تربيت در تراز حقوق
نويد بابايي
اساس بهرهمندي انسان از حقوق، ارزشمند بودن حيات انساني است. حقوق، ابزاري براي صيانت از اين ارزش و لازمه احترام به كرامت انساني است. افراد حق دارند، چون واجد كرامت و ارزش هستند. ارزش انسان به اين است كه بتواند در پرتو تامين حداقلهايي از حيات زيستي، تفكر نمايد، انتخاب كند، احساساتش به رسميت شناخته شود و حيات اخلاقي و معنوي داشته باشد. در واقع موارد فوق وجه تمايز انسان از ساير موجودات نيز است. حال اگر انسان به عنوان ارزش نگريسته نشود و به عنوان ابزار تلقي گردد، لزومي به وجود حقوق هم نخواهد داشت. چنانچه درمورد حيوانات و محيط زيست عدهاي قائل به عدم شناسايي حق براي آنها هستند. موجود فاقد ارزش در واقع فاقد حق است. جمادات ارزششان به چيزي غير از خودشان است، لذا حقي هم ندارند. ارزش مربوط به عالم انساني است. حتي طرفداران حقوق محيط زيست نميتوانند اين امر را ناديده بگيرند كه حقوق (تشريعي) محيط زيست، قائم به وجود انسان است. به عبارتي حقوق در ارتباط با انسان معنا پيدا ميكند. با اين مقدمه اگر در جامعهاي ارزش انسان، تابعي از سود و منفعت هر انساني باشد، انسانها به مثابه ابزار با يكديگر تعامل خواهند داشت. ارزش انساني تابعي از نفع و زيان است و اين سود و زيان است كه تعاملات انساني را شكل ميدهد. تعاملات نه بر پايه كرامت انساني و احترام به آن كه بر پايه سود و زيان شكل خواهد گرفت و حقوق صرفا محدود به رفع خصومات و نزاع ميان صاحبان منافع خواهد شد. افراد نه براساس حق، بلكه بر اساس نفع به يكديگر مينگرند و تعاملات و ميزان احترامي كه دريافت ميكنند، تابعي از جايگاه اجتماعي، ميزان ثروت و قدرت، تحصيلات و هويت ملي آنها است. آنچه ميبايست مورد بررسي قرار گيرد اينكه چهچيز سبب ميگردد نگاه ارزشمدارانه به انسان، تبديل به نگاه ابزاريگرايانه و نفع انگار به انسان گردد. اگر بخواهيم بهصورت ريشهاي و عميق به اين موضوع بنگريم، بايد گفت مشكل در نبود و يا عدم شناسايي حقوق و يا ترديد در ارزشمندي حيات انساني نيست. در متون ديني و غيرديني، فراوان از حقوق انسان و كرامت ذاتي او ياد شده است. محل اشكال ايجاد فاصله ميان حقوق با مدل تربيتي است. مدل تربيتي غالب در جامعه ما روش رفتارگرايي است. اين مدل تربيتي كه از كودكي و در خانواده نهادينه ميشود، دقيقا افرادي را پرورش ميدهد كه نه براي خود ارزش قائل هستند و نه براي ديگران. در واقع اساس بهرهمندي از حقوق كه توجه به انسان به عنوان يك موجود داراي ارزش است، در اين روش تربيتي مفقود است. تفكر محوري در رفتارگرايي اين است: اين كار را بكن تا فلان پاداش را بگيري. در حوزه روانشناسي نفوذ رفتارگرايي و منفعلانگاري انسان رنگ باخته است. اما اين نظريه همچنان در زندگي روزمره، در محيطهاي كاري، در كلاس درس و در خانه خود را نشان ميدهد. به بيان ديگر، اعمال روزمره ما بر فرضي پنهان و ناعادلانه در مورد ماهيت بشر استوار است. وقتي مرتب به كودكان قول ميدهيم كه در قبال رفتار مسوولانه پاداش دريافت خواهند كرد و به كارمندان يادآوري ميكنيم كه كار بهتر با مزاياي بيشتري جبران خواهد شد، در واقع فرض را بر اين ميگذاريم كه آنها به اختيار خود دست به چنين عملي نخواهند زد يا اصلا نميتوانند چنين كنند. اگر قابليت رفتار مسوولانه، عشق ذاتي به يادگيري و ميل به درستكاري بخشي از هويت انساني ما باشد، اين فرض پنهان كه عكس چنين قضيهاي را قبول دارد انسانيت ما را زير سوال ميبرد. بياف.اسكينر به عنوان بنيانگذار اين نظريه فردي است كه اكثر آزمايشهاي خود را با موشها و كبوترها انجام داد و بيشتر كتابهايش را درباره انسانها نوشت. از نظر وي تفاوت انسان با گونههاي ديگر فقط در ميزان پيچيدگي اوست. شخص سرچشمه اعمال نيست، بلكه جايگاه و محلي است كه در آن بسياري از شرايط ژنتيكي و محيطي با هم پيوند ميخورند و تاثيري واحد و مشترك ايجاد ميكنند. با فرض چنين موضوعي، ديگر مفهومي به نام خود وجود نخواهد داشت.
آنگاه كه «من» يا «خود» كنار گذاشته شود، زدودن ويژگيهاي با ارزش انساني از قبيل خلاقيت، عشق، اخلاقيات و آزادي كار دشوار نيست. به اين ترتيب پايين آوردن خلاقيت تا سرحد رفتارهايي جديد كه شرايط محيطي آنها را ايجاد ميكند آسان ميشود. رفتارگرايي از ايمان مطلق به علم ناشي ميشود تا هر آنچه را كه نياز داريم به ما بگويد. دنبال كردن روانشناسي به شيوه علوم طبيعي پيامدي قابل پيشبيني دارد: موضوع علم روانشناسي يعني انسان تا سر حد موضوع علم فيزيك و علم شيمي (يعني اشياء) تنزل مييابد. وقتي به توصيف اشياء ميپردازيم، از علل سخن ميگوييم اما آنجا كه به توصيف رفتار انسان مينشينيم، درباره دلايل صحبت ميكنيم. تصميم آگاهانه رفتاري كه براي رسيدن به هدف معيني اتخاذ ميشود، نه واكنشي خودكار نسبت به نيروهاي خارجي. اما به نظر اسكينر اعمال ما نيز در قالب علل كاملا قابل توجيهاند. در اينجا آزادي توهمي بيش نيست. خودي وجود ندارد كه بخواهد آزاد باشد. احتمالا هيچ يك از ما قصد نداريم خود را با حيوانات مقايسه كنيم. بيگمان ميدانيم كه انسانها ميتوانند درباره پاداشها بينديشند و انتظارات و عقايد پيچيدهاي درباره آنها پيدا كنند و اين كاري است كه از حيوانات ساخته نيست. با اين حال تصادفي نيست كه اصل «اين كار را بكن تا آن را به دست آوري» از كار با گونههاي حيواني نشات ميگيرد، يا اينكه كنترل رفتار معمولا با واژههايي تشريح ميشود كه درخور حيوانات است . وجود اين فرض تنها دليلي نيست كه بر انسانيتزدايي رفتارگرايي اقامه ميشود، دليل ديگر اين است كه پاداش و تنبيه در نهايت روشي براي كنترل ديگران است. مشوقها ارزش فرد را تنزل ميدهند، زيرا پيام اصلي آنها اين است: «آقا بالاسر را راضي كن تا پاداش خوبي بگيري». فرد به جهت كنترل، از طريق تنبيه و تشويق، فردي وابسته و نه مستقل پرورش مييابد و كنترل بيروني اين ترس را به همراه خواهد داشت، كه چه عكسالعملي در انتظار رفتارفرد است. در اين روش فرد بر اساس انگيزههاي دروني برانگيخته نميشود و نياز به محرك بيروني (تنبيه و تشويق) دارد. خصوصا اينكه فرد از كودكي ميآموزد كه شخصيت او نيست كه مورد احترام و ارزش است، بلكه رفتارهاي او ارزشآفرين است، لذا احساس ارزشمند بودن از كودكي گرفته ميشود. كودك ميآموزد كه ارزش انسانها به چيزي غير از شخصيت انساني و اخلاقي آنها است و خود آنها ارزشمند نيستند. اساس شكلگيري اخلاق در انسان، احترام به خويشتن است و اين مدل تربيتي به جهت نگاه ابزاري و منفعتطلبانهاي كه به انسان دارد، اساسا خويشتن فرد را از او ميگيرد. فرد نيز از كودكي ديگران را به مثابه نفع و نه ارزش مينگرد. زيرا آموخته است كه هر عمل سود (تشويق) يا زيان (تنبيه) درپي دارد. فرد ميآموزد كه هيچگاه خودش نباشد و بايستي بر اساس قضاوت ديگران شخصيت خود را بنا كند. ميآموزد كه رياكاري كند تا توجه پدر و مادر، مدير و... را برانگيزد. در اين حالت قضاوت ديگران است كه شخصيت فرد را ميسازد و فرد، دركي نسبت به خود نخواهد داشت. انساني كه بر اين اساس پرورش مييابد، مدام در معرض اضطراب و نگراني قرار دارد. نگراني از نگاه و قضاوت ديگران. در اين روش پدر و مادر فرصت فكر كردن كودك نسبت به رفتارهايش را از او ميگيرند، چرا كه برچسب تنبيه و تشويق، توجه كودك را از توجه به اصل رفتار باز ميدارد. در واقع قبل از اينكه كودك نسبت به ماهيت رفتار خود آگاه باشد، تشويق و يا تنبيه ميگردد. اينكه بگوييم كودكان نياز به حدود يا مقررات دارند بسيار متفاوت است از آنكه بگوييم آنها بايد كنترل شوند. برخي حاميان روشهاي اعمال فشار تصور ميكنند كه كودكان در صورت عدم كنترل، وحشي ميشوند. از قضا اين مطلب بيشتر درباره كودكاني صادق است كه معمولا كنترل ميشوند، مورد اعتماد قرار نميگيرند، توجيه نميشوند، تشويق نميشوند كه خود بينديشند، ياري نميشوند تا ارزشهاي مثبت را نهادينه كنند. اعمال كنترل خود كنترل بيشتري را ضروري ميسازد و بعد اين ضرورت، استفاده از كنترل را توجيه ميكند.
از آنچه گفته شد اين نتيجه حاصل ميشود كه تا زماني كه روش تربيتي در جامعه ما از رفتارگرايي عبور نكند و رفتار افراد تابعي از تنبيه و تشويق صرف باشد، افراد به مثابه سود و زيان با يكديگر تعامل خواهند داشت نه بر اساس كرامت انساني و احترام به حقوق يكديگر. در چنين فضاي تربيتي، صحبت از حقوق افراد آرزويي دور از انتظار است. راه احترام به حقوق، نه در محاكم قضايي كه ريشه در تربيت ما دارد. زماني افراد يك جامعه به حقوق هم احترام خواهند گذاشت كه از منفعتطلبي (رفتارگرايي) عبور كنند و به يكديگر به مثابه انسان نگاه كنند، در غير اين صورت حجم عظيمي از حقوق شناسايي شده، بدون اجرا باقي خواهند ماند.
دانشآموخته حقوق بينالملل