براي زاد روز منوچهر آتشي فقيد
و سينه ستبر شاعر
بهنام ناصري
درباره منوچهر آتشي پيش از اين هم نوشتهام. به بهانههاي متفاوت. با اين همه هر بار كه زادروز يا سالمرگش فرا ميرسد، خود را در برابر حجم زيادي از حرفهايي ميبينم كه درباره او و شعرش دارم و نزدهام؛ ياد غريزه شاعري مثالزدنياش و نيز تعدادي از شعرهاي درخشاني كه از او بر جاي مانده؛ ياد جايزه پرحاشيه «چهره ماندگار» كه برايش آمد نداشت و هم البته ياد روايت به يادماندني رضا سيدحسيني فقيد درباره او و آخرين ديدارشان در همان شب جايزه:«... خودش هم خبر اين جنجال را شنيده بود. ميگفت وقتي از بيمارستان بيرون آمدم، جوابشان را ميدهم. اما مجال نيافت و جواب دادنش به دنياي ديگر ماند كه بدون ترديد موثرتر و قاطعتر است. از بابكم خواهش ميكنم كه در آن دنيا اشكهاي اين ايلياتي سادهدل و تيرهروز را پاك كند و دلدارياش بدهد.»
آتشي اگر زنده بود، فردا 89 ساله ميشد. شاگرد بوشهري و بلافصل نيما. شعرش به لحاظ فضا و حتي جهانبيني با استاد متفاوت بود اما اگر بنا باشد با همه افتراقات مشهود، اشتراكات ميان نيما و آتشي را بكاويم، خواهيم ديد كه عناصر بومي و تاثير اقليم در شعر اين هر دو آشكارا حضور دارد. پيشتر نوشتهام در اين باره و اينجا تنها به تلويح مينويسم كه اگر اقليم نرم و ابري شمال ايران در بخش زيادي از شعر نيما متجلي است، شعر آتشي ما را- از هر جاي قلمرو زبان فارسي كه باشيم- با خود به طبيعت خشك و تفتيده جنوب ميبرد. با اين حال نبايد از كاركرد به قاعده متفاوت عناصر بومي و اقليم در شعر اين دو شاعر مهم تاريخ معاصر ادبيات ايران غافل بود. رفتار زباني دو شاعر با عناصر بومي دو رفتار متفاوت است. نيما مفاهيم برساخته از تركيب و تلفيق عناصر بومي با زبان را به سمت معاني اجتماعي و در ابعادي مفاهيم هستيشناختي پيش ميبرد و آتشي- خصوصا در كتابهايي چون «آهنگ ديگر» و تا حدي «آواز خاك»- دستگاه بياني شعر خود را در فضايي بومي و قومي مستقر ميكند تا از آن طريق به مساله قوميت و- به تعبير منتقد معاصر عنايت سميعي- «خاطره قومي» تشخص بدهد. به بيان سادهتر در شعر آتشي موجوديت عناصر بومي اهميت دارد و نتيجه رفتار او با زبان در شعر، ايجاد فضا و بيان وضعيتي است كه در آن مساله قوميت و ناخودآگاه قومي است كه در نهايت برجستهسازي ميشود. حال آنكه براي نيما عناصر بومي در شعر تنها وسيلهاند و حتي حتميت و قطعيت ماهوي خود را در مواردي از دست ميدهند و تبديل به مفاهيمي زباني ميشوند. به اعتباري اگر نتيجه كار آتشي در قلمرو تشخص قومي باقي ميماند در شعر نيما عناصر اقليم مازندران به موقعيتي زباني و موجوديتي در ساحت كلام بدل تغيير موقعيت و ماهيت ميدهند. مثالها در شعر هر دوي اين شاعران بسيار است. مانند شعر «ماخاولا»ي نيما كه در فرآيند اجراي شعري، ماخاولا از درهاي در مازندران به چيزي ديگر در ساخت زبان تغيير موقعيت ميدهد. انگار شعر نيما آمده است كه حتميت را از اين مفاهيم تثبيت شده بگيرد و آنها را در قالب عبارات كلامي از نو معنا كند. چنانكه تغيير موقعيت ماخاولا در همين شعر نيما جايي حتي صراحت هم مييابد. توصيف نيما ماخاولا را از كلمهاي كه نام درهاي در مازندران است به فضاهاي پيش از اين ناشناختهاي ميبرد كه در آن چيزها، ديگر آن چيزهاي پيشموجود نيستند و از آن جمله درهاي هم كه آغازگاه سير زباني شاعر بوده ديگر همان دره نيست: «ميرود نامعلوم/ ميخروشد هر دم/ تا كجاش آبشخور/ همچو بيرونشدگان از خانه» (ماخاولا) در شعر آتشي اما عناصر بومي در موقعيتي ديگر مستحيل نميشوند. تجربه زيسته در موارد زيادي با مضاميني در ساحت سياسي و اجتماعي پيوند ميخورد: «عبدوي «جط» دوباره ميآيد/ با سينهاش هنوز مدار عقيق زخم/ از تپههاي آن سوي «گزدان» خواهد آمد/ از تپههاي ماسه كه آنجا، ناگاه/ ده تير نارفيقان گل كرد/ و ده شقايق سرخ/ بر سينه ستبر «عبدو» گل داد/ بُهت نگاه ديرباور عبدو، هنوز هم/ در تپههاي آنسوي گزدان/ احساس درد را به تاخير ميسپارد...» (ظهور) بسط اين ايده در قياس ميان شاگرد و استاد در رفتار با عناصر بومي را به فرصت مناسبتري وا ميگذارم. در پايان اما ذكر يك نكته از زندگي آتشي را در زادروز او بيمناسبت نميدانم. اينكه زيست اين شاعر مهم تاريخ معاصر با غمانگيزترين و در عين حال سوءتفاهمبرانگيزترين تجربهها همراه بود. آتشي هيچگاه، نه قبل و نه بعد از انقلاب، هيچ نسبت مادي و معنوي با هيچ قدرت حاكمي نداشته. اين مدعا را چه گواهي بهتر از كارنامه ادبي او كه آشكارا استقلال و برائت او از هر گونه وابستگي را شهادت ميدهد؟ او عمري را در دشواريهاي ناشي از اين استقلال گذراند. استقلالي كه خرده اسباب معاش را هم از شاعري با اين قد و سايه بلند دريغ كرد اما نتوانست كمترين آسيبي به جايگاه او در تاريخ معاصر شعر فارسي بزند.