خورشيدِ كمرمق كه ناي ماندن تا ته ماجرا را نداشت، در مغرب فرو ميرفت
گِيت
احمد ساجديفر
تمرين شروع شده بود. دور چهاردهم دويدن، بدنها گرم و نفسها چاق و با ضربان قلب همريتم شده بود. يك دور مانده به آخر، يك چشمم به درِ فنس بود. باز هم جمال دير كرده.
علي برده كنارم بود، زير لب پرسيد:
- رفتي دنبالش چي گفت؟
- گفت شما بريد ديرتون نشه، خودم رو ميرسونم.
- نكنه نياد! كاش باهم آمده بوديم سرِ تمرين.
جمال تنها بازيكن شهرمان بود كه اسمش را براي تيم ملي جوانان داده بودند. ما سه ضلع يك مثلث بوديم و از برادر به هم نزديكتر. علي قدبلند بود با موهاي فرِ سوزني و استايلي كپ «سوكراتس».
- خيلي خب كافيه... برين وسط چمن دايره بزنين ... علي اين سوت رو بگير... قبل از بازي درون تيمي، استراحتي كوتاه و بعد تمريناتِ كششي.
- بله آقاي اميري.
وجود جمال مطير در تيم باعث انگيزه و افزايش رقابت ميشد اما چند وقتي بود كه خلقش گرفته و تمرينش بينظم شده بود. بالاخره سر و كلهاش كنار زمين پيدا شد. ساك ورزشي را انداخت روي زمين و مشغول تعويض لباس شد.
- جمال، لباس عوض كردي برو دور چمن امروز فقط دويدن...
- چشم آقاي اميري.
كل مدت تمرين را جمال بياعتنا در حال دويدن بود. انگار توي دنيايي ديگر بود. بعد از تمرين داشتيم از در فنس خارج ميشديم كه آقاي اميري صدايم زد:
- سعيد سليم تو بمان با تو حرف دارم.
- بله آقاي اميري در خدمتم.
فاصله شهرك تا راه آهن درگير خيال جمال بودم، نفهميدم كي رسيدم. اول رفتم خونه خاله كه به سفارش مربي با جمال صحبت كنم. بوي نشاسته فعال شده در نان بر آمده از تنورگلي، حياط را برداشته بود. خاله با انبرِتنور نان را سمتم دراز كرد و پرسيد: مگه باهم نبودين؟ هنوز نيومده خونه! نان را بين دو دست ردوبدل كردم.
- آخ… دستم. نه خاله، باهم برنگشتيم...
رفتم سر يخچالِ خاله و يك تكه كره محلي انداختم روي نان داغ و خوب به هم ماليدم و لوله كردم.
- سعيد عزيزم مراقب جمال باش؛ از وقتي شنيده دو تا از دوستاش شهيد شدن باز هوايي شده ميخواد برگرده دزفول.
- چشم خاله نگران نباش.
زير سايه به هم پيوسته درختان «كنار» دو،سه پلاك جلوتر رفتم در خانه علي برده. جلال كو؟
يك نگاه به من و يك نگاه به دستم كرد؛ نصف ساندويچ را جدا كرد و قبل از اينكه نان را به دهان ببرد، گفت:
- يه تعارف بزني بد نيست…
- سر پل آهني ساك لباسهايش را داد و كج كرد سمت گيت. گفت حوصله نداره.
- چرا ولش كردي علي؟ ميرفتي باهاش! لقمه رو قورت داد و جواب داد:
- دمت گرم عجب نوني… بريم دنبالش؟ خودش گفت ميخواد تنها باشه.
راست كانال آب راه افتاديم به طرف گيت. از دور لكه سياهي روي دريچه آهني گيت ديده ميشد.
- علي نگاه كن خودشه. رفته رو دريچه!
علي برده پرسيد:
- اميري چي گفت؟ درباره جمال بود؟
- آره كلا گفت: با پسر خالهات صحبت كن، بينظمي به تيم و به جمال ضربه ميزنه. گفت ببينين مشكلش چيه؟
- آره خود بيجنبهشه... چه جوري زل زده به آب... انگار كشتيياش غرق شدن… باز سيگار ميكشه! ... بزن بريم غافلگيرش كنيم... ميچسبه.
گيت دور از راهآهن بود. لخت شديم با مايو، قبل از اينكه برسيم بالاي سرش پيشدستي كرد و با لباس مستقيم پريد توي آبشار و غيب شد. سريع از دريچه رفتيم پايين. هنوز دود سيگارش تو هوا بود.
- سعيد بپر دنبالش ...
و با كمر خود را رها كرديم وسط حوضچه.
هر دو دريچه باز بودند، آبشاري صاف و زلال به پهناي حوضچه و بلندي دو متر در كف حوضچه كمعمق سرازير بود. آب توي حوضچه مثل شير سفيد و كفآلود ميشد و مثل يخ در بهشت خنك. تركيبي سبك از آب و توده حبابها...
ديگر اختيارمان دست خودمان نبود. با قدرت ما را پرت كرد توي دهانه كانال. سريع از شيب سيماني بالا كشيديم و آمديم بالاي گيت. ناگهان صداي دستهاي زن كه جيغ و هورا ميكشيدند زهره تركمان كرد. با خجالت و دستپاچگي رفتيم پايين روي دريچهها.
وانت تويوتا دخترهاي كارگر مزرعه را به روستا ميبرد. از كنارمان عبور كرد. دخترهاي پشت وانت كه هنوز در حال جيغ زدن و خنديدن به ما بودند، خيلي زود در ميان گرد و خاك پشت سرشان محو شدند.
علي برده نگاهي به دور و بر انداخت و گفت:
- آبرويمان رفت. اينها يهو از كجا پيدا شدن؟
من گفتم:
- جمال مطير كو؟... نديدي... بدو سريع بپريم بدنمون سرد و گرم نشه.
جمال نه تو حوضچه بود، نه بيرون. در امتداد كانال هم اثري ازش ديده نميشد.
قدري منتظر مانديم... احتمال ميدادم قبل از ما بيرون آمده و زود پريده باشد.
علي برده از روي دريچه گفت:
- كجا رو نگاه ميكني مگه آدم اينقدر نفس داره؟
با پوزخنده ادامه داد:
حتما رفته پشت «خرتوشه ها» شكمش رو خالي كنه. بيا بپر ديگه.
دوباره پريديم توي مخلوط حبابدار و همراه با موج توفنده پرت شديم توي دهانه كانال وسريع آمديم روي لبه. به اطراف كانال و روي زمين نگريستم. ناگهان استرس به جانم چنگ انداخت و در بندِ شك و ترديد شدم. دلشوره، عقل را تسليم كرد. با صدايي لرزان گفتم:
- علي روي زمين رو نگاه كن فقط رد پاي ما دوتا خيسه!
- خب كه چي؟
اما بلادرنگ دويد از روي گيت سيماني رفت طرف مقابل، كناره كانال را ورانداز كرد. رنگ از چهره علي برده پريد. سمت علي هم ردي از جمال مطير نبود. اين يعني جمال از آب نيامده بيرون!
اما اين قابلپذيرش نبود. عمق آب كم بود و نهايتا تا روي سينه ما ميرسيد. جمال مطير هم كه شناگر قابلي بود! علي برده با دستپاچگي رفت اطراف و پشت بوتههاي «خرتوشه» را ديد زد. من هم اين سمت همان كار را كردم. اثري از آثارش نبود. با عجله لباسهايمان را پوشيده نپوشيده راه افتاديم. علي از اون سمت، من از اين سمت. نگاهمان چهارچشمي عمق آب را ميكاويد. بياراده، طول كانال را تا پل آهني نيم دو رفتيم. ناباورانه به يكديگر نگاه كرديم. با تمام وجود فرياد زدم: جلاااااال... جلااااال...
- سعيد آرام باش! باور كردي؟! مگه كشكه؟
اما من خالهام را ميديدم شيون ميكرد و مو ميكند و چنگ به گونه ميكشيد. دلخوش بود از زير موشك باران به اينجا پناه آورده. بيچاره پسر بزرگش جلال تو آبادان مفقود شد. بقيه را تا اينجا به دندان گرفته بود. اين هم از پسر ديگرش… داداروووله… دارووووله...
سرتا پا سياهپوش وسط تعزيه بود وسط گردابي سياهرنگ از زنها آرام موج ميزد و ميچرخيد. مادرم وزنهاي ديگر گرداگرد بيچاره بودند و با دو مشت ضربدري روي سينه ميكوبيدند و مويه ميكردند:
- يومه... يومه... يومه...
بوي «ريحه» همراه گرد وغبار در فضا پراكنده بود.
ازخود بيخود شدم و اشك از چشمم روان شد.
- آهاي كجايي سعيد؟ چت شده؟
علي برده از روي پل آهني رد شد آمد كنارم.
- سعيد... خوبي؟ كه چي؟ داري گريه ميكني؟!
- انگار تا به حال نديدي كسي رو آب ببره؟ اولش همين جوريه ديگه، يه لحظه هست، بعد ديگه نيست. ميره زير آب و ديگه تمام... با چشم خودم ديدم...
- اي بابا سعيد؟ اون سربازي كه تو ديدي توي رودخونه غرق شد... غريب بود... توي حميدآباد آب رود دز خروشانه... تازه ناشي هم بود. آخه اينجا توي كانال... اونم جمال مطير...؟ بابا اونكه بط آبيه.
- كو پس...؟ كجاست؟
مجيد حريز و برادرش حميد دوتركه با سوزوكي هشتاد كنارمان ترمز كرد.
- هان چي شده؟ اتفاقي افتاده؟
- جمال مطير نيست... با هم شنا ميكرديم. پريد تو گيت ديگه، نيومد بيرون.
- تو گيت...؟ لاممكن ولك... سوار شو بريم... ببينم ... مگه ممكنه؟ ... حميد تو اينجا بمون... سعيد بپر بالا...
سر گيت كه رسيديم مجيد مثل «كارآگاه راكفورد» با دقت همه چيز را وارسي كرد اما هيچ نشانهاي از پسر خاله نبود كه نبود. حتي يك تار مو براي «راكفورد» از خودش بجا نگذاشته بود.
- سعيد، تيشرتت را وارونه پوشيدي. په لباسهاش كو؟
- با لباس پريد.
خورشيدِ كمرمق كه ناي ماندن تا ته ماجرا را نداشت، در مغرب فرو ميرفت. از سمت پل عدهاي كوتاه و بلند و پس و پيش شتابان ميآمدند. حميد حريز كار خودش را كرده بود. شانس بياريم به گوش مادرش نرسانده باشد.
پيشاپيشِ جماعت، جواد بود كه نفس بريده رسيد. دستها را درحالت ركوع گذاشت روي زانوها، سر را بالا آورد وبريده بريده گفت:
- هان سعيد چي شده. داداشم كجاست؟
پشت سرش بلافاصله پدرم هنوز نرسيده شروع به التماس كرد.
- تو را به خدا... سعيد زودتر برو تو گيت... يه كاري بكن... اينا امانت هستن پيش ما... جواب پدرش را چي بدم...؟
و نشست زد زير گريه. با لباس پريدم تو گيت. علي برده هم پريد اما زورمان به شتاب آب نميرسيد. شدت آب به قدري زياد بود كه فرصت ايستادن و سر پا ماندن روي كف سيماني و خزه بسته را نميداد.
چه كاري از دستمان بر ميآمد؟ ابلهانه چند بار ديگر سعي كرديم كف حوضچه را جستوجو كنيم... شايد...
صداي پدرم بود كه التماس ميكرد:
- تو را به خدا خوب بگرد پسرم... حيات اُمك... پيداش كن. به مادرش چي بگيم؟
غروبي دلگير بود. توي گيت كم نور شد و ما نااميدانه روي لبه كانال ماتم گرفته بوديم. كاري از دستمان بر نميآمد. روبهرويم جواد مطير چمباتمه زده بود. نميتوانست باور كند كه جمال هم رفت. مثل خيليهاي ديگر كه از ما گرفته شد و هرگز آنها را نخواهيم ديد.
سرم «دِنگِ دِنگ» بود. ناباور و گيج. چشم به آب كفآلود و نفرتانگيز گيت دوخته بودم كه يكهو ميان آبشار براي يك لحظه سر و گردن جمال مطير نمايان شد و در خروش كفها ناپديد شد.
نه! حتما وهم و خيال بود؟ ناگهان جواد از جا پريد و فرياد زد:
- تو هم ديدي... ديدي... سعيد تو هم ديدي... جمال بود به خدا... داداشم...
چند لحظه طول نكشيد كه ميان بهت و حيرت همه سر و سينه جمال توي دهانه كانال از زير آب بيرون آمد. با بهت و حيرت به دو سمت كانال نگاه كرد و گفت:
- چي شده چرا همه تون اينجا... جمع شدين؟
يكهو پدرم از كوره در رفت:
- اين مسخره بازيا چيه؟ ... سعيد خجالت بكشيد... از سر خصم قلوهسنگي برداشت و سمتم نشانه گرفت ولي درجا هدف را عوض كرد و محكم زد به آب كانال:
- پاشيد گم شيد خونههاتون. يالله گوم بالبيت گوم... ابن... حلال...
با غيظ رفت سمت خانه و تا نيمههاي راه صداي غر زدنها و بد و بيراه گفتنش را ميشنيديم. جمال مطير دستش را دراز كرد، گرفتم سمت خودم، كشيدم.
- سعيد چي شده؟ نكنه... فكر كردين... همه با كنجكاوي جمع شديم دور و برش. مجيد پرسيد:
- چه كلكلي تو كاره؟ مگه ممكنه آدم اينهمه زير آب زنده بمونه؟ چه جوري همه رو گذاشتين سر كار؟ نميگين...؟
آب از لباسهاي خيس جمال كه انگار مثل يونس پيامبر تازه از دهان ماهي بيرون آمده بود، روي زمين شره كرد و راه گرفت.
- كلك؟ كدوم كلك؟ بابا من وقتي اعصاب ندارم ميام ميپرم تو آبشار پشت قوسش خاليه و غير از صداي ريزش آب هيچ صداي ديگهاي نيست. دنجِ دنج. آبش هم مثل يخ. خودتون برين امتحان كنين فقط راست بپرين تو آبشار خيلي كيف ميده! خصوصا بعد از تمرين، جون ميده براي ريكاوري. من تنها بودم. اصلا كي به شما گفت من پريدم توي گِيت؟