آنلاين از زير پتو
آنلاين از زير پتو
ميگويند چشم در چشم شدن، بسياري رازها را شكار ميكند. همچنان كه ميگفتند، دوربينهاي تلويزيون، درون آدمي را فاش ميكند. حالا به مدد «زوم»، «اسكايپ» و جز اينها، آدمي چشم در چشم ميشود، اما دنياي مجازي، اين حادثه را هم به گونهاي پنهان در هالهاي از ابهام ميبرد. آن رو در رويي، آن چشم در چشم شدن واقعي، رخ نميدهد. ميگويند مدارس بازگشايي خواهند شد. از سوي ديگر گفته ميشود موج تازه ويروس كرونا در راه است. اين بازگشايي و آن موج، رودررويي مجازي نيست. واقعي است. اكنون به لطف «آنلاين»شدن، دانشآموز، از زير لحاف و پتو، كلاسها را دنبال ميكند. به گونهاي كلاسزنگ تفريح شده است. به ظاهر، اين عيش هم به زودي و با بازگشايي مدارس از آنان گرفته ميشود و آن چشم در چشم واقعي شاگرد و استاد رخ ميدهد.اين همه را گفتم كه بگويم، اين چشم در چشم را سال دوم دبيرستان در مدرسه اميركبير، شاهد شدم. به هنگامي كه آقاي آزاد يعني محمود مشرف آزاد تهراني( م.آزاد)قدم به كلاس بچههاي قد و نيمقد آباداني گذاشت. باريك و بلند و سياه چرده بود، با انگشتهاي زرد كهربايي، حاصل يك- دو پاكت سيگار دود كردنهايش در روز. سيگاري قهاري بود. آمده نيامده، شعري از نيما يا فروغ خواند. به گفته فريدون مشيري همه تن، چشم شديم. چشماني از حدقه درآمده. اين چه بود؟ آزاد گفت: اين شعر است. اما نو. شعر امروز است. زبان من و شما. زبان امروزي. بچهها گيج و گنگ كه قافيهاش كو كه گفت، قافيه ندارد، هيچگاه وزن هم ندارد. پيش از آنكه ذوق كنيم، كه پس همه، شاعر شديم، آزاد گفت: تا شعر قدما را نخوانيد، گلستان و بوستان و مولانا و حافظ نخوانيد، به اين شعر نخواهيد رسيد. كه اگر هم برسيد، آنجا وادي شعر نيست. برهوت است.م. آزاد، در همان چند سالي كه با حسن پستا در آبادان تدريس كرد. بسياري را شاعر و نويسنده و روزنامهنگار كردند. اين فقط، به سبب تسلط و احاطه كامل اين دو بزرگ در حيطه كارشان نبود كه زبان و توان و چشم ديدن داشتند. با يك چشم در چشم شدن، همه رازهاي آدمي را -اگرچه محصلهاي ساده و بيريا و بيغش آباداني بوديم- كشف ميكردند. جدا از درس و مشق، آزاد، بچههاي بسياري را درس زندگي داد. درس ايستايي، پايداري، مردي و مردانگي و توان ايستادن بر پاي خود. اينها برتر از آموختن رويا و خيال بافتن در دنياي شعر و ادبيات بود. آزاد، با يك نگاه، هرچند خوابآلود، از شببيداريها و مرور درس و مشق بچهها، اما كلاس را قبضه و يكسره، به چنگ ميگرفت. ما را به ايستادن در برابر دانشآموزان چند كلاس و كنفرانس دادن -به گفته بچهها- واداشت. داد سخن دادن در برابر شصت - هفتاد دانشآموز، اين ماراتن مرگباري بود.
اما آموختيم و به آن تن داديم. بسياري سخنور شدند و سخندان. با شهامت و توان ايستادن در برابر صدها آدم و داد سخن دادن، به لطف آزاد و البته حسن پستا بود. بسياري از آن بچهها، بازيگر و كارگردان تئاتر شدند. خيليها، با توان و قدرت اجراي يك مونولوگ چندساعته. به راستي، نسلي كه آزاد و پستا پروراندند، گذر از سختيها و رنجها و دردها را، آنهم به آساني و به همت بلند، آموختند. و البته آدمهايي هم بودند كه برايشان تحمل آن نگاههاي تيزبين آزاد و پستا، دشوار بود. و نماندند. اين همه را از آن رو گفتم كه به اثرهاي چشم در چشم شدن شاگرد و استاد بگويم كه اگر آن نگاههاي تند و تيز و عقابگون آزاد نبود كه بچههاي سياهسوخته آباداني را ميخكوب نميكرد، باز حاصل كلاس او، همين آدمها ميشدند كه او و با او البته حسن پستا، پروراندند؟ آزاد به خلاف پستا، صداي نحيف و لرزاني داشت، چون قامت خود ؛ اما چون ميغريد، كلاس را با يك - دو كلام از آن خود ميساخت. بچهها چون موم در دست ماهر پرور او بودند. وقتي به نوهام كه زير پتو، گوشي تلفن همراه به زير سر، كلاس آنلاين را دنبال ميكرد. نگاه كردم با خود گفتم، به راستي اگر م.آزاد بود ميتوانست از پس اين امواج بر بيايد؟ نميدانم. هر چه بود، آن نگاه تيز و عقابگون و آن صداي با همه لرزش اما پرصلابتش بود كه ما را مردان زندگي ساخت.