روز صد و پنجم
شرمين نادري
گاهي شهر يكجور غريبي بغض دارد اما اشك نميريزد، درست مثل آدمهايي كه داغ ديدهاند و حوصله گريه كردن ندارند. باران كم ميشود، برف نميبارد، ابر اگر هست ابري است از آلودگي و غبار ناخوشي و خورشيد اگر غروب ميكند اينقدر دلگير است كه آدم رويش را برميگرداند و سرش را گرم ميكند به دستفروشي در ميدان وليعصر. دستفروش اما با غصه دارد با زني حرف ميزند، دستهايش را توي هوا تكان ميدهد و ميگويد كه جنسش حرف ندارد و فقط ديگر مغازهاي ندارد كه بفروشدشان. جلويش اما شلواركهاي سبز و صورتي و تيشرت و جوراب پهن است روي زمين.من جلو ميروم و گوش ميدهم به مرد جوان، ماسكش را كشيده تا زيرچشمهايش و آدمها ريزش اشكها را نميبينند، نميدانم مغازهاش كجا بوده پيش از اين، كجا راه ميرفته، يا چقدر خوشحال بوده اما اين روزها اول بلوار كشاورز مينشيند. من اما از كنارش ميگذرم و ميدان شلوغ را دور ميزنم، هوا خشك و بيباران و خيلي خيلي گرم است و با بهمن هرسال به كل فرق دارد. مردم با كت و ژاكت روي دست گوشههاي ميدان ايستادهاند، رد ميشوند، به آسمان نگاه ميكنند و متعجبند، از اين هواي سوزان متعجبند، باران ميخواهند و حتي برف، شايد كه اينهمه دلتنگيشان را بشورد و بريزد روي زمين و به جاي اين همه خشكي بنفشهها را بار بدهد. من اما از ميدان ميگذرم و به سمت خيابان وليعصر ميروم، كمكم از كنار مغازهها ميگذرم، به ماسكهاي بيهوده و شلوغيها نگاه ميكنم، به ملافههاي تخفيف خورده. به بچهاي كه واكس ميزند و ماسكش از جاي انگشتهايش سياه سياه است. ميگذرم، ذرهذره وليعصر را به سمت ميدان ونك ميروم، از كنار خانههاي قديمي و تازه، از كنار كوچه دلبند و پارك ساعي و كافههاي خاموش و ازكنار سينماهاي فراموششده و خلوت رد ميشوم. شهر اما ميخواهد ببارد، از اين گرماي بيوقت داغي است بردلش كه تنها با برفي طولاني خنك ميشود.