به مباركي زادروز دكتر محمد مصدق
غلامرضا امامي
در تاريخ ما، در تاريخ پر نشيب و فراز ما، چهرههايي هستند خورشيدوار. ابرهاي سياه ميروند و سيماي فروزان آنان رخ مينمايد. اين چهرهها به حقيقت در راهمان نور ميافروزند و از كجراههها و بيراههها رهايمان ميسازند. ما رهگذران در درازناي تاريخ در شبي تاريك و بيم موج و گردابي چنين هائل ره ميسپريم اما رنگهاي زمانه پرنيرنگ و دروغ و دشمنيها در تاريخ راهي و جايي ندارد و حقيقت سرانجام رخ مينمايد و شرمندگي بر كساني ميماند كه بيراهه رفتهاند كه كجراهه رفتهاند: فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد/شرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد. دكتر محمد مصدق از نوادر يگانه تاريخ ميهن ماست. وقتي كه كودتاي 28 مرداد رخ داد، ما در قم بوديم. غروب غمباري بود و ابرهاي قرمز در آسمان پديدار بود. پدرم پزشك راهآهن از دلبستگان و دوستداران صميمي مصدق بود.
مصدق برايش نامهها نوشته بود، هنوز به ياد دارم كه از راديوي آندرياي كوچك ما صداهايي ميآمد. مصدق و دولتش سقوط كرده بود و جمعي در پشت راديو عربده ميكشيدند و شادماني ميكردند. پدرم دستهايش را به هم ميماليد. قدم ميزد. در چشمانش اشك حلقه زده بود و دايم ميگفت لااله الاالله... چه بر سر پيرمرد آمد؟ مگر چه كرده بود.
وقتي كه بزرگتر شدم از حال و هوا و كارهاي سترگ او باخبر شدم. در آن روزگار ترس و تاريك، بردن نام مصدق جرم بود، حبس و حصر در پي داشت اما مهرش به دل مردمان ماند. بعدها دانستم كه اين رادمرد كه در نوجواني نخستين كارش پيشكار دارايي ولايت خراسان بود لحظهاي از رهايي مردمش بازنمانده است. دل به مهر ملتش داشت و چه رنجها كشيد، چه سختيها و چه حبسها.
در دوران پهلوي اول تبعيدش كردند و ماموران آنچنان با خشم با وي روبهرو شدند كه دخترش تا پايان عمر از آن مهلكه تنش ميلرزيد. پيرمرد به سوييس رفت و به تحصيل حقوق پرداخت و چون به ايران بازگشت با راي نمايندگان مجلس آن زمان به نخستوزيري ايران برگزيده شد. كار اولش اين بود كه نفت را ملي كند و اين سرمايه عظيم را از آن ايرانيان سازد. در اين راه توفيق يافت و برگي زرين بر تاريخ جهان افزود.
سالها پيش در قاهره خياباني ديدم. شارع دكتر محمد مصدق (خيابان دكتر محمد مصدق) و دانستم كه جمال عبدالناصر رهبر محبوب مصر كه همسرش تباري ايراني داشت گفته بود: وقتي كه مصدق نفت را ملي كرد كار او سرمشق ما شد و ما هم به پيروي از او كانال سوئز را ملي كرديم.
پس از سالها چندي پيش به همت و دعوت جناب «دعايي» گرامي خياباني نيز در تهران به نام او ناميده شد، پس از سالها...مصدق يك ميهنپرست آزاده بود. در دهه 50 روزي خدمت حضرت آيتالله طالقاني بودم، وي با اندوه چنين برايم حكايت كرد: مرحوم دكتر مصدق وصيت كرده بود كه به جاي او من به حج بروم اما مقامات اداري موافقت نكردهاند و اين ديني بر گردن من است.
روزي ديگر در خانه دل ما خانه سيمين دانشور و جلال آلاحمد در قفسه بالاي سرشان كارتپستالي ديدم مزين به تصوير اميركبير و دكتر محمد مصدق و برايم سيمين خانم چنين روايت كرد: در سالهاي پس از كودتا من و جلال در ايام نوروز اين كارت تبريك را به اينجا و آنجا ميفرستاديم.
از بالاي سر، از قفسه كارت تبريك را بيرون آورد و نشانم داد. بر آن اين شعر نقش بسته بود:
هنوز منتظرانيم تا ز گرمابه
برون خرامي،اي آفتابِ عالمگير
اكنون دريغ و درد كه در بازسازي خانه دل ما، خانه سيمين و جلال نه از آن كارت خبري هست، نه از تصوير تختي و نه از نقش مولا علي و نه از پوستر كتاب جشنواره سيمين كه به همت علي دهباشي نشر يافت.
چه غم! جاي مصدق در دلها است. باور نميكردم كه همرهان سست عناصر با او چنين كنند. اما فيلمي ديدم كه پس از ويراني خانه او ياران ديروز و دشمنان آن روزش از خوشحالي در پوست نميگنجيدند. مصدق رفت؟ نه خانمها و آقايان مصدق ماند، در دل ما، در تاريخ ما، آن پيرمرد صادق صميمي كه در گوشه احمدآباد پس از حبس، در حصر سالها زيست و همانجا پيكرش به خاك سپرده شد. رهروان صادقش يادش را هميشه گرامي ميدارند. زادروزت مبارك و راهت پررهرو اي پير دير، زندهياد. دكتر محمد مصدق.