ولي دكتر فرانكشتاين قبول نميكند تا هيولايي مونث براي او توليد كند پس آن دو با يكديگر درگير ميشوند و فرانكشتاين فرار ميكند. دكتر به دنبال او ميرود و در نهايت در يك كشتي او را گير مياندازد ولي خودش جاي هيولا كشته ميشود. داستان را ناخداي آن كشتي روايت ميكند و در پايان نيز هيولا ناپديد ميشود. نگاه بدبينانه مري شلي به علم و آينده پيشرفت انساني به اين فاجعه ختم شده است مانند فيلمهاي محبوبي چون «نابودگر: روز داوري» و «اديسه فضايي: ۲۰۰۱». رمان شلي جنبههاي اخلاقي مهمي دارد زيرا غرور و نخوت دكتر فرانكشتاين را بهشدت نقد ميكند. بسياري دكتر را «دانشمندي ديوانه» دانستند كه ادعاي خدايي دارد و در نهايت نيز توسط مخلوق خود كشته ميشود. اشارهها و بينامتنيتهاي مشخصي در «فرانكشتاين» به «ماجراهاي پينوكيو» به نويسندگي كارلو كلودي ايتاليايي، «فاوست» اثر گوته آلماني و اسطوره پرومته يونان باستان وجود دارد. تمام اين داستانها رابطه دين و علم و غرور و فاجعه را بررسي ميكنند.