• ۱۴۰۳ سه شنبه ۶ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4823 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۳ دي

گفت ‌و گو با ديويد فينچر، كارگردان فيلم «مانك» كه به تازگي در نتفليكس منتشر شد

من اپرا مي‌سازم

مترجم: سيد حسين رسولي

ديويد فينچر با فيلم «مانك» كه آذر امسال در نتفليكس منتشر شد، اداي احترامي ويژه به فيلمنامه پدرش يعني جك فينچر كرده و از طرف ديگر به زندگي هرمان جي. مانكيويچ، فيلمنامه‌نويس صاحب سبك فيلم «همشهري كين»(۱۹۴۲) به كارگرداني اورسون ولز پرداخته است. بيش از ۲۹ سال مي‌شود كه فينچر در پي ساختن اين فيلم بود كه سرانجام موفق به اين كار شده است. «همشهري كين» انقلابي در فيلمسازي امريكاست چون همه‌ چيز اين فيلم درجه يك است، از طراحي‌هاي صحنه و لباس و گريم گرفته تا فيلمنامه‌نويسي و كارگرداني و فيلمبرداري‌اش. «همشهري كين» فيلمي است كه در سال‌هاي اخير هميشه در بين ۳ فيلم برتر تاريخ سينما به انتخاب منتقدان جا خوش كرده است. در حقيقت اين فيلم محصول دوران گذر امريكا از ركود اقتصادي بزرگ است همچنين چندي بعد از آن جنگ دوم جهاني و تفكرات ماركسيستي نيز اوج مي‌گيرند. جالب است كه ديويد فينچر در فيلم جديدش با دو بازيگر شاخص به نام‌هاي‌ گري اولدمن و آماندا سايفرد همكاري كرده و هنرنمايي آنان نيز مورد توجه منتقدان قرار گرفته است. آخرين ساخته اين كارگردان تراز اول سينماي هاليوود به شكل سياه و سفيد عرضه شده كه باعث تاخير طولاني ‌مدتش در توليد نيز شده است زيرا مديران كمپاني‌هاي فيلمسازي علاقه‌اي به فيلم‌هاي سياه و سفيد نداشتند! بنابراين نتفليكس به داد ديويد فينچر رسيد. طرفداران دو آتشه سينما مي‌دانند كه فيلم‌هاي سياه و سفيد سال‌هاي اخير معمولا جايزه‌هاي سينمايي را درو مي‌كنند مثلا كارهايي چون «آرتيست»(۲۰۱۱) به كارگرداني ميشل آزاناويسوس و «فهرست شيندلر»(۱۹۹۳) به كارگرداني استيون اسپيلبرگ موفق به كسب بهترين جايزه‌هاي سينمايي امريكا شده‌اند، بنابراين از همين الان چند جايزه مهم را براي ديويد فينچر و همكارانش كنار بگذاريد. ترجمه بخشي از گفت‌وگوي ديويد جنكينز با ديويد فينچر را در ادامه مطالعه خواهيد كرد كه در سايت «lwlies» منتشر شده است.

 

بياييد يك فلش‌بك سريع به روزهاي آغازين پديد آمدن اين فيلمنامه شگفت‌انگيز توسط پدرتان بزنيم. او نويسنده و روزنامه‌نگار بود ولي آيا بعدها فيلمنامه‌نويسي را محور كارش قرار داد؟

فكر كنم فيلمنامه‌اي نوشت كه فروخته شد و راك هادسون(بازگير فيلم‌هايي چون «غول») مي‌خواست رديفش كند. اين ماجرا مربوط به اواخر دهه ۱۹۶۰ مي‌شود كه كم كم از بين رفت. بعدش او فيلمنامه‌هايي در دهه‌هاي ۷۰ و ۸۰ و ۹۰ نوشت و سرانجام وقتي در دهه ۹۰ بازنشسته شد به سراغم آمد و گفت:«من نتيجه تمام اين سال‌ها را توي دستانم دارم، مي‌خواهي فيلمنامه‌اي راجع بهش بخواني؟» من هم گفتم:«از همان دبيرستان كه فيلم همشهري كين را ديدم هميشه به ماجراي شكل‌گيري كين علاقه داشتم.» نوشته پالين كيل(منتقد مشهور امريكايي) را هم درباره فيلم خوانده بودم كه روي ميكروفيلمي در كتابخانه مدرسه بود. بعد هم نسخه‌اي كپي از آن را در كتابخانه پدرم ديدم و درباره‌اش حرف زديم. او بازنشسته شده بود و مي‌خواست چالش جديدي داشته باشد.

آيا كنجكاوي خاصي نسبت به مسائل ديگر داشت؟

بله داشت؛ او مي‌خواست يك بازي‌ تخته‌اي بسازد و مدت يك ماهي هم به خاطر گرفتن نتيجه خوب ناپديد شد. تلاش مي‌كرد تا اين بازي ورق را كه روي تخته بازي مي‌شد، عملي كند. بعدش در يك مرحله‌اي، شخصي به او شعبده‌بازي‌اي نشان داد كه پدرم وسواس زيادي به آن نشان داد و تمام هم و غم خودش را صرف اين كرد تا بفهمد اين كلك چگونه انجام شده است. اعتقاد داشت غيرممكن است كه نيرويي به هر شكلش توسط كسي كه جادوگري مي‌كند، درگير ماجرا نشود. اما آن يك حقه رياضي بود كه ارتباطي با كل 52 تا ورق بازي داشت. پدرم تمايل داشت از اين كارها سر دربياورد و با اين چيزها سرگرم شود. اينجا بود كه من به هنر تركيبي پدر دعوت شدم كه او رفت و فيلمنامه را نوشت.

نظرتان در مورد اولين پيش‌نويس فيلمنامه‌اش چيست؟

خب(مي‌خندد) اولين پيش‌نويس پدر، درد و دلي عليه انجمن صنفي كارگردانان امريكا بود همچنين گستاخي و استبداد و ديكتاوري در سينما. من تازه از كارگرداني فيلم «بيگانه۳» فارغ شده بودم كه اين فيلمنامه را خواندم. داستانش درباره خراب كردن قصه‌ توسط كارگردانان قدرتمند زورگو بود. من هم چنين كارگرداني بودم و اين مساله چيزي نبود كه با فيلمسازي تجربه كرده باشم.

در آن لحظه برايم روشن شد كه پدرم درك خوبي از نحوه كار فيلم‌ها دارد اما هيچ شناختي نسبت به نحوه ساخت فيلم‌ها ندارد. اين موضوع احتمالا تا ۹۸ درصد در مورد پالين كيل هم صدق مي‌كند. خلاصه او اين فيلمنامه را نوشته بود و هيچ تطبيقي هم با چيزي كه من در حرفه فيلمسازي گذرانده بودم، نداشت. در واقع من اساسا كارگري مهاجر در فيلم بيگانه بودم تا سياست‌ها و تصميم ديگران را رفع و رجوع كنم.

آيا به او سقلمه‌اي زديد تا در مسيري كه به تجربه شما نزديك‌تر است، بيايد؟

مدتي در موردش بحث كرديم. در آن زمان، فيلمنامه فقط يك فلش‌بك بود، يك يادآوري كاملا مستقيم از همشهري كين. سپس براي من روشن شد آنچه به آن علاقه‌مندم مفهوم همكاري اجباري است؛ اينكه در واقع فيلم محصول همكاري مادر و پدر است و نه يك موجود همين‌جوري. مراقبت و تغذيه بسيار متفاوتي براي رفتن از تخيل دو بعدي به سوي واقعيت سه بعدي لازم است. تجربه جديدالكشفم هم اين بود كه با 5 يا 6 نويسنده در «بيگانه۳» همكاري داشتم ولي هيچ‌كدام‌شان وقت خاصي روي كار نگذاشته بودند. هر هفته هم ۱۲۵ هزار دلار مي‌گرفتند و در برخي موارد هم يكي‌شان مي‌گفت:«اين چيزي است كه من فكر مي‌كنم بايد در فيلمنامه باشد اما اين بچه كوچولو مي‌خواهد كار ديگري انجام بدهد.» تجربه من با تجربه اورسن ولز در «آر كي او» متفاوت بود.

آيا براي جك آسان بود كه به عنوان يك نويسنده با طرف شما كه كارگردان فيلم هستيد، همدردي كند؟

سعي كردم اين موضوع را براي جك توضيح بدهم، اينگونه نبود كه در برابرش مقاومت كند ولي بيشتر اينجوري بود كه هيچ شناخت و بصيرتي نسبت به [شرايط كارگرداني در استوديوهاي امريكايي] نداشت. به هر صورت، كار را متوقف كرديم. من هم رفتم تا فيلم «هفت» را بسازم. بعد او با نظريه تركيب كردن ماجراي كمپين مبارزات انتخاباتي فرمانداري آپتون سينكلر با شعار «پايان فقر در كاليفرنيا» و نحوه خرابكاري اين كمپين توسط هرست، لوييس بي‌ماير و ايروينگ تالبرگ در خلال سال‌هاي ۱۹۳۴ با ماجراي همشهري كين بازگشت. ابتدا فكر كردم خيلي ماجراي پيچيده‌اي است و آن را از دستور كار خارج كردم. خط داستاني خيلي مماس و موازي با ماجراي اصلي بود.

كار براي شما چه زماني كليد خورد؟

شروع فيلم جالب بود چون به داستاني در مورد آدمي تبديل شده بود كه صداي خودش را پيدا مي‌كند و حتي انساني كه مي‌فهمد چيزهايي كه مي‌گفته است، اهميت دارد. براي كسي مثل مانك كه خيلي شوخ‌طبع است، يك سري از ايده‌ها حتي يك پول سياه هم ارزش نداشت يا همان طوري كه در فيلم مي‌گويد: هزينه‌اش بيشتر از دوران ركود اقتصادي بود. براي مانك، اين چيزها آسان بود ولي چگونه مي‌توانست به آنها احترام بگذارد؟ مانكيويچ در راه اتاق رقص، ايده‌هايي را درباره فيلم «جادوگر شهر اُز» مطرح مي‌كند؛ يعني اينكه همه ‌چيز بايد در كانزاس سياه و سفيد باشد و در اُز رنگي. بعد اين ايده‌ها از فيلم «جادوگر شهر از»(۱۹۳۹) اخراج مي‌شود و نامش هم هرگز در تيتراژ فيلم ذكر نمي‌شود. به هر جهت ممكن بود اين ايده جلوه ويژه بزرگي‌ در سينما شود. به نظر مي‌آيد ايده جالبي باشد كه با قدرت تخيل مواجه است: بخشي از فيلم از سياه و سفيد به رنگي تبديل مي‌شود و بعد هم دوباره از رنگي به سياه و سفيد تغيير پيدا مي‌كند. رفتار غريزي او هم جالب است كه ۱۰ دلار را براي كارزار انتخاباتي پس‌انداز مي‌كند و بگويد:«شما در اينجا هر چيزي كه براي اغواي هر كسي نياز است در اختيار داريد.» اين فيلم همان‌طور كه مي‌بينيد به نوعي همه‌ چيزش با هم تركيب شده است.

اين جنبه مسحوركننده و اثيري فيلم را دوست دارم كه به نظر مي‌رسد مانك با دورنماي محيط درگير شده و مدام نوشيدني مي‌نوشد و جنس‌هايش را هم انبار مي‌كند.

چيزهاي ارزشمند شخصي جنبه‌اي به ‌شدت مسحوركننده دارد. اين چيزهاي ارزشمند مختلف براي هر كسي خيلي فرق دارد. فيلم مانك علاوه بر چيزهايي كه قبلا گفتم در مورد افرادي هم هست كه از ديگران سوءاستفاده مي‌كنند. حتي در مورد قدرت و امتياز مطلق افراد هم هست. اين مسيري است كه مي‌توانست از صندوقچه ايده ما امتداد پيدا كند و اميدوارم بهترين كيفيت را هم پيدا كرده باشد.

احساس مي‌كنم گفت‌وگوهاي فيلم در اتاق نويسندگان پديد آمده است. جك چطور اين نوع از ديالوگ‌ها را پديد آورده است؟ آيا آن نويسنده بامزه در اتاق كار فيلم خودش بود؟

اوه بله. وقتي پدرم براي اولين ‌بار به من درباره همشهري كين گفت، خبري از مانكيويچ نبود. فكر كنم اصلا به او فكر هم نكرده بود. هر چه مي‌گفت درباره اورسن ولز بود. چهره مورد علاقه‌اش هم وينستون چرچيل بود:«بله، من گيج و منگم از نوشيدني، تو هم زشتي ولي منم كه فردا هوشيارم.» اين جور چيزها را دوست داشت. اين چهره‌ها و جمله‌هايشان را مثل غذا قورت داده بود. فرآيند ساخته شدن اين فيلم ۲۹ سال در جريان بود. سطرهاي زيادي در فيلمنامه وجود دارد كه بر اساس گفت‌وگوهاي‌مان شكل گرفته است. آن لحظه‌اي در فيلم كه ريتا مي‌گويد:«شما اپرا نمي‌نويسيد» و مانك جواب مي‌دهد:«دارم يك اپرا مي‌نويسم» در واقع ماجرايش براي خودم اتفاق افتاده بود و آن را براي جك تعريف كرده بودم. سر ساخت فيلم «بيگانه۳» بودم كه به لس‌آنجلس فراخوانده شدم تا تيزري از كار را براي هيات رييسه شبكه فاكس نمايش بدهم. اميدوار بودم ۹ يا ۱۰ روز بيشتر به من فرصت بدهند تا كار را تمام كنم. آنها گفته بودند كه بايد چيزهايي از فيلم را نگاه كنند و من هم با تيزري كه بيشتر شبيه به باله «رومئو و ژوليت» سرگئي پروكوفيف بود پيش آنها رفتم. تيزر را نمايش دادم تا ببينند، بعدش رييس هيات‌ مديره به من گفت:«اين چيه؟» و من هم گفتم:«رومئو و ژوليت». در حقيقت، آن آهنگ فقط يك قطعه موسيقي بود كه قرار نبود در فيلم باشد و تنها با آن تيزر را برش زده بودم. بعدش يكي از مديران به من گفت:«شما يك اپرا نمي‌سازيد.» من هم نشستم و در فكر فرو رفتم كه «واقعا دارم يك اپرا مي‌سازم.» اين ماجرا را براي پدرم تعريف كردم كه گفت به اين داستان در فيلم مانك نياز داريم.

 


وقتي پدرم براي اولين ‌بار به من درباره همشهري كين گفت، خبري از مانكيويچ نبود. فكر كنم اصلا به او فكر هم نكرده بود. هر چه مي‌گفت درباره اورسن ولز بود. چهره مورد علاقه‌اش هم وينستون چرچيل بود:«بله، من گيج و منگم از نوشيدني، تو هم زشتي ولي منم كه فردا هوشيارم.» اين جور چيزها را دوست داشت. اين چهره‌ها و جمله‌هايشان را مثل غذا قورت داده بود. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون