اين درد مشترك
محمد خيرآبادي
رنگ دخترم مثل گچ شده بود. من و همسرم يك در ميان وسط حرف دكتر ميپريديم تا اوضاع و احوال را به صورت دقيق تشريح كنيم. دكتر چوب بستني را روي زبان دخترم گذاشته بود و با چراغ قوه به ته گلويش نور ميانداخت. آقاي دكتر سوالهايي پرسيد و در همان حال دست به قلم شد. نسخهاي نوشت شامل دو نوع شربت، يك قطره و يك آمپول. صحبت آمپول كه آمد وسط، بغض توي گلوي دخترم جمع شد. بغضي كه قشنگ با چشم ديده ميشد. يك نگاه به من كرد و يك نگاه به مادرش. كافي بود عكسالعملي نشان دهيم تا بغضش بتركد. من يك لبخند ساده و زوركي تحويل دادم و نسخه را از دكتر گرفتم. نوبت به من رسيد. به جاي دخترم نشستم روي صندلي. كمي بعد من هم يك نسخه داشتم. يك شربت، دو نوع قرص و دو عدد آمپول. گوشهاي دخترم تيز شد. بغضش كمي فروكش كرده بود و حالا تيز شدن گوشهايش به چشم ميآمد. از اتاق آمديم بيرون. من به داروخانه رفتم و با دو كيسه دارو برگشتم. در اتاق تزريقات اول من روي تخت دراز كشيدم. چند ثانيه بعد بلند شدم، دستم را روي جاي آمپول نگه داشتم، لنگانلنگان چند قدم راه رفتم و قيافهام را درهم كردم. دخترم لابهلاي اشكهايش لبخند كمرمقي زد و با ترس و لرز و گريه روي تخت دراز كشيد. نالهاش در لحظه تزريق آمپول به جيغ تبديل شده بود. سوار ماشين شده بوديم كه دخترم گفت: «بابا تو هم دردت گرفته بود؟» گفتم: «آره. آمپول من خيلي درد داشت، البته الان بهتر شده.» گفت: «آمپول منم خيلي درد داشت. الان يه ذره بهتر شده.» گفتم: «خوبي آمپول همينه. هم دردش زود خوب ميشه هم مريضي رو زودتر خوب ميكنه.» چيزي نگفت. گفتم: «تازه بايد دارو هم بخوريم.» گفت: «من يه شربت و يه قطره دارم، تو يه شربت و دو تا قرص داري.» در راه برگشت به خانه به اين فكر ميكردم كه زندگي فقط وقتي قابل تحمل است كه كسان ديگري هم مثل ما درد بكشند. آدم براي اينكه دوام بياورد و زير بار مصائب و مشكلات خم نشود نياز به همدرد دارد. كسي كه بفهمد درد كشيدن يعني چه؟ و بشود با او دو جمله درباره دردها و رنجهاي مشترك حرف زد و حرف شنيد.