يادداشتي بر مجموعهداستان «سرم را چسباندم روي تنشان»
راوي اميدوارِ تنهايان
اسماعيل سالاري
مجموعهداستان «سرم را چسباندم روي تنشان» نوشته شيرين ورچه را نشر «تا» به تازگي منتشر كرده است. اين مجموعه از شانزده داستان كوتاه تشكيل شده كه روي لبه باريك بيم و اميد در نوسانند. روايتها گاه ما را به انتهاي نااميدي ميبرند و در تقلايي اسير ميكنند و گاهي زندانبان خودش كليد را در مشت زنداني قرار ميدهد. شخصيتهاي داستانهاي اين مجموعه، بحرانگذشته هستند. دورهاي را سپري كردهاند كه ما نميدانيم و تنها اشارههايي از آن را در روايتها داريم. شخصيتهاي پسابحراني اين كتاب حالا ميخواهند كاري كنند، تحولي بشود، مسير جديدي براي زندگيشان باز شود و در تاريكي حافظه، جستوجوگر اميد باشند، چراكه شاملو نوشت:
«كه ميگويد مأيوس نباش؟/من اميدم را در يأس يافتم/مهتابم را در شب/عشقم را در سالِ بد يافتم/و هنگامي كه داشتم خاكستر ميشدم/گُر گرفتم...» اما هميشه اين انتظار به عمل نمينشيند. داستان «ايستگاه بيگاه» داستان ريل و قطار است. داستان خواست شخصيت براي عبور از اندوه حافظه: «من، شب و تكانهاي منظم حركت قطار روي ريل، در هم پيچيدهايم. ايستگاه به ايستگاه، ناله ترمز قطار بلند ميشود و فروشندههاي دورهگرد و گداها خودشان را به داخل پرت ميكنند. عده كمي سوار ميشوند و بيشترشان پياده. شب از نيمه كه ميگذرد، توقفها و رفتوآمدها آرام و بيهياهو ميشود. توي قطار، ساكت و خاموش است.» راوي، مرگ عزيزي را تجربه كرده و ميخواهد با سفر كردن بگذرد، اما در كشش خواست ناخودآگاه اسير است: «اصلا اين قطار راه بيفتد كه به كجا برسد؟ حلزونها خوبند. هرجا عشقشان بكشد، ميايستند و ميچپند توي لاك. خانه و زندگي رو كولشان است...» پس انتظاري نيست كه قطار توانايي حركت داشته باشد. ميايستد تا بدانيم قدرت هر تغييري در دست انسان نيست: «به تصوير بيحركت بيرون نگاه ميكنم. سبز، زرد و خاكي اخرايي. نسيمي نميوزد. آفتاب سوزان، در همهمه سيرسيركها، زور آخرش را ميزند. هيچكس نيست. من ماندهام و اين قطار خسته از يك عمر بار سنگين مسافر...» در داستان «درياي آزاد» راوي، تغيير و تقديرش را منفعلانه در كسي جستوجو ميكند كه ميتواند كنشگرانه اقيانوس را بپيمايد و خودش را از مانداب زندگي بيرون بكشد: «مدتي بود خودم را با كار مضحكي سرگرم كرده بودم. عكسهايم را دوربري ميكردم و ميچسباندمشان به مكانهاي عجيب و غريب. جاها و موقعيتهايي كه دوست داشتم در آن قرار بگيرم و هرگز فرصت عمليشدنشان را پيدا نكرده بودم...» راوي اين داستان، تخيلش را بهكار ميگيرد. اگر نميتواند حقيقت را تغيير دهد، ميتواند با مددخيال از روي ديوار بلند حقيقت بپرد و خودش را در جايي تصور كند كه ميخواهد. برود آفريقا و از مردم درباره آپارتايد بپرسد. چند بطري آبمعدني بخرد و به راه خودش ادامه دهد. ميتواند در سواحل امريكاي جنوبي پياده شود و به خليج مكزيك قدم بگذارد: «... دلم ميخواهد به او بگويم كه من عاشق پانچوهاي مكزيكي و آن كلاههاي لبهدار بزرگ و موسيقي بيخودي خوشحال مارياچيشان هستم و ... هيجانزده ميشوم و ميگردم و يك عكس پيدا ميكنم و سرم را ميچسبانم روي اندام زني كه دامن چيندار راهراه رنگي پوشيده و جلوي گروه نوازندگان مكزيكي در حال رقصيدن است. كار سختي بود. بايد عكسي از خودم پيدا ميكردم كه در حال خنديدن باشد و شادي را از ته دل نشان بدهد. آخر سر مجبور شدم گوشه لبهام را توي برنامه فتوشاپ بكشم كه خندانتر به نظر بيايم.» اما پايانبنديهاي اين مجموعه همواره خوشبختي خود را در شخصيتها و مكانهاي ديگر جستوجو نميكنند: «به چهرهاش نگاه ميكنم. سرش را مثل تنديسي باشكوه بالا گرفته و از ميان غبار سرخ و سنگين جنوب، پشت به اقيانوس، با نگاهي آرام، غمگين ولي مطمئن به سمت شمال خيره شده است. ديگر دلم نميخواهد عكس سرم را بچسبانم روي تن آدمهاي ديگر...»/اين داستان ترجمان شعر شفيعي كدكني است: /«اي كاش آدمي وطنش را/همچون بنفشهها/در جعبههاي خاك/يكروز ميتوانست /همراهِ خويش ببرد هركجا كه خواست/در روشناي باران/ در آفتابِ پاك.» در داستان «نبش قبر» راوي، تنهايي و خستگي زندگي را با يك دندان مرده شريك ميشود. دنداني كه انگار مانند راوي درد حافظه دارد و اگر بعد از مردن ريشهاش درد ميگيرد از خاطراتي است كه در هيچ گوري آرام نميگيرند: «ريشه مردهام حتما چرخشده بيرون ميآيد. صورتم جمع ميشود. انگار كه يك سوزن مويي از لثهام فرو رفته و تا مغزم ادامه پيدا ميكند. ميپرسد درد ميكند؟ نميدانم. مكث ميكنم. هم درد است و هم نيست. مرده كه نبايد درد بكشد! اما يك چيزي هنوز هست. شايد خاطره زماني است كه هنوز زنده بوده.» اين داستان مانند تابلوي «حافظه» رنه مگريت است. تنديسي تمامسفيد از زني با موهاي بافته و چشماني رو به پايين و لبهايي حزنانگيز كه انگار خفته است اما خون سرخ از پيشاني و شقيقهاش نشت ميكند. تنهايي شخصيتهاي اين مجموعهداستان با سرگشتگي آنها نيز مرتبط است. سرگشتگي خودشان و كساني كه بهدنبالش ميگردند. در داستانهاي «چهارمين»، «مخلوقالخلقهها» و «فراموششده» با چنين سرگشتگيهايي مواجه هستيم: «تا سحر كه آفتاب بزند، توي اتاقهاي تاريك عمارت پرسه ميزدم. چوبهاي پوسيده، زير پاي عزتالملوك قژقژ ميكرد. هرچه دنبال صدا ميرفتم، پيداش نميكردم. صبح كه به طرح آخر نگاه كردم، شبح زن سياهپوشي توي ايوان ايستاده بود. حتما بياختيار كشيدهام و نفهميدهام. زيادي ذهنم درگير شده.»
اولين مجموعهداستان شيرين ورچه خبر از نويسندهاي منظم و خوشانديش ميدهد. نويسندهاي كه ميتوان نظم هندسي افكارش را در متن ديد و از رواني زبان خوب و تراشخوردهاش لذت برد.