اگر بخواهيم براي كار هر مترجم خصلتي درنظر بگيريم كه او را از ساير همكارانش جدا ميكند، درمورد احمد اخوت طبعا بايد به شكل تلفيقي آثار او كه پيوستاري از ترجمه و تاليف است اشاره كرد. او آثار متعددي در اين فرم نوشتاري دارد كه بالطبع بيش از هر چيز يادآور سياق كارهاي نويسنده آرژانتينيتبار محبوب او خورخه لوييس بورخس است. كسي كه اخوت او را بالصراحه الگوي خود در نوشتن ميداند. خواه زماني كه درباره مجموعه داستانش «برادران جمالزاده» حرف ميزند و خواه طبعا وقتي كه از مختصات كارهايش در باب پيوند زدن فرم مقاله با امر خلاقه و جريان داستاني ميگويد.
اخوت داستان و شعر هم نوشته اما بيشتر به عنوان مترجم شناخته ميشود. مترجمي كه البته هرگز كار خود را به برگرداندن صرف متن مبدا به زبان مقصد منحصر نكرده و همواره حاصل تحقيقات خود را نيز كه معمولا با ايدههاي مستقل او درباره جهان اثر همراه است، به اثر افزوده است. تحقيقاتي در باب نويسنده، موقعيت زيستي او به ويژه در زمان نوشتن اثر، جغرافيايي كه داستان يا رمان در آن ميگذرد، شخصيتهاي داستاني و پايههاي آنها در عالم واقع و رديابي آنها در آثار نويسنده و سير روايت آنها در كتابهاي مختلف، تاثير اقليم بر نويسنده، كشف كليدهاي راهگشايي كه ذهن نويسنده را بكاود و ما را به سوي تاريكيهاي زيست خلاقه او ببرد و بسياري از كاركردهاي اينچنيني ديگر.
بخش زيادي از اين كارها را در كتاب تازهاي كه از او منتشر شده، ميبينيم. مجموعهاي شامل 8 داستان كوتاه از ويليام فاكنر كه مدتي است راهي بازار كتاب شده. كتاب «ميس جِيني و زنان ديگر» نام داردكه پنجمين اثر از مجموعه «ميراث فاكنر» نشر افق است. پيش از اين كتابهاي «كارآگاه دهكده، جنگل بزرگ، گنجنامه و اسبها و آدمها» از اين مجموعه منتشر شده است. عناوين داستانهاي كتاب عبارتند از: «درگيري در سراي سارتوريس، مادربزرگم ميلارد، سپتامبر بيباران، آن خورشيد دم غروب، ملكهاي بود، ميس زيلفيا گانت، سنجاق سينه و برف.» اولين كتاب از مجموعه ميراث فاكنر نشر افق «جنگل بزرگ» نام داشت كه 5 سال پيش با گردآوري و ترجمه احمد اخوت منتشر شد.
«ميس جِيني و زنان ديگر» از آن آثاري است كه علاوه بر بازتاباندن بخشي از ذهن و زبان و جهان نويسنده امريكايي برنده جايزه نوبلش به خواننده فارسيزبان، حد مهم و قابلاعتنايي از توان، مهارت، دانش و زحمت مترجمش را هم به ما مينماياند.
در اين مجموعه علاوه بر مقدمه اصلي مترجم كه در حكم فتح باب كتاب است، اخوت در مقام مترجم براي هر كدام از داستانها نيز مقدمه جداگانهاي نوشته است. مجموعهاي كه شخصيت محوري هر كدام از داستانهاي آن يك زن است و به همين خاطر، اخوت اين كتاب را «مجموعه داستانهاي زنان» فاكنر نام نهاده است. زناني كه حسب منابع در دسترس، اخوت به هر كدام آنها و مابهازاي واقعيشان در زندگي نويسنده و نيز ردپايشان در ديگر آثار فاكنر نور تابانده و اطلاعاتي از اينهمه به ما ارايه كرده است.
براساس توضيحاتي كه در مقدمه آغازين كتاب آمده، جاي برخي زنان مهم داستانهاي فاكنر در اين مجموعه خالي است؛ از جمله شخصيتي كه به نوعي با نام فاكنر گره خورده است: اميلي گريسون شخصيت معروف داستان «گل سرخي براي اميلي.»
براساس آنچه اخوت با اين كتاب به ما ميگويد، زنان حاضر در داستانهاي مجموعه «ميس جِيني و زنان ديگر» از شخصيتهاي تاثيرگذار زندگي فاكنر هستند. ۸ زني كه به قول فاكنر 6تايشان از دست رفتهاند. 6 زني كه باز بنا به تعبير و توصيف او آدمهايي شجاع، شريف و در جستوجوي احقاق حقوق مسلم خود بودهاند و -به بياني دقيق و در عين حال سادهتر- ميخواستند روي پاي خودشان بايستند.
در كارنامه اخوت بيست و چند كتاب در قالب ترجمه، تاليف و ترجمه-تاليف ديده ميشود كه غالب آنها آثاري مهم و درخور توجهند.
احمد اخوت ۱۳۳۰ در اصفهان به دنيا آمد و هنوز در همان شهر زادبومش زندگي ميكند. او دانشآموخته دكتراي زبانشناسي و نشانهشناسي است و از اعضاي حلقه ادبي جنگ اصفهان.
به بهانه انتشار مجموعه «ميس جِيني و زنان ديگر» بعدازظهر يكي از همين روزهاي معتدل ارديبهشت تهران از طريق تلفن ميزبان صداي خاص و لحن همراه آرام دكتر اخوت بودم تا نه فقط از فاكنر و كتاب تازه منتشر شده خود بلكه از چيزهاي زيادي در زندگي، خاطرات، معاشرات، كار ترجمه، چگونگي آشنايي با بورخس، تجربه حضور در كلاسهاي محمد حقوقي، رفاقت با نويسندگان اصفهاني همنسلش، چگونگي راه پيدا كردن به جنگ ادبي اصفهان و موضوعات مختلف ديگر حرف بزنيم.
درمورد فرآيندي كه منجر به نويسنده و مترجمشدنتان شد، چند موضوع اساسي وجود دارد. منظورم چيزهايي است كه در جهتبخشي فرهنگي و هنري در زندگي شما موثر بوده. يكي طبعا خانوادهاي است كه در آن بزرگ شديد و بعد دوستان دوران نوجواني و تحصيل و مدرسه. يا مثلا تجربه حضور در كلاسي در دبيرستان كه مدرس آن زندهياد محمد حقوقي بود. بعد به جُنگ اصفهان راه ميبريد و معاشرت با نويسندگان بزرگ اصفهاني. اينها چقدر به هم پيوسته بوده و تا چه اندازه حاصل اتفاق؟
مطالبي كه شما گفتيد، همهشان بوده. يكي از مهمترين اتفاقها قرار گرفتن در موقعيت دبيرستان ادب اصفهان بود به عنوان محصل. در آن مدرسه كساني مثل محمد حقوقي و ديگران تدريس ميكردند. جز ايشان كه يكي از مهمترين معلمان من بودند، دبيرهاي خوب ديگري هم درس ميدادند كه بسيار بر من تاثير گذاشتند. گاهي آدم با كسي يا كساني برخورد ميكند كه اين برخورد ميتواند تاثير زيادي در زندگياش داشته باشد. آقاي محمد حقوقي هم دقيقا همينطور بودند و يكي از آدمهاي تاثيرگذار زندگي ما، بهخصوص كلاسهاي انشاي ايشان كه بسيار روي ما اثرگذار بود.
دقيقا در چه مقطعي از دبيرستان شاگرد آقاي حقوقي بوديد؟
من دو بار و در دو مقطع شاگرد ايشان بودم. يكبار در كلاس هشتم يعني در سيكل اول دبيرستان و بار دوم در سيكل دوم. ايشان در سيكل دوم دبيرستان خيلي تاثير عمدهاي روي من داشتند. كلاسهاي انشاي ايشان بسيار روي من اثرگذار بود. من دفترچهاي از آن زمان دارم كه خلاصه تمام جلسات آن كلاسها را در آن نوشتهام.
هيچوقت به انتشار آن فكر كردهايد؟
بله، اميدوارم زماني بتوانم آن دفترچه را منتشر كنم. امروز وقتي به چكليست دروس تدريس شده در آن زمان نگاه ميكنم، خيلي برايم جالب و جذاب است. به اين صورت بود كه هر جلسه به يك موضوع خاص اختصاص داشت. بسياري از موضوعات درباره فيلمهاي سينمايي بود كه در سينماها نمايش داده ميشد. ما ميرفتيم سينما و فيلمها را ميديديم و در موردش تحقيق ميكرديم و وقتي سر كلاس ميآمديم بحث ميكرديم. ديدن آن فيلمها و تحقيق و بعد حرف زدن درباره آنها در جلسه بعدي كلاس، برايمان بسيار جذاب بود. غير از يكي، دو نفر از اعضاي آن كلاسها بقيه به راههاي ديگري رفتند و وارد عرصه ادبيات و هنر و... نشدند؛ ولي به هر صورت انجام دادن آن تحقيقها بدون اينكه از قبل حرفي در موردشان زده باشيم، تاثير فوقالعادهاي بر همه ما داشت.
شما در آن سالها با جُنگ اصفهان آشنا شديد؛ آقاي حقوقي چقدر در اين آشنايي موثر بودند؟
اصلا با پيشنهاد و معرفي خود آقاي حقوقي به جُنگ اصفهان رفتيم. 6 نفر بوديم از جمله آقايان رضا فرخفال، يونس تراكمه، مجيد نفيسي و... در آن جلسات به صورت آزاد شركت ميكرديم. در آن زمان شاخه دانشآموزي يا چيزي مثل آن در جنگ اصفهان وجود نداشت و ما نسل دومي بوديم كه بعد از آن نسل آقايان محمد حقوقي، ابوالحسن نجفي، هوشنگ گلشيري و... به آن جلسات راه پيدا كرده بوديم. طبيعتا هر كدام از ما حق اظهارنظر داشتيم و در جمع حرف ميزديم. خود اينها خيلي تعيينكننده بود و نشان ميداد كه يك نوشته چقدر ميتواند مهم باشد و اهميت آن در چه چيزي ميتواند باشد. در جمع خواندن و در جمع نظر دادن در مورد اهميت يك نوشته در جلسات جنگ اصفهان در واقع ادامه همان تجربهاي بود كه در دبيرستان و سر كلاسهاي آقاي حقوقي پشتسر گذاشته بوديم. در مجموع خود را در فضايي ميديديم كه مسائل ادبي روز در آن مطرح ميشد. خواندن و حرف زدن درباره آنچه خوانده بوديم. بنابراين سنتي كه براي ما با در مدرسه و سر كلاسهاي آقاي حقوقي آغاز شده بود، بعدها در جنگ اصفهان ادامه پيدا كرد.
بنابراين بايد گفت كه دو چيز در سالهاي دبيرستان در نويسنده شدن شما موثر بود؛ يكي شيوه تدريس آقاي حقوقي و ديگري مساله تقاضاي جمعي در كلاس و بعدها جلسات جنگ كه سبب و محرك عرضه ميشد.
بله، همينطور است. اين دو مساله كه گفتيد خيلي موثر بود و در هر دو هم موضوع به آشنايي ما با آقاي حقوقي برميگشت.
شما هميشه از زندهياد حقوقي و تاثيرش بر خود و تعدادي از همنسلانتان در اصفهان گفتهايد. حقوقي شاعر و منتقد جدي شعر بود و اين پرسش پيش ميآيد كه چطور هم شما ادبيات داستاني را دنبال كرديد، هم آقاي فرخفال و هم آقاي تراكمه و تنها مجيد نفيسي شاعر شد. آيا گرايشي در آن سالها در شخص شما براي شاعر شدن وجود نداشت؟ تمايلي به دنبال كردن شعر نداشتيد؟ ميخواهم بدانم كسي كه بعدها نويسنده و مترجم ادبيات داستاني و زبانشناس ميشود در سالهاي اول آشنايي با محمد حقوقي چه نسبتي با شعر داشته؟
من شعر مينوشتم و اتفاقا در «جزوه شعر» كه آقاي نور علاء منتشر ميكردند، يكي، دو شعر از من چاپ شد. اصلا آن شعرها از اولين كارهايي بود كه از من چاپ شد. يعني علاقه به شعر طبيعتا در من وجود داشت و هنوز هم وجود دارد ولي خُب شايد عرصهاي براي تجلياش پيدا نشد. اين علاقه علاوه بر شعرها در ترجمه شعر هم خودش را نشان ميدهد. مثلا در «كتاب شعر» كه با آقاي نيكبخت كار ميكرديم، ترجمههايي از شعر ويليامز هست و همين طور كارهاي ديگر.
شما دانشآموخته زبانشناسي و نشانهشناسي هستيد و ترجمهها و تاليفهايي در اين حوزهها داريد مانند «نشانهشناسي مطايبه» يا «دو بدن شاه» كه تاملاتي است در باب نشانهشناسي بدن و قدرت و... از سوي ديگر ترجمهها و ترجمه-تاليفهايي هم داريد در حوزه ادبيات داستاني كه معروف است؛ از جمله ترجمههايتان از آثار نويسندگان بزرگي مثل ويليام فاكنر، بورخس، فلانري اوكانر و نويسندگان نسل سوم امريكا و... در واقع در ترجمه و ترجمه تاليف، هر دو زمينه نظري و خلاقه را در كنار هم پيش بردهايد. اگر نگوييد پرسشم محلي از اعراب ندارد، ميخواهم بپرسم طي اين سالها كداميك از اين زمينهها اولويت شما بوده؟ ترجمه-تاليفهاي نظري يا ترجمههاي داستان و رمان؟
اتفاقا اين پرسش از نظر من محلي از اعراب دارد. اينها كاملا به هم مربوط هستند. يعني همان كارهاي نظري به جز «دستور زبان داستان» كه به نظر خودم جنبههاي نظري بيشتر در آن برجسته است و سطحي تئوريك دارد –اگرچه خالي از مسائل عملي نيست- آن دو كتاب ديگر كه نام برديد، يعني «نشانهشناسي مطايبه» و بهخصوص «دو بدن شاه» آثاري نيستند كه در آنها مباحث خشك نظري و تئوري صرف بخوانيد و يك نوع بازبرد به ساحتهاي داستاني دارند. مثلا در «دو بدن شاه» شما با يك جريان داستاني روبهرو هستيد كه درنهايت شما را ميبرد به آن بحث داستاني كه قصد مطرح كردن آن را داشته. در «نشانهشناسي مطايبه» هم همين طور است و حتي - همان طور كه گفتم- «دستور زبان داستان» هم اثري كاملا تئوريك و خالي از اين خصلت داستاني نيست. به نظر من در اين آثار دو ساحت تئوريك و داستاني در هم تنيده شدهاند. دوست دارم به اين صورت نگاه كنم كه در آنها يك ديدگاه جستاري وجود دارد كه هميشه كار را در ساحتي بين داستان و مقاله پيش ميبرد. در واقع مخلوطي است از اين هر دو كه تا به حال به همين صورت مطرح شده است.
شما يكي از مترجمان اصلي و مهم آثار خورخه لوييز بورخس در ايران هستيد. كسي كه آثارش در قالب داستان-مقاله آوازه دارد. پرسش اينجاست كه علاقهمندي شما به بورخس آيا مقدم به تمايلتان به فرم داستان- مقاله است؛ يعني با بورخس اين علاقهمندي در شما شكل گرفت؟
بله، اين افق دقيقا با كار بورخس شكل گرفته شد. من از طريق ترجمههاي زندهياد ميرعلايي بورخس را شناختم. از طريق كتاب «الف» بورخس كه با ترجمه زندهياد ميرعلايي چاپ شده بود و ترجمه چند داستان از او كه در جنگ اصفهان درآمده بود. در آن زمان من به دبيرستان ميرفتم. سال ١٩٧٦ زماني كه بورخس در دانشگاه اوكلاهاما درباره كتاب «موجودات خيالي» سخنراني كرد، 6 ماه بود كه من به امريكا رفته بودم. كتابي كه من سالها بعد به فارسي ترجمهاش كردم. در آن سخنراني با مساله و شكل مقاله- داستان آشنا شدم. برايم جالب بود كه كسي اين دو شكل را در هم آميخته و حالا در موردش توضيح ميدهد. در مورد شكلي از نوشتن كه هم مقاله است و هم داستان و در عين حال به معناي تا آن زمان پذيرفته شده نه داستان است و نه مقاله. نميتوانستم بفهمم چطور اين كار را كرده. حتي نميدانستم چرا اين كار را كرده اما صدايي از اين داستان- مقالهها درميآمد كه تازه بود و جذبم ميكرد.
بعد از آن سخنراني بيشتر به بورخس علاقهمند شديد؟
بله، چيزهايي كه در آن سخنراني براي من جذاب بود يكي فروتني اين آدم بود و ديگري دانش بسيار زيادش. در آن زمان احساس كردم آن چيز تازه و جذاب، آن صدايي را كه هميشه فكر ميكردم در داستانهاي بورخس تازگي دارد، حالا دارم به وضوح ميبينم و دقيقتر ميشنوم.
شما بين مترجمان ايراني از كساني هستيد كه كارتان صرفا برگردان متن مبدا به فارسي نيست و حد قابل اعتنايي از تاليف هميشه با ترجمههاي شما همراه است. نمونهاش «ميس جيني و زنان ديگر» از ويليام فاكنر، كتابي كه انتشارش بهانه اين گفتوگو شده و شما در آن براي هر داستان مقدمه جداگانهاي نوشتهايد كه در واقع نگاه و ايدههاي خلاقه شما را پيوست ترجمه كرده است. صرافت كار در اين فرم يعني ترجمه-تاليف بعد از آن آشنايي بورخس و جهان او در شما ادامه پيدا كرد؟
در ابتدا اين علاقه در من وجود داشت و شايد بعدها شكل جديتر و شفافتري پيدا كرد. به هر حال وقتي شما از يك طرف با تحصيلات آكادميك و از طرف ديگر با كار خلاقه و داستان روبهرو هستيد، هميشه ميخواهيد يك جور پيوند بين اينها برقرار كنيد. هميشه اين علقه وجود داشت كه بين داستان و آنچه در دانشگاه ميخواندم رابطهاي برقرار كنم. ميخواستم افق پيش رويم را روشنتر ببينم.
بعد از آن سخنراني طبعا ترغيب شديد «موجودات خيالي» را بخوانيد.
دقيقا؛ مشكل اين بود كه كتابخانه دانشگاه كه كتابخانه بسيار خوبي هم بود، ترجمه انگليسي «موجودات خيالي» را نداشت. شايد هم داشت و برده بودند. هر قدر در قفسههاي كتابخانه گشتم، نتوانستم نسخه انگليسي كتاب را پيدا كنم. فقط متن اسپانيايياش بود و من هم خيلي اسپانيايي نميدانستم.
بعد در ايران كتاب را پيدا كرديد، درست است؟
بله، سالها بعد در اصفهان به صورت كاملا اتفاقي در يك كتابفروشي كه كتابهاي دستدوم ميفروخت، ترجمه انگليسي «موجودات خيالي» را پيدا كردم. خيلي برايم جالب بود كه هر كدام از اين ترجمهها يك فرهنگ اساطيرشناسي كل كتاب را هم داشتند كه با آنچه من قبلا آشنا شده بودم و ميشناختم، فرق ميكرد. بازخوردهايي كه اين فرهنگ اساطيرشناسي در ادبيات داشت، خيلي برايم جالب بود. به نظرم سرنخ كار در قالب ترجمه تاليف آنجا به من داده شد. آنجا بود كه متوجه شدم ميتوان هر دو ساحت را به اين صورت پوشش داد.
شما در مورد بورخس كارهاي زيادي انجام دادهايد و اندوختههايي داريد كه بعضا هنوز عمومي نشده. هفت سال پيش وقتي درباره بورخس گفتوگو ميكرديم از «ماسدونيو فرناندز» گفتيد كه بورخس او را استاد خود ميدانست. آدم گوشهگير و بسيار كتابخواني كه بورخس ميگفت «چشمهاي است كه بورخس از آن بسيار نوشيد.» از آثار او نام برديد و گفتيد بنا داريد با ترجمه آنها او را به ايرانيها معرفي كنيد. آن تصميم به كجا انجاميد؟
بخشي از آن پروژه انجام شده؛ خيلي دلم ميخواهد به سرانجامي برسد ولي هنوز به نتيجهاي نرسيده است. دليل اصلي آن تا حد زيادي مسائل مربوط به نشر است. متاسفانه شرايط كار بسيار سخت شده. من نوعي يا ماي نوعي متاسفانه داريم مخاطبان خود را از دست ميدهيم. شايد باورتان نشود؛ من خيلي اوقات سركلاسها راجع به فرناندز، مستقيم يا غيرمستقيم صحبت كردهام اما حتي يك نفر تا به اين لحظه نيامد بپرسد اين داستاني كه ميگويي، دنبالهاش كجاست؟ نه در دانشگاه كسي پرسيد و نه بيرون از دانشگاه. انگار كسي دنبال اين قضيه نيست. وقتي چشماندازي داريم و اميدي داريم، ميتوانيم كار را پيش ببريم. هميشه وقتي شما ميخواهيد كاري را انجام دهيد و ترجمه اثري را دست بگيريد، از خودتان ميپرسيد بقيهاش چه ميشود؟ اين كار سرنوشتي پيدا خواهد كرد؟ آيا اين كتاب ميتواند راه خودش را پيدا كند؟ به هر حال، هر كاري نيازمند فراهم شدن شرايط است. در خلأ كه نميتوانيم كار كنيم. متاسفانه آن تعاملي كه در بيرون بايد وجود داشته باشد، وجود ندارد. درها بسته است. شما نگاه ميكنيد ميبينيد كه براي انتشار كتابي از فرناندز در ايران، شرايطي كه وجود دارد اصلا متناسب با جايگاه او نيست. شما شرايطي ميخواهيد كه متاسفانه وجود ندارد و اين كار را سخت ميكند.
در كتاب اخير شما «ميس جيني و زنان ديگر» ناظر بر حضور زناني هستيم كه از زندگي واقعي فاكنر به داستانهاي او آمدهاند. اين تجربه ما با درنظر آوردن آنچه درباره اين نويسنده در منابع موجود خواندهايم، جذاب است و البته پرسشبرانگيز. اين آدمها در فرآيند داستاني شدنشان چقدر در واقعيت خود پايدار ميمانند و چقدر در تخيل نويسنده مستحيل ميشوند و از خود فاصله ميگيرند؟
والله سوال سختي است؛ براي اينكه پيشينه خيلي از اين آدمهاي واقعي را نداريم. موضوعي كه گفتيد، دغدغه فكري خود من هم هست. بعضي از آنها را ميشناسيم. مثل زن سياهپوستي كه در خانه خود فاكنر بوده و كليدي شده بود براي ورود فاكنر به دنياي سياهها. شخصيتهاي ديگر هم در محيطي كه اين آدم در آن زندگي ميكرده، بودهاند. اما چيزي كه در اين ميان اهميت دارد، كليدي است كه از طريق آن به دنياي سياهها راه پيدا ميكنيد. در امريكا به خصوص در جنوب امريكا هنوز كه هنوز است، شما خطكشيها و جداييها به ويژه جداييهاي فرهنگي بين سياهها و سفيدها را ميبينيد. اگرچه مثلا ديگر آبخوريهاي جداگانه سياهها و سفيدها را نميبينيد اما اين جداييهاي فرهنگي هنوز مشهود است. به هر حال اين كليد مهم بوده براي فاكنر كه بتواند او را ببرد به كليساي سياهها، اصطلاحاتشان را به او ياد بدهد و... زندگينامههايي كه در مورد فاكنر وجود دارد خيلي از اين سرنخها را به شما ميدهد.
و طبعا در مورد خيلي از چيزها هم منابع قابل دسترسي نيست.
بله، خيليهايش هم نيست. مثلا در مورد خود «كدي» كه اينجا تا حد زيادي گسترش پيدا كرده است. از خود ميپرسيم او كه در «خشم و هياهو» هست، سرنوشت و آيندهاش چه ميشود و به كجا ميرود؟ همين طور «كتابدار جفرسوني» كه من او را از وسط چيزهاي مختلف كشيدهام بيرون. يعني آن دختر و اين خانم را از پيوست «خشم و هياهو» آوردهامشان بيرون. به دنبال رسيدن به اينكه چطور با يكي ديگر از داستانهاي فاكنر به اسم «برف» پيوند پيدا كرده است. منتها پيوند سه، چهار تا از اينها را ميتوانيم پيدا كنيم و اينكه بقيه از كجا آمدهاند بر ما روشن نيست. يعني پيشينه آنها يك مقدار روشن است اما آنقدر دقيق نيست كه بگوييم چطور يك آدم واقعي بيروني را نويسنده، گرفته و داستانياش كرده. يعني معلوم نيست كه چقدر با واقعيت خود فاصله گرفته است. بنابراين نميتوانيم بگوييم كه يك شخصيت داستاني چطور ميتواند تاريخي شود. اينها همان طور كه گفتيد فوقالعاده جالب است اما در مورد همه آدمها متاسفانه اطلاعاتش وجود ندارد. پيدا كردن اينها هم مهم است. همان طور كه مهم است، بدانيم چطور يك شخصيت معمولي تبديل به شخصيت داستاني ميشود. مثلا من اين كار را در مورد «مادربزرگ ميلارد» انجام دادم و پيدا كردم كه او كه بوده. در خيلي از داستانها شما پايه اين مادربزرگ را ميبينيد اما نميدانيم كه آيا اين همان «مادربزرگ ميلارد» است يا نه.
شايد خيليها چنين تلاشي براي پيدا كردن مابهازاي واقعي شخصيتهاي يك نويسنده را عبث تلقي كنند و بگويند شخصيت فارغ از اينكه چه مابهازايي دارد بايد استقلال داشته باشد؛ اما همان طور كه گفتند، خاصيت اين كار يعني پيدا كردن وضعيت مابهازاهاي واقعي شخصيتها خاصيتش اين است كه به ما نشان ميدهد چطور يك شخصيت واقعي به شخصيت هنري و داستاني تبديل ميشود.
بله، نشان ميدهد كه چطور ميتوان با يك شخصيت واقعي برخورد كرد. چطور ميتوان او را پروراند، چطور ميتوان او را از آن خود كرد و از او يك شخصيت داستاني ساخت. اين شخصيتها ساحت ديگري در بيرون از داستان دارند و در موقعيت داستان، ساحت ديگري پيدا ميكنند. مثلا «مادربزرگ ميلارد»ي كه فاكنر خلق كرده تا ابد مُهر فاكنر را بر خود دارد. شباهتهايي به زنان اطراف فاكنر دارد اما كاملا مانند آنها نيست و مستقل است. به نوعي ميتوان گفت، مجموعهاي از خصلتهايي است كه در آن زنان بوده.
اطلاعاتي كه شما درباره آدمهاي اين داستانها ارايه داديد از كدام منابع بوده؟ ميدانم كه طبعا يكي از آنها كتاب مهم «فاكنر، يك زندگينامه» اثر جوزف بلوتنر است كه بيش از 45 سال پيش نوشته شده. جز اين ديگر چه منابعي در اختيار داشتيد؟
كتاب بلوتنر كه گفتيد، كتاب بسيار مهمي است. به جز آن، يكي كتابي است درباره يوكنا پاتاواو و شخصيتهايي كه در يوكنا پاتاوا بودند. كتابي كه خاطرات پسرعموي فاكنر است. اين پسرعمو اتفاقا خيلي هم آدم سادهاي است و اصلا هم نشاني از آدمهاي فرهيخته ادبياتي ندارد. او توضيح ميدهد شخصيتهايي كه در اينجا هستند، چه كسانياند. دقيقا ميگويد كه اين شخصيت فلان آدم است و آن يكي آدم ديگري است به نام فلان. خيلي هم قاطعانه و با اطمينان ميگويد. به طوري كه انگار اطلاعات تماما مربوط به خودشان است و خودشان آن را كشف كردهاند. در اين حرفهايي كه او با يقين ميگويد، چيزهاي بسيار جالبي وجود دارد. مثلا داستان رفتنش به سوئد كه توضيح ميدهد از كجا شروع شد و چطور او را خواستند و چطور رفت و... همه اينها را توضيح ميدهد. كتابي است كه بيشتر جنبه تحقيقاتي دارد و ميتوان از آن به عنوان يك منبع پژوهشي استفاده كرد؛ وگرنه ترجمه آن خيلي نميتواند كمكي به خواننده فارسيزبان بكند. چون در مورد چيزهايي حرف ميزند كه اصلا براي خواننده فارسيزبان شناخته شده نيست. از چيزهايي حرف ميزند كه اول بايد آنها را كشف كنيد تا بفهميد در مورد چه چيزي حرف ميزند. بعد حتما بايد پاسخي داشته باشيد به اين سوال كه خب، حالا اين حرفها كه گفته به چه دردي ميخورد. شايد بتوان به صورت گزينشي از اين كتاب استفاده كرد اما اين طور نيست كه بازش كنيد و از اول تا آخرش را بخوانيد. در واقع خاصيت يك كتاب مرجع را دارد.
شما در جايي گفتهايد كه فاكنر معلم داستاننويسان نسل سوم است. چه چيز بيشتر اين جايگاه آموزگاري را به فاكنر ميدهد؟
بيش از هر چيز به اين دليل او را معلم داستاننويسان نسل سوم دانستهام كه قضيه شخصيتپردازي را مطرح ميكند. وقتي از فاكنر نام برده ميشود بلافاصله جريان سيال ذهن مطرح ميشود و «خشم و هياهو» شايد. جريان سيال ذهن در اواخر دهه 40 شمسي، يعني زماني كه من نوجوان بودم با كتاب «خشم و هياهو»يي كه آقاي شعلهور ترجمه كرد، تاثير عجيب و غريبي در ايران داشت. تا جايي كه جريان سال ذهن و ذهنينويسي به صورت مد روز درآمد. خيليها از فاكنر تقليد كردند و نوشتند. اگرچه اين جريان قبل از فاكنر هم تجربه شده بود و منحصر به او نبود اما چيزي كه در نويسندگان نسل سوم مثل ريموند كارور، توبياس ولف و... تاثير گذاشت، قضيه شخصيتپردازي بود. فاكنر بدون اينكه بخواهد كار خود را برجسته كند، شخصيتپردازي فوقالعاده عجيب و غريبي در آثارش دارد. درسهاي شخصيتپردازي فاكنر در درسگفتارهاي او براي دانشجويان دانشگاه ويرجينيا آمده است. يك كتاب دو جلدي بسيار جالب كه البته متاسفانه اديت نشده و تمام سخنرانيها و جلسات پرسش و پاسخ را در اين دو كتاب آوردهاند بدون اينكه ويرايش شود و مطالب تكراري را حذف كنند. فاكنر اين سخنرانيها را در كلاسهاي فوق برنامه انجام ميداد. او يك سالونيم مقيم ويرجينيا بود و در اين مدت هفتهاي دو جلسه فوق برنامه براي او ميگذاشتند و عدهاي در آن كلاسها شركت ميكردند. خيلي از آنها نميدانستند دقيقا قضيه از چه قرار است. در آن كتاب دو جلدي، پرسش و پاسخهاي فوقالعاده خوبي وجود دارد. فاكنر آدم آكادميكي نبود و آنچه در اين كتابها مطرح شده، مسائل تجربي اوست. آن صداها اگر روزي مورد پردازش قرار بگيرد و نسخههاي ويرايش شدهاي از آنها دربيايد، آن وقت است كه چهره اصلي فاكنر در زمينه آموزش داستاننويسي را خواهيم ديد. او بدون آنكه بخواهد از خودش اداهاي آكادميك دربياورد، دستارودهاي مهمي در اين زمينه دارد.
شما به رغم معاشرات هنري و ادبي از سالهاي نوجواني با داستاننويسان و شاعران، ترجيح داديد بيشتر ترجمه كنيد يا فرم مقاله- داستان را دستمايه قرار دهيد و كارهايي را در قالب ترجمه- تاليف ارايه كنيد و يك مجموعه داستان داريد. چرا؟ چه چيزي بيشتر شما را به سمت ترجمه و ترجمه تاليف كشاند و كمتر داستان نوشتيد؟
معتقدم كه فرم ترجمه- تاليف ميتواند دستاوردهاي زيادي داشته باشد. ما كتابهاي فراواني ميبينيم كه انگار مترجمانشان با ناشري قرارداد بستهاند كه كاري را از اول تا آخر ترجمه كنند بدون اينكه در جايي از آن كتاب يك كلمه توضيح بدهند كه نويسنده كيست و چه آثاري دارد و... مطلقا هيچ توضيحي در هيچ جاي اين كتابها در اين موارد نميبينيد. تعداد اين كتابها هم كم نيست. البته اينها هم دستاورد خودشان را دارند و خالي از فايده نيستند و به ذخيره ادبي يك مملكت اضافه ميكنند و كار بسيار خوبي است؛ اما زماني كه ما سراغ نويسندهاي ميرويم طبيعتا به عنوان يك جريان سراغ او رفتهايم. به نظرم نقد ژنتيكي قضيه فوقالعاده مهم است. اينكه اين اثر از كجا آمده و چه ويژگيهايي دارد و دستاوردش چيست؟ چه چيز در اين متن مترجم را صدا زده كه برود سراغ آن؟ اين داستان صدا زدن خيلي مهم است و اينكه شما اين صدا را چگونه شنيدهايد و چرا آن را ترجمه كردهايد؟ ضمن اينكه اگر مترجم اينها را بداند و پاسخ اين پرسشها را بگيرد به خود او هم در ترجمه كارش كمك ميكند. آن وقت آن متن فقط ترجمه او نيست بلكه جستوجوهاي او را هم نشان ميدهد. مثلا داستان «برف» با اضافه شدن «كدي» از «خشم و هياهو» است كه برجستهتر ميشود. همين طور سرازير شدن و پيوست پيدا كردنش با «كتابدار جفرسوني». اينجا ما يك «كتابدار جفرسوني» داريم، يك «كدي» آخر عمر داريم و... اگر داستان «برف» را به تنهايي بخوانيد، فكر ميكنم جاي خالي آن دو نفر كاملا مشهود است. در واقع شما داستان «برف» را به همراه دو پيوست ديگر كار كردهايد. چيزي كه آن جاي خالي را پر ميكند و اين پيوستها را به كار اضافه ميكند، كار مضاعف و تاليفي مترجم است. در اينجا ما ظرفيتهاي كار ترجمه- تاليف را به خوبي ميبينيم. در ترجمه- تاليف شما علاوه بر نويسنده، موجود زنده ديگري به نام مترجم را هم ميبينيد. در واقع علاوه بر اينكه مترجم به نويسنده نور ميتاباند، نويسنده هم با اثرش به نوعي سبب نشان دادن جنبههايي از كار مترجم ميشود. در واقع اينها نوعي تعامل ديالكتيكي با هم دارند و از بين اين دو تا، موجود سومي پديد ميآيد.
در مورد داستانها هم كه گفتيد 14 داستان ديگر دارم كه يكي، دو تا از آن داستانها اتفاقا چاپ هم شدهاند. اين داستانها ميتوانند ادامه همان كتاب «برادران جمالزاده» باشند. يعني آن جنبه دو ساحتي «برادران جمالزاده» را اگر به صورت يك تم در نظر بگيريم، ورسيونهاي مختلفي ميتواند داشته باشد كه دارد و تا به حال ادامه پيدا كرده است.
اين روزها چه آثاري را آماده انتشار داريد؟
يكي كتابي است به اسم «خود نوشتن» تا حدودي ادامه همان «تا روشنايي بنويس» است و كتاب ديگر «تفنگ چخوف» نام دارد كه 15 فصل دارد و در مورد داستاننويسي است.
سال ١٩٧٦ زماني كه بورخس در دانشگاه اوكلاهاما درباره كتاب «موجودات خيالي» سخنراني كرد، 6 ماه بود كه من به امريكا رفته بودم. كتابي كه من سالها بعد به فارسي ترجمهاش كردم. در آن سخنراني با مساله و شكل مقاله-داستان آشنا شدم. برايم جالب بود كه كسي اين دو شكل را در هم آميخته و حالا در موردش توضيح ميدهد. در مورد شكلي از نوشتن كه هم مقاله است و هم داستان و در عين حال به معناي تا آن زمان پذيرفته شده نه داستان است و نه مقاله. نميتوانستم بفهمم چطور اين كار را كرده. حتي نميدانستم چرا اين كار را كرده اما صدايي از اين داستان-مقالهها درميآمد كه تازه بود و جذبم ميكرد.
اصلا با پيشنهاد و معرفي خود آقاي حقوقي به جُنگ اصفهان رفتيم. 6 نفر بوديم از جمله آقايان رضا فرخفال، يونس تراكمه، مجيد نفيسي و... در آن جلسات به صورت آزاد شركت ميكرديم. در آن زمان شاخه دانشآموزي يا چيزي مثل آن در جنگ اصفهان وجود نداشت و ما نسل دومي بوديم كه بعد از آن نسل آقايان محمد حقوقي، ابوالحسن نجفي، هوشنگ گلشيري و... به آن جلسات راه پيدا كرده بوديم. طبيعتا هر كدام از ما حق اظهارنظر داشتيم و در جمع حرف ميزديم. خود اينها خيلي تعيينكننده بود و نشان ميداد كه يك نوشته چقدر ميتواند مهم باشد و اهميت آن در چه چيزي ميتواند باشد.
بيش از هر چيز به اين دليل فاكنر را معلم داستاننويسان نسل سوم دانستهام كه قضيه شخصيتپردازي را مطرح ميكند. وقتي از فاكنر نام برده ميشود بلافاصله جريان سيال ذهن مطرح ميشود و «خشم و هياهو» شايد. جريان سيال ذهن در اواخر دهه 40 شمسي، يعني زماني كه من نوجوان بودم با كتاب «خشم و هياهو»يي كه آقاي شعلهور ترجمه كرد، تاثير عجيب و غريبي در ايران داشت. تا جايي كه جريان سال ذهن و ذهنينويسي به صورت مد روز درآمد. خيليها از فاكنر تقليد كردند و نوشتند. اگرچه اين جريان قبل از فاكنر هم تجربه شده بود و منحصر به او نبود اما چيزي كه در نويسندگان نسل سوم مثل ريموند كارور، توبياس ولف و... تاثير گذاشت، قضيه شخصيتپردازي بود.
كتابخانه دانشگاه اوكلاهاما كه كتابخانه بسيار خوبي هم بود، ترجمه انگليسي «موجودات خيالي» را نداشت. شايد هم داشت و برده بودند. هر قدر در قفسههاي كتابخانه گشتم، نتوانستم نسخه انگليسي كتاب را پيدا كنم. فقط متن اسپانيايياش بود و من هم خيلي اسپانيايي نميدانستم. سالها بعد در اصفهان به صورت كاملا اتفاقي در يك كتابفروشي كه كتابهاي دستدوم ميفروخت، ترجمه انگليسي «موجودات خيالي» را پيدا كردم. خيلي برايم جالب بود كه هر كدام از اين ترجمهها يك فرهنگ اساطيرشناسي كل كتاب را هم داشتند كه با آنچه من قبلا آشنا شده بودم و ميشناختم، فرق ميكرد.