• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۷ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4718 -
  • ۱۳۹۹ شنبه ۲۵ مرداد

گفت ‌و گو با فرزاد خوشدست، كارگردان مستند سينمايي «خط باريك قرمز»

بنشين و يك دل سير فلافل بخور

تينا جلالي

يك گروه مجرم نوجوان در يك زندان با كمك چند مربي نمايش تصميم مي‌گيرند، تئاتري را روي صحنه ببرند كه اگر اين نمايش موفق بود به اين بهانه و براي اجرا، يك روز از زندان خارج شوند اما عده‌اي در ميان آنها تصميم به فرار مي‌گيرند. مستند سينمايي«خط باريك قرمز» به كارگرداني فرزاد خوشدست، داستان اين مجرم‌هاي نوجوان را روايت مي‌كند. كارگردان به ميان نوجوانان مجرم كانون اصلاح تربيت مي‌رود و از آنها به براي روايت فيملش استفاده مي‌كند. شايد جالب باشد بدانيد، بزهكاران وقتي درگير ساخت اين فيلم مستند مي‌شوند تمام دردهاي زندگي‌شان را فراموش مي‌كنند و حتي يكي از آنها به كارگردان مي‌گويد كه شب‌ها بدون قرص مي‌خوابد. اين فيلم مستند به غير از حضور در جشنواره‌هاي داخلي و خارجي و تمجيدهاي فراوان، توانست يك نوجوان مجرم را به زندگي برگرداند و حكم اعدام او را متوقف كند.

گفت‌وگوي ما را با كارگردان اين مستند مي‌خوانيد.

 

اساس مستند «خط باريك قرمز» بر نمايش درماني يا همان دراماتراپي استوار است و همان طور كه مي‌دانيم، ذات هنر بر اساس يك نگاه زيبايي‌شناسانه در جهت تاثيرگذاري شكل مي‌گيرد ولي براي من هميشه سوال است كه چرا بسياري از فيلمسازان در ساخته‌هاي سينمايي خود پرداختن به چنين مقوله‌اي را اهميت نمي‌دهند؟

كاملا با شما موافقم و چه بسا معتقدم سينما در مسيري قرار گرفته كه رفته رفته از ماهيت فعلي خود خارج مي‌شود. بعضي فيلم‌ها صرفا بر اساس يك فيلمنامه پژوهشي و خلق موقعيت جلوي دوربين مي‌روند و كارگرداني كه تمايل دارد صرفا پلان و سكانس از قبل طراحي شده را خوب ضبط كند به نظر من به مرور زمان رنگ مي‌بازد و از بين مي‌رود. من معتقدم در زمانه‌اي كه در آن زندگي مي‌كنيم يك كارگردان نبايد فقط فيلمساز صرف و مقيد به آداب سينما باشد، كسي كه به فيلمنامه، كارگرداني و توليد و اكران فيلم آشنا باشد بلكه يك كارگردان بايد از منظرهاي مختلف به جامعه‌اي كه در آن زندگي مي‌كند، شناخت داشته باشد. يك فيلمساز بايد جامعه‌شناس خوبي باشد يا حتي مددكار خبره‌اي باشد. به عقيده من يك فيلمساز بايد روانشناسي را به خوبي بشناسد تا از بعد دقيق‌تري به جامعه و آدم‌هايي كه در آن زندگي مي‌كنند، نگاه كند تا فيلمش به صورت ملموس‌تر وارد زندگي آدم‌ها شود و هنگام اكران وارد زندگي آدم‌ها شود و تاثير فيلم را در روان آن افراد و خانواده‌ها كنكاش كند، بعد مي‌تواند برود فيلم بعدي‌اش را بسازد. سينما بايد فرهنگ سالم را در رگ جامعه حركت دهد. اگر جامعه سالم باشد، هنرمندان كارشان را درست انجام داده‌اند. اينجا كارخانه يا بنگاه بساز و بفروشي نيست. از طرفي فيلمي هم كه مخاطب نداشته باشد، بي‌تاثير است.

به نظر مي‌رسد كه گسترش فضاي مستند و اقبالي كه از جانب مخاطبان به اين گونه سينمايي مي‌شود، باعث شده چنين قصه‌اي را شما در قالب مستند ارايه بدهيد و از بيان سينمايي آن پرهيز داشته باشيد.

وقتي شما از فيلم مستند سينمايي صحبت مي‌كنيد اين يعني فيلم ساختار و قوانين سينمايي را درست رعايت كرده و سينماست(فارغ از مستند يا داستاني بودنش).

حرف شما متين ولي به هر حال بايد پذيرفت كه فيلم شما در قالب مستند مورد بررسي قرار مي‌گيرد.

بله، از آنجايي كه حجم بيشتر فيلم‌هاي مستند توليد شده ما از ساختار مستند گزارشي يا مستند تلويزيوني تبعيت مي‌كند به نظر عوام مي‌رسد كه همه ساختار فيلم‌هاي مستند اينگونه بايد باشد ولي من به شما مي‌گويم كه سعي كردم، استاندارهاي سينمايي را در اين فيلم رعايت كنم يعني وقتي به عقب‌تر مي‌رويم و به نوع روايت فيلم‌هاي مستند نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم كه اكثرا كارهاي تلويزيوني و گزارشي هستند كه به لحاظ كارگرداني و انتخاب سوژه و فضايي كه فيلمنامه طراحي مي‌كند بعضا نگاه سينمايي ندارند و جالب اينجاست كه اكثر كارهاي مستند سال‌هاي اخير را وقتي مي‌بينيم، بخش اعظم آن بر تصاوير آرشيوي متكي بوده به انضمام نريشني كه روي آن تصاوير گذاشته مي‌شود. به عبارتي با خلق يك موقعيتي كه دو، سه روزه فضاي روايت آن شكل مي‌گيرد و با كمك گرفتن از تصاوير آرشيوي كه نريشن هم روي آن تصاوير قرار مي‌گيرد، مستند را مي‌سازند و نام مستند سينمايي روي آن مي‌گذارند. اما من در فيلم «خط باريك قرمز» سعي كردم اصلا در فيلم نريشن نداشته باشم و در بطن قصه شخصيت‌ها هستند كه داستان و اساس پژوهش را با هويت و تغيير خود جلو مي‌برند.

نگفتيد چرا اين قصه را به فيلم سينمايي تبديل نكرديد؟

دليلش اين است كه نمي‌خواستم تخيل من در آن دخيل باشد چون در اين صورت اين روايت فاقد تاثيرگذاري مي‌شد و اثبات سايكودرام، غناي لازم را پيدا نمي‌كرد. اگر اين قصه به فيلم سينمايي تبديل مي‌شد، مخاطب شايد به سايكودرام فكر مي‌كرد اما به آن ايمان نمي‌آورد. به نمونه‌هاي داستاني سايكودرام‌ها نگاه كنيد از آنجايي كه عنصر تخيل در آنها پررنگ بوده براي مخاطب دست يافتني نيست و شايد هم قابل باور نيستند. وقتي از اين صحبت مي‌كنيم كه اين فيلم به صورت مستند سينمايي ساخته شده با توجه به اينكه به لحاظ مضموني در ميان فيلم‌هاي مستند مشابه ندارد به درك واقع‌بينانه‌تري مي‌رسيم. وقتي قبل از توليد از مديراني كمك براي ساخت فيلم «خط باريك قرمز» مي‌خواستم، هنگامي كه صحبت مي‌كرديم جواب آنها اين بود كه امكان ندارد چنين اتفاقي بيفتد و فيلمي مستند از اين موضوع ساخته شود. بسياري از ارگان‌هايي كه تكليف براي اين كارها دارند، دست رد به سينه ما زدند و قاطع گفتند كه اين فيلم ساخته نمي‌شود و قطع نيمه‌كاره خواهد ماند و شما هم پولتان را دور نريزيد. حق داشتند براي اينكه چارچوب ذهني اين مديران صرفا بر اساس مستند تلويزيوني و گزارشي شكل گرفته است. كار گزارشي كه 4 يا 5 نفر دور هم جمع مي‌شوند و آن را مي‌سازند، اشكالي ندارد من هم براي امرار معاش بسيار از اين كارها انجام داده‌ام ولي «خط باريك قرمز» موضوعي ديگري بود. بهتر است بگويم جهان ديگري بود و شد. من براي ساخته شدن اين فيلم سختي‌هاي زيادي تحمل كردم، هنوز هم درگير هستم و تلاش كردم بدون شوآف‌هاي غيرملموس مستند تلويزيوني و استفاده از نريشن كاري و فريب تماشاگر، اثري در خور توجه ارايه دهم.

اتفاقا زمان برگزاري جشنواره مستند سينما حقيقت تعدادي از مستندسازان نظري خلاف آنچه شما مي‌گوييد، داشتند. آنها معتقد بودند بعضي از مستندسازها با داستان‌پردازي در ساختار فيلم‌شان، فضاي مستند را از واقع‌گرايي دور مي‌كنند.

بله مي‌گويند ولي اين نوع مستندهايي كه همكارانم به آن اشاره مي‌كنند، مستند سينمايي نيست بلكه مستندهاي تلويزيوني است كه خود من هم گفتم چنين مستندهايي را مي‌سازم. اما وقتي در مورد فيلم مستند سينمايي حرف مي‌زنيم كه مخاطب قرار است براي تماشاي آن فيلم مستند پول بپردازد و در سالن سينما به تماشاي فيلم بنشيند و به داشته‌هاي ذهني‌اش چيزي اضافه شود، شمايل آن كارگردان از هر نظر بايد تغيير كند. به بيان ديگر در ساختار مستندهاي سينمايي كارگردان بايد بداند از چه زاويه‌اي فيلمش را روايت مي‌كند و اساسا چرا از اين زوايه فيلم روايت مي‌شود و قرار است، تماشاگر را كجا ببرد، اينها را يك فيلمساز بايد بداند چه مستند بسازد چه داستاني. بايد در مستندهاي سينمايي كارگردان جاي خودش را در اثر مشخص ‌كند.

مروري بر ديگر ساخته‌هاي شما اين نكته را به ذهن مي‌رساند كه انگار شما علاقه به كار در فضاي زندان و محيط‌هاي اين‌چنيني داريد...

و البته بهانه‌اي براي فرار از اضطراب‌هايي كه هميشه داشتم و دارم يا وحشت از تنهايي و ماليخوليايي كه جهان زندان در ذهن من نهادينه كرده است. شايدم من به هر دوي اين بيماري گرفتار هستم.

گويا اين علاقه عقبه‌اي در زندگي‌تان دارد؟

اينكه چنين علاقه‌اي در زندگي من عقبه‌اي دارد يك طرف ماجراست... اما اينكه من به عنوان يك فيلمساز در اين فضاها چه چيزي مي‌بينم كه آن را رها نمي‌كنم يك سوي ماجراست و البته بحثي كه قابل باز شدن است. يادم مي‌آيد وقتي يك ‌بار به زندان رجايي شهر براي بازديد لوكيشن رفته بودم، پشت در ايستاده بودم تا همراه مامور حفاظت با رييس زندان صحبت كنيم. او از من خواست تا روي تنها صندلي خالي مانده، بنشينم. من به او تعارف كردم، گفت تعارف نكن «اينجا آخر خط» است. من با اين جمله بسيار ساده احساس نزديكي كردم و شايد باورتان نشود كه چطور روي من تاثير گذاشت. آن لحظه و شايد تا چند روز بعد به آدم‌هايي كه به آخر خط رسيده‌اند، فكر مي‌كردم و آنهايي كه در زندگي هيچ اميدي ندارند. فكر كردم من فيلمسازم و آيا سينما مي‌تواند به آنها كمك كند؟ به همين دليل است كه فكر مي‌كنم در جامعه امروز ما، فيلمسازي صرفا يك آرتيست بودن نيست، كسي كه دكوپاژ بلد باشد و ميزانس‌هاي زيبا ارايه دهد و... به نظر من فيلمساز بايد يك ‌جور فرانچسكوي قديس(دور از خود من البته) باشد. يعني تلاش كند كه باشد، حداقل اثرش اين باشد كه به جامعه و آدم‌هاي اطرافش انرژي مثبت دهد. قرار نيست كه ما فقط فيلم را بسازيم و صرفا اثري براي كارنامه كاري خود يا جشنواره‌ها ثبت كنيم. نظر من بر اين است كه وقتي مي‌توانيم با ساخته‌هايمان با كارهايي كه مي‌سازيم بر جهان تنهايي آدم‌ها اثرگذار باشيم و مثلا فرزاد را كه ماليخوليا امانش نمي‌دهد، خوب كنيم... خنده‌دار نيست، تنها گذاشتن آدم‌هايي كه از تنهايي مي‌هراسند، دردناك است. وقتي سينما مي‌تواند چرا گره از كار آدم‌ها باز نكنيم؟ در جهان امروز اگر ما با سياستمدارها به راحتي نمي‌توانيم، حرف بزنيم و ديالوگ داشته باشيم به راحتي با فيلم‌هايمان مي‌توانيم آنها را دور بزنيم و به عمق جامعه برويم با مردم عادي ارتباط بگيريم و حرف بزنيم و دست آنها را بگيريم. منظور من اين نيست كه از سينما محلي درست كنيم و پند و موعظه دهيم. سينما مي‌تواند مثل يك پتو روي كارتن خوابي باشد كه هيچي ندارد و در سرما روي خودش و كودكش بكشد، همين. كم است؟

به نظرتان نمي‌آيد از يك آرمانشهر صحبت مي‌كنيد؟

نه واقعا. نمي‌خواهم از آرمانشهر سخن بگويم و حرف‌هاي رويايي بزنم، چون همه آن شهرهاي آرماني ديگر در قصه‌هاي‌مان هم نيستند. اما اعتقاد دارم با سينما مي‌توان بسياري كارهاي بزرگ را شدني كرد درحالي‌كه خيلي‌ها نمي‌توانند هر كاري بكنند سينماگران مي‌توانند. «خط باريك قرمز» ثابت كرد كه مي‌توان براي آدم‌هايي كه به آخر خط رسيده‌اند كاري كرد. اما متاسفم كه بايد بگويم امروز سينماي ما عليه خودش حركت مي‌كند، عليه بشريت حركت مي‌كند ما سر تماشاگر را گول مي‌زنيم تا به سينما بيايد ساعتي پاپ كورن بخورد و تفريح كند و بعد هم همه‌چيز تمام. شما نگاه كنيد از زماني كه سينما اختراع شد حتي عقب‌تر برويم از زماني كه رنسانس در اروپا شكل گرفت تا الان ما نه تنها هيچ حركتي رو به جلو در فرهنگ نداشته‌ايم كه كمي به عصر تنهايي بشر نزديك شده‌ايم. با اين همه پز فرهنگي و عقبه‌اي كه در رزومه هنرمندان ساخته شده با وجود سينما حتي نتوانستيم، نه تنها نتوانستيم به جلو حركت كنيم كه حتي بحران هم درست كرديم. فيلم‌ها فقط بحران مي‌آفرينند، به اين معنا كه فضاي بيمارگونه و مضطرب و پر از ابهام در فيلم‌ها خلق مي‌كنيم و يك جك، شوخي و خنده هم تنگش زديم شايد كمي درد كمتر حس شود و با اين روش‌ها كاري كرديم كه سينما عليه خودش مورد استفاده قرار گيرد. نظر من اين است كه نبايد پاي‌مان را روي گرده آدم‌ها بگذاريم و بالا بياييم، بلكه بايد دست‌شان را بگيريم و آنها را بالا بياوريم آن وقت لياقت داريم كه ديده شويم.

سوالي كه براي من در طول تماشاي فيلم وجود داشت اينكه چرا از زندانيان نوجوان بهره برديد؟ و نكته ديگر براي نزديك شدن به دنياي اين آدم‌ها در جهت ارتباط بيشتر براي باورپذير شدن داستان چه كرديد؟ به هر حال بايد بپذيريم كه آدم‌ها در اين موقعيت روحيات پيش‌بيني‌ناپذيري دارند.

ببينيد، چه من از زندانيان زير 18 سال استفاده مي‌كردم و چه زنداني‌هايي كه سن و سال دارتر بودند حتي زنان، معتقدم همه آنها از يك مشخصه برخوردار بودند و آن اينكه در اين فضا دچار خلئي شدند كه همه‌چيز را در اين نقطه رها مي‌كنند و براي آنها نقطه اميد بخشي وجود ندارد. وقتي با نور و رنگ و دوربين و نمايش مواجه مي‌شوند به مرور با اين فضا اخت مي‌گيرند و قادر به حرف زدن مي‌شوند. قبول داشته باشيد كه نزديك شدن به دنياي اين آدم‌ها خيلي سخت است اما من آرام آرام و ذره ذره به آنها نزديك شدم طوري كه اذيت نشوند و خودم را به آنها مي‌رساندم دست‌شان را مي‌گرفتم و به آنها مي‌گفتم در جهان بيرون هم هيچ خبري نيست ولي بياييد بنشينيم باهم صحبت كنيم و كاري كنيم تا ببينيم اوضاع را چگونه مي‌توانيم بهتر كنيم تا آنها كه بيرون هستند هم حال‌شان خوب شود. مهم‌ترين دليل اينكه من از جوان‌ها استفاده كردم به اين خاطر بود كه آنها زودتر جذب نور و رنگ و انرژي نهفته در كار مي‌شوند و در فضاي كار قرار مي‌گيرند اين جوان‌ها به لحاظ سني در موقعيتي هستند كه تفريح و شادي بيشتري مي‌خواستند. من به موضوع دروني كار به عنوان تفريح نگاه مي‌كردم اساسا سايكو درام يك جور شيطنت خوبي در آن نهفته است ولي به مرور و ذره ذره علم اين موضوع موجوديت خود را بروز مي‌دهد. اينجا بهتر است نقل قول كنم از يكي از بچه‌هاي مجرمي كه با ما كار مي‌كرد و مي‌گفت وقتي با گروه تو كار مي‌كنم آنقدر سرحال و با نشاط هستم و حرف مي‌زنم و انرژِي من تخليه مي‌شود كه ديگر شب‌ها قرص خواب نمي‌خورم. با گفتن اين حرف آنقدر خوشحال شدم كه در ابتدا كار ما باعث شده يك جوان دچار اتفاقي خوب شود و بعد راحت‌تر ادامه داديم. از اين دست خاطره‌ها با بچه‌هاي مجرم در مكان‌هاي مشابه و سن‌هاي متفاوت زياد دارم كه اساسا همكاري و معاشرت با آنها باعث شد ديد و نگرش من به زندگي واقعا عوض شود. يادم مي‌آيد يكي از همين جوان‌ها روزي به من گفت از زندان كه خارج شدي برو خيابان كناري ميدان انقلاب، آنجا يك ساندويچي هست برو آنجا، بنشين يك دل سير چندتا فلافل بخور. مدت‌ها گذشت تا منظور او را از اين حرف فهميدم، روزي كه در يك ساندويچي نشسته بودم و مدت‌ها پس از آن كار داشتم آنجا ساندويچ مي‌خوردم. اينكه آزادانه گوشه ساندويچ‌فروشي نشستم و ساندويچ مي‌خوردم، فهميدم آزادي يعني همين، هروقت هرجا دلت بخواهد مي‌روي.

اما با توجه به اينكه از شاگردان عباس كيارستمي هستيد اما چرا سبك و نگرش او در فيلم شما ديده نمي‌شود؟

ببينيد، بالاخره شما نمي‌توانيد بگوييد نوجواني كه از سيزده سالگي عاشق فيلم‌هاي عباس كيارستمي مي‌شود با همين علاقه به هنرستان گرافيك مي‌رود و در 17 سالگي به هر نحوي شده آقاي كيارستمي را پيدا مي‌كند سر تدوين فيلم طعم گيلاس مدام مزاحمش مي‌شود و حتي چندباري سر كلاس‌هاي او مي‌نشيند و از او ياد مي‌گيرد و مدام به خانه‌اش مي‌رود، در فيلم‌هايش تحت‌تاثير او نيست. كيارستمي همواره با من است و خوب است بدانيد اساسا طرح اين داستان را من با او در ميان گذاشتم و در واقع آقاي كيارستمي بود كه مرا تشويق كرد اين فيلم را بسازم. شك ندارم آقاي كيارستمي اين فيلم را دوست دارد و مثل خودم هم با اين فيلمم حالش خوب است. او هميشه به من مي‌گفت هر وقت احساس خوبي داري كار خودت را انجام بده و من امروز با فيلم «خط باريك قرمز» حالم خوب است. با اينكه فيلم‌هاي ديگرم كه رنگ و بوي تلخي داشت در جشنواره‌ها بيشتر ديده شد ولي من اين فيلمم را خيلي دوست دارم چون اميد در آن جريان دارد براي من مهم است كه جهاني پر از اميد به روي انسان‌ها باز كنم و عيان است كه چنين شد. 

 


«خط باريك قرمز» ثابت كرد كه مي‌توان براي آدم‌هايي كه به آخر خط رسيده‌اند كاري كرد. اما متاسفم كه بايد بگويم امروز سينماي ما عليه خودش حركت مي‌كند، عليه بشريت حركت مي‌كند ما سر تماشاگر را گول مي‌زنيم تا به سينما بيايد ساعتي پاپ كورن بخورد و تفريح كند و بعد هم همه‌چيز تمام.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون