كتابخانههاي روستايي؛ منفرد، مظلوم، از يادرفته
روياها لابلاي واژهها
بنفشه سامگيس
اينبار كه خواستيد به يك فرد نيازمند كمك كنيد، ميتوانيد به اين هم فكر كنيد كه كمك، فقط بخشش از سرمايه نقدي و ريالي نيست چون نياز هم الزاما، احتياج مالي نيست اگرچه كه معمولا، ريشه اقتصادي دارد. شما ميتوانيد به يك فرد نيازمند، ظرفي غذا هديه بدهيد، ميتوانيد لباس و كفش هديه بدهيد چون يك فرد نيازمند، فردي است كه به دليل مشكلاتي كه در زندگي دارد، از تامين نيازهاي خود ناتوان شده است. اما اينبار كه خواستيد به يك فرد نيازمند كمك كنيد، ميتوانيد به اين هم فكر كنيد كه ميشود همراه با يك دست لباس يا يك جفت كفش يا يك سبد آذوقه، يك جلد كتاب هم هديه داد.كتاب از آن دست كالاهايي است كه در معادلات كش آوردن دخل تا خرج، حتما از اولينهاي حذف از سبد هزينههاي خانوار است چون تا وقتي قد كوه مشكلات اقتصادي، پيش چشم يك خانواده بيبضاعت، روزبهروز بيشتر ميشود، حتما و قطعا، خريدن و حتي خواندن كتاب، در هيچ ردهاي از بايدها جايي ندارد. اصلا وقتي معيشت يك خانواده، در خطر نابودي قرار ميگيرد، ضروريترين حذفيها، همانهايي است كه نان فوري از كنارش در نميآيد؛ آموزش و تفريح و اوقات فراغت و يادگيري و سرگرمي، الزاماتي است كه براي يك زندگي سالم، ضروري است ولي يك زندگي سالم هم تعريفي دارد و يك انسان سالم هم، مولود اتصال زنجيرهاي از بايدها و موجودهاست و شايد اصلا بايد اين سوال بنيادي را، وقتي از ضرورت كتابخواني براي همه اقشار جامعه حرف ميزنيم، بپرسيم كه «زندگي سالم براي كدام انسان سالم؟»
دالتون ترومبو؛ نويسنده و فيلمساز امريكايي، در كتاب بينظيرش با عنوان «تفنگت را زمين بگذار» از قول يك سرباز بازگشته از جنگ جهاني اول، خطاب به تمام رهبران جهان و مدعيان آزادي بيان و ضرورت دانستن و آگاهي، سوالي مطرح ميكند؛ سوالي كه در همه اين 9 دهه پس از نوشته شدن اين كتاب و حتي براي همه سالهاي حيات بشري، بيجواب خواهد ماند. اين سوال، سوال يك سرباز است؛ سربازي كه علاوه بر دستها و پاهايش، نيمي از صورت و گوشها و چشمها و زبانش را هم از دست داده و تنها چيزي كه برايش مانده، تنها چيزي كه براي اين تكه گوشت مربع شكل، مانده، ذهني براي فكر كردن است و سرباز، يكي از همان لحظاتي كه از شتاب قدمهاي عمر و زمان هيچ نميفهمد و فقط با پوست پيشانياش؛ تنها تكه سالم از پوست بدنش، قادر به درك تقويم توالي روز و شب است، در ذهنش، از همه رهبران جهان ميپرسد «به تو ميگويند بيا برويم جنگ و تو ميروي چون به تو ميگويند برويم دموكراسي ايجاد كنيم. كدام دموكراسي؟ دموكراسي براي چه كسي؟ دموكراسي با تعريف چه كسي؟»
حذف كردن عادت به مطالعه، آسانترين شيوه براي به صفر رساندن خواستههاست. اين جمله را ميشود مفصلتر هم نوشت؛ زمينگير كردن آدمها در مقابل فقر، آسانترين راه براي حذف كردن عادت به مطالعه است. مسوولان سازمان بهزيستي و كميته امداد گزارشهاي آماري فراوان دارند از اينكه جمعيت تحت پوشش اين نهادهاي حمايتي، چند سال است كه به سفر نرفتهاند و تفريح مرسوم نداشتهاند و اصلا فرصت فكر كردن درباره نحوه گذران اوقات فراغت ندارند چون در بد بياريهاي زندگي،كانون نياز خانواده، نان است و بس.
اتفاق بدتر از گرسنگي جسمي، گرسنگي روح است كه برخلاف تصور، ارتباط تنگاتنگي با گرسنگي جسم دارد. آدم ها؛ نيازمندترين آدمها، اگر نخوانند و ندانند، اصلا نميفهمند چه ميخواهند و چه چيز بايد بخواهند تا اين فقر فرساينده، ميراث نسل نشود....
چند ماه قبل، از يك كتابخانه روستايي نوشتم؛ كتابخانهاي در روستاي كوچك «وشنام دري» نزديك به شهرستان چابهار. كتابخانه كوچكي كه در اين 18 ماه، اميد روستا شده؛ اميد بچهها و زنان و مردان روستا. وقتي در شهرها و خانههاي سرد خودمان حبس ميشويم و كنج و كنار اين كشور چهار فصل را ورق نميزنيم كه ببينيم مردماني با هر گويش و هر عقيده، چطور به زندگي نگاه ميكنند، نتيجهاش اين ميشود كه پيلهاي كه دور خود و خانه و شهرمان تنيدهايم، آنقدر ضخيم و سخت و زمخت ميشود كه هيچ منفذي ندارد كه نوري بر نگاه ما بتاباند و بدتر اينكه هيچ منفذي ندارد كه به ما اجازه نگريستن به دوردستها را بدهد. دوردستها، همان معدود و انگشت شمار روستاهايي است كه مردمش ميخواهند نقطه پايان بر اين فقر موروثي بگذارند، مثل اهالي روستاي «وشنام دري» نزديك شهرستان چابهار و مثل اهالي روستاي «شيخآباد» نزديك شهرستان كهنوج كه حالا كتابخانه دارند و اين كتابخانهها هم مثل هميشه به همت خود مردم روستا پا گرفته و رشد كرده.كتابخانه «وشنام دري» كه اينطور بود. يكي از اهالي روستا آن را بنا كرد و براي نويسندگاني از سراسر كشور درخواست كمك فرستاد و حالا، بچههاي «وشنام دري» نه فقط كتاب ميخوانند، افقهاي دورتر را هم ميشناسند و حالا ميفهمند كه چرا بچهاي در ناف پايتخت كشوري به نام ايران، هر چه هر چه هر چه بخواهد، ميتواند داشته باشد و چرا وقتي پايت ميرسد به آخرين نقطه سو سو زدن حيات روي نقشه پهناور ايران؛ آنجايي كه چند ميلي متر آن طرفتر، وارد خاك يك كشور ديگر شدهاي، بچههاي زيادي هستند كه از حداقلهاي نياز يك كودك هم محروم ميمانند. حسن كتابها همين است. اينكه پاسخ خيلي از چراهاي ممنوعه را ميدهند. چراهاي ممنوعهاي كه دولتها سعي ميكنند با لبخند زدن و بهانه جستن و منحرف كردن فكرها و نگاهها، در يك قبر ابدي و عميق، دفنش كنند ولي حتي اگر بزرگترين گورستان را هم براي دفن كردن كتابها بسازند، واژه را كه نميشود كشت. واژه، زبان به زبان و نسل به نسل ميچرخد و انگار سوار بر قاليچه پرنده، همه مرزها و همه ورود ممنوعها را پشت سر ميگذارد تا برسد به روح و دل آدمهاي تشنهاي كه نفع دولتها ايجاب ميكند تا آخر عمر، در تشنگي اسير شوند و در تشنگي بميرند. حالا از روستايي ديگر حكايتي مشابه «وشنام دري» به دستمان رسيده؛ روستايي در جنوب كرمان. تا به حال گذرتان به جنوب كرمان افتاده؟ جنوب كرمان تكه عجيبي از اين سرزمين است. اگر شما هم از گروه آن افرادي هستيد كه كرمان را فقط با سوغات پسته و آسمان پرستاره و زيره و حمام گنجعليخان و پته و رطب ميشناسيد، اين را بدانيد كه نوار جنوبي اين استان پهناور، داشتههايش و نياز مردمانش، هيچ و هيچ شباهتي با باقي قسمتهاي استان ندارد. جنوب كرمان، ميانبري است به فقر و درد و بيآبي و نگاههاي محرومي كه ظرف دههها، آنقدر ديده نشدهاند و از ياد رفتهاند كه نميدانند چه ميخواهند. روزگار مردمان ايستاده روي نوار جنوبي كرمان، همه اين دههها، با فقر سپري شده چون از بيست و چند سال قبل كه بختك خشكسالي بر گردن اين تكه از استان افتاد، نخلهاي جنوب خشكيد و باغها، پژمرد و ته جيبهاي مردمان جنوب، به جاي پول و پسته، پر شد از غبار زمينهاي خشكيده. وقتي آب نباشد، زندگي ميميرد و حالا بيش از 20 سال است كه جنوب كرمان، شبحي از زندگي است و جاي آن همه اميد را، يك گودال عميق گرفته كه غبار خشكسالي، لايه به لايه، عمقش را پر ميكند.
براي همين است كه ميگويم اگر اين بار خواستيد به يك فرد نيازمند كمك كنيد، همراه همه آن لباس و خوراكي و وجه نقدي كه ميفرستيد به عنوان هديه و به نشان همياري و همدلي، يك جلد كتاب هم بفرستيد. اميد از سطرهاي يك كتاب متولد ميشود؛ وقتي آدمها، همان فقيرترينهايشان حتي، توان اين را پيدا كردند كه خيال كنند و خيال را با واقعيت گره بزنند؛ اميد از درآميختن خيال و واقعيتزاده ميشود و نيازمندترين انسانهاي اين دنيا؛ آنهايي هستند كه اميد ندارند چون تواني براي پيوند زدن بين خيال و واقعيت ندارند.
حكايتي از «شهسواران جنوب»
جنوب كرمان؛ نزديك به شهرستان كهنوج، روستايي هست به نام «شيخآباد». روستاي شيخآباد، مثل باقي روستاهاي اين خطه، سالهاست در حسرت باران است و در حسرت سبز شدن باغات خشكيده و بركههاي ترك خورده بيآب.
يكي از اهالي روستا؛ حسين درويشي، كه در همين روستا به دنيا آمده و در همين روستا درس خوانده و معلم بچههاي همين روستا شده، 2 سال قبل، يكي از خانههاي خالي روستا را رنگ زد و تابلويي بر سر در خانه گذاشت و روي تابلو نوشت «كتابخانه شهسواران جنوب»
حالا اين كتابخانه كوچك، حدود 1500جلد كتاب دارد؛ كتابهايي براي گروه سني نوجوان و آدم بزرگها و البته كه انديشه نوجوان بايد بارور شود تا آينده يك خانه، آينده يك روستا را بسازد.
در اين روستاي كوچك كه جمعيتش از 700 نفر بيشتر نيست و اهالي روستا، براي تامين معاش، چشم ميدوزند به ابرها تا كي، دلشان بگيرد و بگريند بر سر باغات تشنه، «شهسواران جنوب»، همه اميد روستاست چون بچههاي روستا، با همين كتابهايي كه از دور و نزديك ايران پهناور برايشان ميرسد، ياد گرفتهاند سر از گريبان تنگ و فشرده محروميت بيرون بياورند و آن نجوايي كه در ته حلقشان ميجوشد را به واژه تبديل كنند و اين واژهها را با صداي بلند و بدون هيچ ترسي، خطاب به مديراني كه فكر ميكنند اگر يك مدرسه ساختند، وظيفهشان در قبال جمعيتي به پايان رسيده، فرياد بزنند. روستاي شيخآباد، 5 مدرسه دارد؛ 2 مدرسه دوره اول و دوم دخترانه، 2 مدرسه دوره اول و دوم پسرانه و يك دبستان. ولي حسين درويشي ميگويد شيخآباد و روستاهاي اطرافش، تا دو سال قبل،كتابخانه نداشتند.كدام دانشآموزي ميتواند اميد يك وطن شود وقتي غير از «بابا آب داد» و «بابا نان داد» نميخواند؟ كدام دانشآموزي ميتواند اميد يك ملت شود وقتي بلد نيست افقي تازهتر از جبر خشك و پوسيده «2 به علاوه 2 ميشود 4» پيدا كند؟ سالها قبل، خسرو گلسرخي؛ آن معلم بزرگ و بيتكرار، واقعيتي را سرود «.... بچهها در جزوههاي خويش بنويسيد: يك با يك برابر نيست.......» كدام دانشآموز ميتواند از حل معادله نابرابري زور و فقر، سربلند بيرون بيايد وقتي جز «چوپان دروغگو» تصوير ديگري از استيصال و درماندگي ندارد؟
شايد درويشي؛ اين معلم روستازاده هم به همين فكرها بود كه خانه متروك روستايش را تبديل به كتابخانهاي كرد كه به بچههاي روستاي محل تولدش ياد بدهد كه بايد بخواهي و ياد بگيري كه بخواهي چون هيچ دولتي دوست ندارد تو، چيزي بخواهي. دولتها دوست دارند تو مثل يك مجسمه، ساكت و خاموش باشي و تو بايد ياد بگيري كه بخواهي و سكوت نكني و خاموش نباشي.
شايد در همين كتابخانه كوچك، شايد در همين دوردستترين نقطه از جنوب كوير، اين بچهها باور كنند كه برخلاف همه شعارهاي تاريخ مصرف گذشته و پوسيده حاميان سرمايه داري و بازتوليد گود و برج، امروز، ديگر «سرخپوست خوب، سرخپوست مرده نيست.»