نوشتاري بر تئاتر اسطرلاب
يادگار عمو جان!
ياسمن اسمعيلزادگان
اسطرلاب به كارگرداني صدرا صباحي، نمايش قابل تاملي است از ابژههاي معلقي كه چرايي انجام فعل را نميدانند و در عين حال انجامش ميدهند، ابژههاي معلقي كه در زنجيرهاي از تصورات گرفتار شدهاند و در جوار ناحيهاي از ناآگاهي روزمرگي به سر ميبرند و براساس نوعي نگرش پوچمآبانه و كيفورشدگي بيحد با شوخي و خنده نابودي خود را رقم ميزنند و به تماشاي آن مينشينند.
اسطرلاب روايت خانوادهاي است كه با قرار گرفتن در جريان ارث و ميراث به سمت فروپاشي ميروند و
ارثي كه قرار است از عموي در حال مرگشان به آنها برسد، مناسبات في مابينشان را مشخص ميكند و بر روابطشان تاثير تيره و تاري ميگذارد.
در اجرايي كه صدرا صباحي روي صحنه ميبرد اساس خانواده دگرگون ميشود. مفهوم خانواده كه بايد با آرامش، امنيت و پيوست اعضا همراه باشد در جهاني كه اين كارگردان ميسازد يكسره فرو ميريزد و تنش، ناامني و گسست اعضا جاي آن را ميگيرد و در نهايت يك چارچوب تحميلي اشر واري مقابلمان قرار ميگيرد كه انسانهاي درونش مدام دور خودشان ميچرخند و حتي نميخواهند براي بيرون آمدن از اين چارچوب تلاش كنند.
اسطرلاب در تكتك جزييات اعم از شخصيتها، روابط، گفتوگوها، سكوتها، محيط، اشيا و تمام آنچه نشانمان ميدهد ما را با ساختاري معلق، نامعلوم و تنشافزا رو در رو ميكند كه در آستانه فروپاشي قرار گرفته و منتظر يك شكست عميق بعد از تركهايي است كه از ابتداي نمايش بر بنيان اين خانواده جا انداخته است.
اين فروپاشي به بهترين شكل ممكن در گفتوگوها نمود پيدا ميكند. خانوادهاي كه تاكيد بر شكلگيري گفتوگو دارند و ميكوشند، اصول اخلاقي خود را داشته باشند و وجهه بدي از خودشان در جامعه نشان ندهند ولي در مجموع در فرآيند ضداخلاقي پيش ميروند و گفتوگويي هم كه در طول نمايش ميانشان شكل ميگيرد شايد بيشتر از ۱۰ دقيقه نباشد و در همان چند دقيقه هم، روابط و ارزشهاي اساسي به شكلي منطقي و عقلاني شكل نميگيرد بلكه مبتني بر زورگويي، خشونت، تحقير، سوءاستفاده و جهتدهي تحميلي است و همان طور هم كه خودشان مدام در ديالوگها تاكيد ميكنند درواقع قانون جنگل را در خانه پياده ميكنند. بر همين نهج در جهان نمايش ديگر خبري از شكلگيري ارتباط نيست، ما با نوعي آلودگي مواجهيم كه از شخصي به شخص ديگر انتقال مييابد.
اجرا مبتني بر ديالوگ است. البته نه لزوما ديالوگهايي كه به يك كنش اساسي ختم شوند، ديالوگهاي هيچانگارانه. نمايش اسطرلاب با عبور از شيوههاي روايي كلاسيك بيشك به سمت تئاتر ابزورد و معناباخته حركت ميكند و در اين چرخه تكرار با ديالوگهاي عبث و به ظاهر نامربوط، انواع و اقسام بازيهاي زباني، خلق جملات ابتكاري، پيام تلخش را در اوج زيادهخوشيهاي ناآگاهانه ميرساند و طعم گسش را ماندگار ميكند.
صحنه اما دو نيم شده است. نصف وقايع و گفتوگوها پشت صحنه و نصف ديگر روي صحنه شكل ميگيرد. و همين پنهانماندگي در تكتك عناصر روي صحنه نمود پيدا ميكند و درست در مقابل امر آشكارشده قرار ميگيرد. امر ناپيدايي كه به زعم بودريار، خبر از جريان نادرستي ميدهد و چه بسا پيوندي است با شري كه هنوز آنقدرها بيدار نشده است. عمل پنهانسازي و درواقع فريب دادن به صور مختلف در اعضاي اين خانواده ديده ميشود. از مساله جستوجوي كاراكترها روي صحنه در ابتداي نمايش كه گنگ به نظر ميرسد و در اواسط نمايش و با مطرح شدن جريان اسطرلاب و ارثيهاي كه همه برايش دست و پا ميزنند به شفافيت موضوعي ميرسد گرفته تا سر زدنهاي پنهاني اعضاي خانواده به عموي در حال مرگشان كه در لابهلاي صحبتهايشان شنيده ميشود و هيچكدام هم از رفتوآمد ديگري خبر نداشتهاند. درواقع با وارد شدن علني جريان پنهاني نشات گرفته از ارثيه شوم به ماجرا، تماشا تماما به صحنه محدود ميشود و ناگفتههاي اين خانواده هر چه بيشتر رو ميشود و فروپاشيشان پيش از آنكه عضو كوچك خانواده (تينا) دست به اسلحه ببرد، رقم ميخورد.
اجرا به شكلي آرامآرام شروع ميشود، در ميانه صدايش بلندتر ميشود و درست در لحظه پايان اوج ميگيرد و پسش سكوت سنگيني رقم ميزند. اسطرلاب اجرايي ديالوگمحور است با دكور اندك و بازيهاي قابل قبول كه مخاطب را تا انتها خيره نگه ميدارد و شوك نهايي را درست پس از خندهها و شوخيهاي بيحد اين خانواده رقم ميزند و مخاطب را بهتزده رها ميكند. در نهايت بايد گفت، روي اين صحنه ساده هر آنچه ميبينيم نمونه درست و قابل تاملي است از يك تئاتر دانشگاهي پيشرو و منبعث از وفاق تمام گروه.