• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4745 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۷ شهريور

دخترم، خورشيد روزي به علفزار‌هاي ما هم خواهد تابيد

پايان

پيام بهاري

 

به سلول جديدي نقل مكان كردم. با اينكه پول رهن منزل جديد را پرداخت نكردم اما زندانبان مهربانم لطف داشت و جايي بزرگ‌تر و راحت‌تر را به من اجاره داد. پنجره كوچكي داشت كه مي‌توانستم با آن، آسمان را ملاقات كنم. تختي به نرمي پر قو داشتم. دوست داشتم تا ابد در اينجا مي‌ماندم. تنها مشكل اين منزل، بوي نم و مرگ آن بود. چرا بوي مرگ؟ چون اينجا ته دنياست. روز آخر يك محكوم به اعدام. كمي قدم زدم تا با منزل جديدم خو بگيرم و اين بهانه‌اي باشد تا زمان سپري شود. اما زمان، افسارش را بر عقربه‌هاي بزرگ و كوچك خود انداخته بود و در حالي‌كه سيگار بر لب داشت به آرامي گذر مي‌كرد.
براي سپري كردن لحظه‌ها، به ديوارها پناه بردم. ديوارها را همانند آلبوم تصاوير ورق زدم. «شيرين دوسِت دارم»، «مادر من گناهي نداشتم»، «خدايا  ببخش»، «زندگي روي خوش به من نشان نداد» و «من بي‌گناهم».
آلبوم غمگين خود را جمع كردم و به سمت پنجره رفتم. كناره پنجره، قامت راست كردم اما كمي بعد فاصله گرفتم. ماه پرنور بود و من به اين ميزان روشنايي عادت نداشتم. من در زندان آموختم كه در تاريكي زندگي كنم. در كلنجار بين تاريكي و روشنايي بودم كه زندانبان مهربانم، ليست انتخاب آخرين غذا را برايم آورد. چرا قانون‌مدارها فكر مي‌كنند با انتخاب غذاي مورد علاقه يك اعدامي، براي آني، تلخي مرگي اجباري را مي‌شود فراموش كرد؟ گفتم: غذا نه ولي مداد و كاغذ برايم بياور. زندانبان مهربانم با اندوه گفت: ممنوع است.
من حق نوشتن نداشتم. از ياد برده بودم كه به همين دليل اينجا بودم و داشتم به همين دليل از اين دنيا رخت مي‌بستم. گفتم: من نمي‌خواهم حقايق را بنويسم. مزه حقايق، زير زبانم تلخ و روي دلم سنگيني كرد. مي‌خواهم براي دخترم به دروغ از حال خوشم بنويسم؛ اما كارساز نبود. زندانبان مهربان رفت و خواسته من اجابت نشد. كمي سر چرخاندم. ديگر، شب به  طوركامل چادر سياهش را همه جا پهن كرده بود. به دستانم نگاه كردم. مي‌لرزيدند و آرام و قرار نداشتند. هميشه در اين فكر بودم كه در مسير آرزوهايم، مرگ همان نقطه پايان شيريني است كه از شهد برايم شيرين‌تر است، ولي چرا آن‌قدر هراس داشتم؟ آيا بحث بر سر اجبار يا انتخاب بود؟ نمي‌دانم. براساس موازين قانوني، به دلخواه زندانبان مهربانم شام آخر را آوردند. من آن را با موش كوچك اتاقم تقسيم كردم. سهم خود را تمام و كمال ميل كرد. نوش جانت همسفره من. او بعد از اين لحظه هم مي‌تواند به مزه لذيذ آن فكر كند. درگير پذيرايي از موش بودم كه صداي پاي زندانبان مهربانم نزديك شد. دستانم را پشت خود پنهان كردم تا از هراس من با خبر نشود و دست و دلش نلرزد. او مامور به انجام اين كار بود؛ فقط همين. پنهاني، مداد كوچكي به من داد. او مي‌دانست نوشتن براي من حتي چند واژه روي ديوار هم مي‌تواند وداع دلپذيري با اين جهان باشد. من در آلبوم ديوار، صفحه خالي يافتم و روي آن نوشتم: «دخترم، خورشيد روزي به علفزار‌هاي ما هم خواهد تابيد». بعد از اتمام جمله روي آن خطي كشيدم. من قول داده بودم ديگر از حقايق نگويم. زندانبان مهربانم چشمانم را بست و من بار ديگر در تاريكي غرق شدم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون