• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4772 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۳۰ مهر

درباره بي‌حسي موضعي ساخته حسين مهكام

فراسوي نيك و بد

شاهپور عظيمي

داريوش مهر‌جويي به جاي موقعيت ابزورد از «جفنگ» استفاده مي‌كند كه از چارچوب بي‌معنايي صرف بيرون مي‌آيد و به تعبيراتي مانند ياوه، بيهوده، مهمل نزديك‌تر مي‌شود. اينها مصداق موقعيت‌هايي هستند كه در بي‌حسي موضعي با آنها روبه‌روييم و نه تنها توي ذوق نمي‌زنند كه بهترين تعريف را از فيلمي به دست مي‌دهند كه شخصيت‌هايش با همه‌ چيز آن شوخي دارند. از فوتبال و گزارشگري و كباب خوردن و عيادت از يك بيمار رو به موت گرفته تا گربه‌اي كه نامش استالين است و ناصر (حسن معجوني) آن را روزولت خطاب مي‌كند و بهمن (سهيل مستجابيان) كه معتقد است وقتي تاريخ مصرف شير گذشته و باكتري‌ها مواد آلي‌اش را به هم بريزند؛ در معده آدم راحت‌تر هضم مي‌شود. فيلم، در واقع هيچ داستاني ندارد و چند شخصيت را در چند موقعيت و در كنار هم قرار مي‌دهد كه هر يك جهان پيرامون خودش را طوري مي‌بيند كه انگار آب از آب تكان نخورده در حالي كه خورده است! جلال (حبيب‌رضايي) نمونه مثالي شخصيت جفنگ در فيلم است و بازي پذيرفتني‌اش در اين نقش به باورپذيري شخصيت جلال ياري رسانده است. جلال كار نمي‌كند. شاهرخ مي‌پرسد چرا كار نمي‌كني؟ جلال مي‌گويد تو چرا كار مي‌كني؟ جلال از پس‌انداز پدر در مي‌آورد و مي‌خورد. بنابراين نه كارش مشخص است نه روابطش با خواهرش ماري (باران كوثري) سر و ته دارد و نه وضعيت او با داماد يك‌شبه‌شان شاهرخ (پارسا پيروزفر) مشخص است و نه با سما و نه با جلال كه راننده تاكسي است و ناگهان پيش پايش ترمز مي‌كند و در كسري از ثانيه با هم رفيق گرمابه و گلستان مي‌شوند و چه بسا پدر زن آينده او نيز بشود. شخصيت‌هاي ديگر نيز دست‌كمي از جلال ندارند. شاهرخ كه سر تا پايش فيك است و هر چه به ماري گفته همه‌اش دروغ بوده اما غيرتي هم هست و حتي مرگش هيچ دريغي ايجاد نمي‌كند. بهمن كم‌حرف است و بيش از بقيه غرق در فضاي جفنگ ذهني خودش هست. او بيش از ديگران «خوش‌باش» است. ناصر كه آمده درباره جلال تحقيق كند؛ مي‌تواند پشت چراغ قرمز و تا قبل از سبز شدنش دو تا وزير را استيضاح كند و فكر مي‌كند دستگاه خودكار فروش نوشيدني و خوراكي سركاري است و بايد پاي يك دوربين مخفي در ميان باشد. ماري با برادر بي‌خيالش و شوهري كه بود و نبودش هيچ توفيري ندارد و با اختلال دو‌قطبي‌اش چه كند. بخندد يا گريه كند؟
فيلم با زمين و زمان شوخي مي‌كند. از پيغام‌گير تلفن و «پيج كردن» بيمارستان تا آقاي دكتري كه با يك شيشه خالي دنبال گرفتن خون است تا آنهايي كه نگران محيط زيست هستند و كبابي برادران موضعي و گزارشگران فوتبال و فيلم بي‌حسي موضعي كه در سانس فوق‌العاده‌اش سه تماشاگر بيشتر ندارد و شوخي‌هاي كلامي ريز و درشت شخصيت‌ها با يكديگر... «شاهرخ از جلال مي‌پرسد كه چرا از ماشين تحرير استفاده مي‌كند و لپ‌تاپ نمي‌گيرد. اين‌طوري دستش درد مي‌گيرد. جلال مي‌گويد نوشتن درد دارد، خوب است كه صدا هم  داشته  باشد.»
هيچ چيز در اين ميان جدي نيست، نه مرگ و نه زندگي، نه دغدغه محيط زيست، نه ازدواج، نه دوستي، نه زيستن در هر شرايطي و نه حتي خود آدم‌ها كه نه خودشان را جدي مي‌گيرند و نه آدم‌هاي اطراف‌شان را. جلال كه نمونه رفتار  بي‌خردانه است؛ مثلا در مواجهه با آن پيرمرد (آندرانيك خچوميان) كه دوان‌دوان خودش را به اتوبوس رسانده تا به جلال گوشزد كند ته سيگارش را در سطل آشغال بيندازد و جلال به محض پياده شدن او به يكي از مسافران اتوبوس مي‌گويد آن ته سيگار را از پنجره به بيرون پرت كند؛ وقتي جوانك روزنامه‌فروش پول را به طرفش پرت  مي‌كند، خيلي جدي شاكي مي‌شود.  به نظر مي‌رسد كه همچنان و بعد از ساليان دراز از خلق كمدي؛ همچنان برخورد كميك با رفتار‌هاي غلط اجتماعي و فردي، تنها راه چاره نقد آنهاست. به همين سياق مي‌توان ديد كه شخصيت‌هاي فيلم هيچ هدفي در زندگي ندارند. باري به هر جهت هستند كه باشند. نه عشق براي‌شان جدي است، نه زندگي و نه مرگ. بهمن با خونسردي از در بيمارستان بيرون مي‌آيد و اعلام مي‌كند كه آن يارو  مرد. اين شخصيت‌ها آنقدر بي‌هويت هستند كه حتي روي نقشه هم يافت نمي‌شوند. سما براي واپسين مرتبه كه به جلال تلفن مي‌زند، مي‌گويد نمي‌تواند او و دوستانش را پيدا كند چون روي نقشه وجود ندارند. آن رقص سه‌نفره جلال و بهمن و جلال در پايان فيلم به واقع گوياست و همه ‌چيز را درباره‌اين آدم‌ها و فضاي سوررئال بيان مي‌كند. ماري وارد خانه مي‌شود و در را پشت سرش مي‌بندد. بهمن پشت در خشكش مي‌زند. جلال كليد ندارد كه وارد شود. ناصر اعلام مي‌كند پدر سماست و درباره جلال تحقيقات ميداني كرده چون او را در يك ميدان سوار كرده است. بهمن با آهنگ خودش مشغول رقصيدن است. جلال به او ملحق مي‌شود ناصر رقص ميمون را اجرا كند كه موقع كودكي سما براي او اجرا مي‌كرده است. بنيان اين جهان نابسامان در حال فرو ريختن است. هيچ اتفاق خاصي نيفتاده است. همه هماني هستند كه بوده‌اند. هيچ تحولي رخ نداده است. انگار رقص در سكوت، تنها و تنها مي‌تواند واگويه حقيقت كنش‌ها و شخصيت‌هاي فيلم باشد. در ادامه اين سه شخصيت به انيميشن تبديل مي‌شوند. انگار فراسوي نيك و بد هيچ چيزي نيست كه بشود به آن استناد كرد، به تماشايش نشست و چيزي از آن آموخت يا نياموخت و همه اين دنيا هيچ در هيچ است. انگار يكي از عجيب‌ترين اشعار زبان فارسي براي چنين آدم‌ها و شخصيت‌هايي سروده‌ شده و وصف‌الحال است: ‌اي هيچ، براي هيچ، در هيچ، مپيچ.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون