نقدي بر يك گفتوگو در زمينه مرگ
تقصير مدرنيته است؟
مصطفي شمآبادي
جناب آقاي دكتر احمد غلامي پژوهشگر محترم جامعهشناسي در حوزه دين در مصاحبهاي با روزنامه اعتماد به تاريخ 24 دي تحت عنوان (افسردگي موريانه روح انسان معاصر) از سرگشتگي روح انسان معاصر در سايه مدرنيته سخن گفتهاند. ضمن تاييد برخي نكات ايشان در اين يادداشت سعي خواهم كرد نگاهي انتقادي به برخي نكات ايراد شده توسط ايشان بپردازم.
ايشان در ابتداي مصاحبه از سويي به گسترش مفهومي و نظري مرگ و مرگ آگاهي در عصر مدرن اشاره ميكنند و از سوي ديگر مدعي سركوبشدگي مرگ به عنوان يك رويداد در حيات فردي انسان مدرن و حذف آن از حوزه اجتماعي انسان معاصر ميشوند كه اين خود تناقضي مهم است. چگونه ممكن است در موضوعي شاهد گسترش نظري باشيم در حالي كه آن موضوع از حيات اجتماعي بشر حذف يا انكار شده است.
اگر بپذيريم كه اساسا اين مسالههاي اجتماعي است كه منجر به توليد نظريههاي اجتماعي ميشوند، اين به آن معني است كه مرگ و مرگانديشي يك مساله اساسي در زندگي اجتماعي بشر مدرن محسوب ميشود كه منجر به توليد محتواهاي نظري مختلف در باب آن از سوي انديشمندان علوم اجتماعي شده است. در واقع انديشمندان اجتماعي در تلاشند كه به پرسشهاي وجودي انسان معاصر در باب مرگ پاسخ بدهند و اين يعني مساله مرگ مسالهاي زنده و پويا در زندگي انسان معاصر است كه صدالبته به دليل روند فزاينده دانش و علم به خصوص در حوزههاي مختلف پزشكي ابعاد پيچيدهتر و اساسيتري به خود گرفته است.
ايشان با استناد به نظرات برخي انديشمندان ذكر ميكنند كه در عصر مدرن با شكلگيري نهادهايي همچون پزشكي، جداسازي و انفكاك اجتماعي رخ داده كه نتيجه آن جداسازي بيماران از ديگر افراد جامعه است و عصر مدرن با ساختن نهادهاي متصدي بيماري و مرگ، رويارويي انسان مدرن با مرگ و شناخت از آن و آموزههاي ناشي از تعامل انسان با مرگ را دچار انسداد كرده و اين امر منجر به تهي شدن زندگي انسان معاصر از مرگ و دانايي شده است.
در اينجا ذكر چند نكته ضروري است: اولا مدرنيته به عنوان پارادايمي در جهت پيشرفت و توسعه مبتني بر تخصصي كردن امور بوده و اساسا همين تخصصيتر شدن حوزههاي مختلف و توليد دانش اختصاصي در حوزههاي تخصصي منجر به پيشرفت و توسعه شده است. براي مثال دانش پزشكي در دوران ماقبل مدرن مبتني بر اطلاعات كلي و عمومي از وضعيت فيزيكي و اندامهاي داخلي انسان بوده و يك طبيب براي همه نوع بيماري تجويز عام ميكرد اما با تحولات علم بشري دانش پزشكي به بخشهاي جزييتر و تخصصيتري تقسيم و باعث شد هر پزشك فقط در يك حوزه خاص از بدن انسان صاحب تخصص شود و صرفا تجويز خاص ميتواند داشته باشد. اين پديده تخصصي شدن امور تا به آنجا پيش رفت كه حتي در زمينه علوم انساني و اجتماعي شاهد انواع گرايشهاي متفاوت و تخصصي در رشتههاي مختلف مانند جامعهشناسي، روانشناسي، اقتصاد و... هستيم. پس به وجود آمدن نهادها و سازمانهاي متولي براي هر حوزه يك ضرورت و اقتضاي لازم براي پيشرفت محسوب ميشد كه اثر آن را بشر مدرن در ابعاد مختلف شاهد بوده كه كاهش شديد ميزان مرگ و مير و افزايش متوسط ميزان عمر انسانها از آثار آن در همين حوزه پزشكي است كه غيرقابل انكار است. ثانيا گره زدن شناخت از مرگ و آموزههاي ناشي از آن به مواجهه مستقيم بشر با مرگ نادرست است، زيرا انسان معاصر نيز مواجهه مستقيم با مرگ دارد و صرفا اين نوع مواجهه فرمي با مرگ است كه نسبت به ماقبل مدرن تفاوت كرده، اما مواجهه محتوايي و نظري انسان مدرن با مرگ نه تنها كمتر نشده، بلكه بيشتر و بسيار عميقتر و اساسا همين نوع مواجهه با مرگ سرچشمه بسياري از دانشها و پيشرفتهاي بشري در زندگي انسان مدرن شده است. دكتر غلامي در جاي ديگري ضمن محكوم كردن گفتمان روانشناختي به دليل دور كردن جامعه و به ويژه كودكان از مرگ به بهانه كاستن از مرگ هراسي، نتيجه آن را افسردگي شديد انسان معاصر دانستهاند.
اين در حالي است كه اساسا علومي مانند روانشناسي و جامعهشناسي نه به دنبال دور كردن افراد، كودكان و جامعه از مرگ بلكه به دنبال تغيير نوع مواجهه با مرگ و درك ضرورت و نقش آن در بهبود انديشههاي فردي و تعاملات و ارتباطات انساني با ديگران هستند. در واقع روانشناسان و جامعهشناسان با تكيه بر يافتههاي مردمشناسانه ضمن آگاهي به مضرات مواجهه سنتي با مرگ براي روان فرد و تاثير آن بر تعاملات فردي و اجتماعي شخص به نوعي در پي بازشناساندن مرگ به انسان معاصر بودهاند و نه كتمان آن. مواجهه انسان معاصر بايد با مواجهه انسان سنتي نسبت به مرگ متفاوت باشد، زيرا انديشه انسان سنتي در مواجهه با مرگ مبتني بر اسطوره باوري و خرافهپروري بوده و اين در حالي است كه اگر بشر مدرن با اين همه پيشرفت علمي بخواهد مبتني بر همان انديشهها با مرگ مواجه شود قطعا دچار پارادوكسهاي وجودي و رواني خواهد شد و ضروري است همگام با پيشرفتهاي علوم تجربي و انساني و اجتماعي در نوع مواجهه انسان با مرگ نيز تحول صورت بگيرد.
سپس دكتر غلامي با طرح اين موضوع كه حيات اجتماعي انسان مدرن دچار جنون توليد و كار توليدي شده و زندگي محدود به توليدات فزاينده و روزافزون شده است، مطرح ميكنند كه زندگي در اين عصر مكاني است براي تاسيس افراد براي تبديل شدن به سوژههاي مطيع در دستگاه سياسي و مفيد در دستگاه اقتصادي.
اساسا سير تحول جوامع در تمام طول تاريخ نشاندهنده تسلط باورهاي شديدا ملتزمكننده گروهي و قومي بر فرد بوده و همان سيري كه ماركس از جوامع بشري ترسيم ميكند و نظامهاي باستاني و فئودالي كه مبتني بر بردهدار و برده و ارباب و رعيت را از يكديگر تفكيك ميكند كه يكي از مشخصههاي آن نظامها سركوب و مجازات شديد هرگونه تخطي از باورهاي جمعي و قدرت مسلط از طريق طرد يا حتي مرگ بوده است و اين نشاندهنده آن است كه وضعيت نظام سرمايهداري در اين حوزه حداقل از حيث آزادي فردي تفاوتهاي غيرقابل مقايسهاي با نظامهاي پيشين دارد.
برداشت بنده اين است كه جناب آقاي دكتر غلامي بيشتر تحت تاثير انديشههاي كلاسيك جامعهشناسي در آسيبشناسي نظام سرمايهداري هستند كه البته در قرن 18 و 19 به واسطه تغييرات ناگهاني كه در زمان تاسيس سرمايهداري و رشد فزاينده توليد و گسترش آسيبهاي ناشي از آن رويكردي لازم و درست بوده، اما ضروري است به پيشرفتهاي قرن 20 و زمان تثبيت و توسعه سرمايهداري و انديشههاي متاخرتر جامعهشناسي كه در نقد برخي انديشههاي كلاسيك مطرح شده نگاهي دقيقتر داشته باشيم.
نكته ديگر آنكه اساسا سودمندي در نظام سرمايهداري و در دستگاه اقتصادي همان چيزي است كه به ارمغان آورنده رفاه اجتماعي شده و همين رفاه اجتماعي تضمينكننده فراغت انساني در جوامع مدرن است كه در اين زمينه ميتوان به شاخصهاي مختلف زندگي بهتر در كشورهاي با تجربه موفق در مدرنيته اشاره كرد.
در ادامه دكتر غلامي ضمن كليشهاي خواندن تاثير عواملي مانند بيكاري، تورم و نابساماني اقتصادي بر افسردگي جمعي تلاش ميكنند ضمن منظومهاي ديدن مسالههاي اجتماعي در دل ساختارهاي كلانتر و بينارشتهاي، خود اين عوامل يعني بيكاري و تورم و... را ناشي از ستمهايي بدانند كه ساختارهاي اقتصادي مدرن بر افراد تحميل ميكنند .
گذشته از اينكه به نظر ميرسد جناب دكتر غلامي عواملي چون بيكاري و تورم و نابساماني اقتصادي را در كشورهايي كه تجربه ناموفق و ناقص در توسعه داشتهاند، محور نظر خود قرار دادهاند. در اينجا بهتر است سوالي مطرح شود كه دقيقا كدام نوع ساختار يا نظام اقتصادي بدون هيچ گونه تعاملي با اجزاي خرده نظامهاي خود و در پايينترين سطح تحميل برخي محدوديتهاي لازم فردي از جمله گرفتن بخشي از زمان روزانه فرد توانسته است در جهت پيشرفت و توسعه گام بردارد و عوايد آن را صرف رفاه و فراغت همان افرادي كه وقت آنها را براي كار گرفته، بكند؟ حتما جناب آقاي دكتر غلامي موافقند كه پاسخ نظام اقتصادي سوسياليستي نيست، زيرا نتايج و كارنامه آن در كشورهاي تحت سلطه اين نظام آنقدر واضح است كه نيازي به توضيح بيشتر در اين زمينه نيست و وضعيت مردم آن كشورها كه حتي مجبور به واگذاري اساسيترين حقوق انساني و فردي و اقتصادي خود براي بقاي نظامهاي ايدئولوژيك مسلط بر خودشان هستند، گوياترين معناي تهيشدگي زندگي از معنا را به نمايش گذاشته است.
در جايي ديگر آقاي دكتر غلامي با تكيه بر انديشه ماركس مطرح ميكنند كه ماركس از همان آغاز به درستي دريافته بود كه نظام سرمايهداري در نهايت چيز جز بيكاري، فلاكت، آپارتايد شهري و افسردگي اجتماعي انسان به ارمغان نخواهد آورد.
هنگامي كه در مورد ماركس سخن ميگوييم به نظر ميرسد تعيين اين مساله كه به ماركس جوان و متقدم استناد ميكنيم يا به ماركس متاخر، ضروري است ضمن اينكه نگاه ماركس به سرمايهداري نه تنها ايدئولوژيك نبود (آنگونه كه خوانشهاي لنيني و استاليني از ماركس بود) بلكه اساسا او سرمايهداري را به دليل فراهم آوردن زمينههاي آزادي فردي و پيشرفت ميستاييد.
نقطه قوت ماركس و آنچه او را در مقام فيلسوف اجتماعي و نظريهپرداز جاودان كرده، نمايش تناقض ذاتي سرمايهداري بود و همين امر براي افتخارات او كافي است، اما او به قول دارندورف از قدرت بازسازي نظام سرمايهداري براي عبور از بحرانهاي مختلف غفلت كرد، زيرا سرمايهداري از پس تمام بحرانهاي مختلف قرن بيستم تا به اينجاي كار با قدرت انعطاف و نوسازي خود توانسته عبور كند و كشورهايي كه در هماهنگسازي ابعاد مختلف سياسي، اقتصادي و اجتماعي با اصول آن موفق بودهاند، توانستهاند طعم رفاه و ثبات اجتماعي را بچشند كه براي درك بهتر اين موضوع كافي است نگاهي به كشورهاي موفق در زمينه توسعه شاخصهاي انساني و گزارش جهاني خوشبختي كه هر ساله توسط نهادهاي بينالمللي معتبر مطرح ميشود، انداخت و به سيستمهاي اقتصاد سياسي مسلط در آنها و زمينههاي اجتماعي و فرهنگي آنان توجه كرد.
لازم است اشاره كنم كه سرمايهداري مانند هر نوع نظام ديگري كه در طول تاريخ مستقر بوده داراي نقاط ضعف نيز است و صدالبته به همراه خود مشكلاتي را هم بر سر راه بشر قرار داده، اما يكي از مشكلات اساسي در ميان ناقدان سرمايهداري اين است كه سرمايهداري را مترادف با پولداري ميدانند و هنوز از نزاع كار و سرمايه عبور نكردهاند در حالي كه متفكران متاخر كار را فراتر از كارگري و سرمايهداري را فراتر از پولداري ميدانند و از كارآفريني سخن ميگويند و قصد دارند تئوريهاي اخلاقي ضدسرمايهداري را باطل كنند تا مخالفان نتوانند هر برچسبي از افسردگي اجتماعي تا فقر فرهنگي و... را به سرمايهداري بچسبانند و توجه آنان را به اين نكته اساسي جلب كنند كه آنچه باعث بقاي سرمايهداري شده است، توانايي آن در خود تنظيمگري و انعطاف و حل مشكلات و مسائل اجتماعي و اقتصادي با تكيه بر دانش و علم بوده و اين درست همان نقطه قوت سرمايهداري است.
اشاره| روزنامه اعتماد در تاريخ 24 دي 1399 گفتوگويي با دكتر احمد غلامي، جامعهشناس منتشر كرد كه در آن از عوامل بيخانماني و سرگشتگي روح انسانهاي معاصر گفته شده بود و با عنوان «افسردگي موريانه روح انسان معاصر» به بحث مرگ و زندگي پرداخته بود. «شيروان ياري» در اشاره آن گفتوگو نوشته بود: «مرگ، واژهاي در تقابل زندگي يا امتداد زندگي؟ اين مفهوم به درازاي تاريخ ذهن بشر را به خود مشغول كرده است؛ اما آنچه در اين گفتوگو با «احمد غلامي» دكتراي جامعهشناسي، پژوهشگر و نويسنده كتاب نظريههاي جامعهشناسي دين به تحليل نشستهايم، واژه مطلق مرگ عيني نيست؛ بلكه واژه رايج افسردگي يا همان انسان زنده متحرك است كه امروزه انسان تنهايي پرهياهو را در زبان بدن بازنموده ميكند و رفتار و كردار آدمها را زير سايه اين چتر سياه ميبرد. بررسي آمار پزشكي قانوني كردستان نشان ميدهد كه آمار نزاع در هفت ماهه امسال با ثبت هشت هزار و 44 پرونده نسبت به مدت مشابه سال گذشته، در اين استان افزايش چشمگيري يافته است كه اين ريشه در چرايي و چگونگي سقوط آستانه تحمل انسانها در عصر مدرن دارد. » آنچه در اين صفحه پيشرويتان قرار گرفته نقدي است به آن گفتوگو و ديدگاههاي مطرح شده در آن.