پايان محمدرضاشاه
مرتضي ميرحسيني
راستش اين پرسش كه سقوط سلطنت پهلوي از چه زماني اجتنابناپذير شد پاسخي قطعي ندارد و به قول يرواند آبراهاميان «هر جور وقايعنگارياي ميتواند بحثبرانگيز باشد و مخالفتهايي در پي بياورد.» در ايران آن سالها نه جنگ بود و نه قحطي فراگير و نه حتي شورش دهقانان يا كارگران كه يعني از هيچكدام از پديدههايي كه «قابلههاي انقلاب» خوانده ميشوند خبري نبود. از ديد بيشتر ناظران بيروني (و نه همه آنها) حكومت آن زمان ايران – حداقل تا زمستان سال 57 – حكومتي محكم و پابرجا و متكي به پول نفت و ارتشي بزرگ و تشكيلاتي مخوف به نام ساواك بود و هيچ جريان مخالفي توان هماوردي با آن را نداشت.
به زعم بيشتر كساني كه از بيرون به آنچه در ايران ميگذشت نگاه ميكردند رژيم شاه با هيچ چالش داخلي مهمي مواجه نبود و خطر جدي براي بقاي آن وجود نداشت. به ويژه آنكه ميدانستند اين حكومت به مخالفانش هم رحم نميكند و براي حفظ خود هيچ خط قرمزي ندارد. شكلگيري چنين اختناقي فقط به ساواك برنميگشت و چنانكه در گزارش سال 1974 سازمان عفو بينالملل ديده ميشود دادگاههاي آن روز ايران هم دادگاههايي فاسد و مجري سياست سركوب بودند و كمترين احترامي براي ابتداييترين حقوق بشر – مثل داشتن وكيل مدافع – قائل نميشدند و «شكنجه آدمهايي با اعتقادات متفاوت و مختلف» را مجاز ميشمردند. البته از اواسط سال 1356 شاه براي نجات خود از فشارهايي كه وجود داشت به كميسيون بينالمللي حقوقدانان گفته بود از اين به بعد دست ساواك را در شكنجه و گرفتن اعتراف اجباري كوتاه ميكند و به متهمان هم حق اختيار كردن وكيل ميدهد، آنهم «وكيلي كه از پيگردها و آزارهاي دولتي مصون خواهد بود.»
اين عقبنشيني كه نخستين قدم از مجموعه اقدامات به ظاهر اصلاحي شاه براي ايجاد فضاي باز سياسي بود جمع مخالفانش را كوچكتر نكرد و او را از بحران مشروعيتي كه در آن فرو رفته بود بيرون نكشيد.
چون كسي اين «تغيير» را باور نميكرد و به قولها و وعدههايي كه از بالا داده ميشد اعتماد نداشت (آن زمان بيشتر مخالفان با مهدي بازرگان همعقيده بودند كه ميگفت: «چگونه كسي كه 37 سال با خودكامگي حكومت كرده، ميتواند يكشبه رويكرد خود را تغيير دهد»). به ويژه آنكه خود شاه - با لجاجت خاص ديكتاتورها – تا روزي كه در ايران بود حاضر به تقسيم قدرت و پذيرش حق ديگران براي مشاركت در حكومت نميشد و از دادن سهم واقعي به مخالفانش امتناع ميكرد.
از تابستان 1356 كه جمشيد آموزگار جاي اميرعباس هويدا را گرفت تا زمستان 1357 چهار دولت با سياستها و شعارهايي متفاوت از هم، يكي بعد از ديگري روي كار آمدند اما هيچكدامشان حريف بحران نبودند و تغييري در فرجام نهايي ماجرا ايجاد نكردند. براي حكومتي كه به آخر خط رسيده بود نه لبخند و دلجويي جعفر شريفامامي به كار آمد نه حكومت نظامي و سختگيري غلامرضا ازهاري نجاتبخش شد. شاپور بختيار هم كه در پايان ماجرا دولت را به دست گرفت از پيش باخته بود. مساله مخالفان، خود محمدرضاشاه و اصل حكومت او بود و تغيير نخستوزير و دست به دست شدن دولت، آنان را سرد و آرام نميكرد.