نگاهي به كتاب «همه دلتنگيها» نوشته آلبرت كوچويي
خب آتشي ز كاروان به جا مانده ...
محمدعلي علومي
در يادداشتهايي بر كتاب همه دلتنگيها بر اين باورم كه كتاب «همه دلتنگيها»ي استاد آلبرت كوچويي بر تارك تمام آثاري از اين نوع و دست نوشتهاي است كه به تاريخ فرهنگ و هنر ميهن در ادوار دور و نزديك پرداختهاند.
من البته در جايگاهي نيستم كه به ديگران توصيه داشته باشم اما به گمانم ميتوانم بنا به دلايلي كه به دنبال نوشته خواهم آورد به ياران روزنامهنگار و هنرمندم، دوستانه پيشنهاد كنم كه اين كتاب را بارها بخوانند.
چون كه «همه دلتنگيها» برآمدي از جان شيفته استادي مسلط بر ادبيات، مترجمي توانا، نقاد نقاشي، منتقد سينما و البته كارشناس و مجري راديو است با صدايي چون مخمل نرم و مانند خورشيد نميروزه گرم...
كتاب، بيان خاطرات نويسنده از هنرمنداني است كه هنوز تاثيرشان بر فرهنگ و هنر ايران دامانگستر است. اشخاصي مانند جلال آلاحمد، احمد شاملو،
م. آزاد، نصرت رحماني، اردشير محصص، هانيبال الخاص، كامبيز درمبخش دركنار و همپاي هوشنگ كاووسي، پرويز دوايي، ويليام وايلر و ديگران باعث شده است كه خاطرات همه دلتنگيها تنوع و تكثر و تحرك چشمگيري در موضوع و مضمون داشته باشند اما اين همه، تمام ماجرا نيست. مطلب از اين قرار است كه بيان خاطرات در سايه و حاشيه قدرت داستانسرايي نويسنده، آن هم غالبا با رويكرد طنز و فكاهه قرار گرفته و به همين سبب است كه من مقالههاي «همه دلتنگيها» را داستان- مقاله ميدانم و مينامم.
نمونه را حالا و جهت آغاز يادداشتهايم از داستان-مقالهاي با عنوان«كافههاي دهه ۴۰ و ۵۰» ميآورم. اما همين جابهجايي است كه نگاهي گذرا و البته نارسا به اين شيوه يا سبك داستاننويسي آنتوانچخوف داشته باشيم.
او برخلاف نويسندگان پيش از خود يا نويسندههاي همدورهاش يعني كساني نظير تولستوي، گوركي و ديگران در بيشتر داستانهاي كوتاهش، تنها مقطع يا برشي از زندگي روزمره را با نهايت ايجاز و اختصار در فضاسازي و توصيف اشخاص و شخصيتپردازيها مينوشت و بهرغم حتي تصور خودش، چخوف اين شيوه داستاننويسي نه تنها ماندگار شد بلكه در سراسر جهان گسترش يافت و نويسندههاي فراواني از اين نوع داستاننويسي بهرهمند شدهاند. اكنون و با اين توضيحات ناگزير، برگرديم به داستان- مقاله «كافهها....» در صفحه(122) 1۲۸كتاب آمده كه هتل مرمر در طبقه همكف بناي خود، لابياي داشت كه سوسيس آلماني با پوره سيبزميني آن مشهور بود. بساط پرتاب دارت هم برپا.... جز جماعت شاعران و روزنامهنگاران، خارجيها هم بودند و آدمهاي عادي ديگر هم. در ميان پرشورترين جماعت شاعر، نصرت رحماني بود كه به خلاف ديگران، نصرت ميان راهروها و ميزها، وول ميخورد و شوري بهپا ميكرد. با همه دمخور بود. بيتكلف و بيادعا. به خلاف بعضي از شاعران باد درگلو با همه ميجوشيد. به جوانها به ويژه ولايتيهاي غريب ميگفت:«وارد زندگي ما نشويد. داغان است.»
در يكي از همين شبهاي ورجه وورجه رفتنهاي نصرت رحماني، او مانع پرتاپ دارت از سوي يك امريكايي ميشود و امريكايي به اعتراض نصرت را هل ميدهد. سيگارش كه هميشه گوشه لبش خانه كرده بود، مياندازد. نصرت، امريكايي را به باد مشت و لگد ميگيرد. موضوع به كلانتري محل كشيده ميشود. نصرت دركلانتري ميگويد: «من شاكيام» و به خواست افسر كلانتر شكايتاش را مينويسد.
شكايت كه نه، بيانيهاي سياسي ميشود و دست به دست در جامعه روشنفكران آن هنگام، كه من:«از سوي ملت مظلوم ويتنام، از سوي قربانيان ويتكنگ آمدهام تا داد آنها را از اين قلدريهاي يانكيها و تجاوز به سرزمينشان بگيرم. من خواستار پايان ظلم اين يانكيها عليه ويتنامام.» و در برابر چشمان از حدقه درآمده افسرنگهبان كه به ما چه؟ ميگويد:«خيلي هم مربوط است. انعكاس بده به مقامهاي بالا و بالاتر خودتان.»
همه كساني كه با داستانهاي چخوف مانوس هستند، خوب متوجه ميشوند كه در قلمروي خيال ميتوان به راحتي و به هيچ دغدغه و دشوارياي، مكان ماجرا را به شهرهايي چون مسكو يا پترزبورگ در دوران چخوف منتقل كرد و به جاي نام نصرت رحماني، اسمي روسي گذاشت مثلا ايوان ايوانوويچ شاعر و به جاي امريكايي يك تن آلماني را جايگزين كرد و آنگاه ما تمام وكمال داستان كوتاهي از چخوف داريم با همان شيوه پرداخت به مقطعي از زندگي باز. از ويژگيهاي آشكار در داستانهاي كوتاه چخوف، توجه و پرداخت داستاني از آدمهايي بسيار عادي، عامي، سادهدل و كلا گيج و گول است. از همين دست است داستان- مقاله آفتابه دزدها و پرداختي كه نويسنده آلبرت كوچويي از شخصيت يك نوجوان سادهدل عرب و اهل آبادان دارد، با اين توضيح ناگزير كه در اين داستان- مقاله دبير زبان انگليسي، آقاي شكري كه قصد دارد براي ادامه تحصيل به آكسفورد برود از شهري ديگر به آبادان آمده و با لهجه بومي هيچ آشنايي ندارد اما جنابشان هنوز به انگلستان و آكسفورد پا نگذاشته شخصيتي دارد به اصطلاح جنتلمن و آقامنش اما از نوع وطني كه همه ميدانيم جلوهفروشي و ادا و اطواري ساختگي است. ايشان با دانشآموزانش مودبانه حرف ميزد و اين نوع رفتار و گفتار قالبي و غالبا بلاواسطه در تقابل با رفتار وگفتار بچههاي سياه سنبو و پاپتي بومي و محلي قرار ميگيرد. در صفحه ۲۸ كتاب آمده است كه ما در آن هنگام در دبيرستان،كتاب روش مستقيم دوره انگليسي ميخوانديم با گفتمانهايي از خانواده مشهور به براون، پدر و مادري و دختري و پسري كه از گپ وگوي آنها، ما هم انگليسي بياموزيم.
آقاي شكري آمد و گفت كتاب را باز كنيد و كسي كه ميداند، درس نخست را بخواند. داراب، عرب بومي آباداني دست بلند كرد و آقا گفت بخوان و خواند.
داراب با لهجه غريب عربي- آباداني و لري خواند. جورج: مامي ميوي هو، ريديو آن؟ كه يعني مادر، اجازه ميدهيد راديو را روشن كنيم؟ گويش غريب داراب، لرزه بر تن دبير انگليسيمان انداخت، به طعنه و نيشخند گشاده گفت: «خب، اين از گويش آكسفوردي... چشمتان نزنند! حالا ترجمه كنيد.» و داراب، سينه سپركرده،گفت:«ننه، اجازه ايدي راديونو، چالو كنم؟» و ترجمه، دقيق و صحيحي بود. اما آقا،كلمهاي از آن را نفهميد،گفت:«اين چي بود؟» و داراب گفت:«خو، ترجمهاش آقا...» و آقا خندهكنان گفت: «به فارسي بگو، سليس و شمرده. اين چي بود!»
داراب دو زارياش افتاد،گفت:«خو، اي فارسي بود... آقا... ما طهراني نه بلديم حرف بزنيم. ما آبادانيام آقا... اي زبان ننه بابامونه. همينه بلديم.»
آنتوان چخوف گاهي بنا به ضرورت، فضاسازيها را در جهت بيان بينش و رفتار و ادراكات و فرهنگ يك شخص يا حتي فرهنگ غالب بر يك مردم يك شهر و روستا يا آبادي درميآورد و ما اين ويژگي را در داستان- مقاله چرا آفتابه دزدها ميبينيم.
«شركت ملي نفت ايران در جنوب، به ويژه در آبادان، در دهه 30 و 40 فرهنگ خاصش را اعمال ميكرد. از آن جمله بود، جداسازي خدمات كارگران و كارمندان خود همچنين كارمندان عاليرتبه و دونپايه. استخرها و باشگاههاي جدا از هم، فروشگاهها و حتي خدمات اتوبوسراني،كارگران با يك ريال و كارمندان با دو ريال از خدمات اتوبوسراني در آبادان بهرهمند ميشدند. طبيعي بود با اين جداسازي، تفاوتها آشكار ميشد و با آن فرهنگهاي متفاوت آنها در اين خدماترساني. دبيرستان پيروزي آبادان كه بعدها، اميركبير نام گرفت نمونه اين جداسازي بود. هنگامي كه در محله كارگري بود و وقتي كه در محله كارمندي جاي گرفت.
در محله كارگري شركت نفت، در جمشيدآباد، در مرز محله كارمندي، بوارده شمالي، دبيرستان پيروزي بنا نهاده شد. با همان حال و هواي خانههاي سازماني و كارمندي شركت نفت. يعني گرداگرد ساختمان ويلايي مدرسه، در حياط بزرگ و درندشت، ستونهاي كوتاه و باريك سيماني نصب شده و پس از گذراندن 3 رديف سيم با شمشادهاي سبز پوشانده شدند. به چشم، فرشي سبز ميآمد كه بنايي آجري را در برگرفته بود. در فضايي بسيار شكوهمند و چشمنواز. لات و لوتهاي شر، نخست و به مرور ترتيب شمشادها را دادند و ماند دويست، سيصد ستون سيماني با 3 رديف سيمهاي درشت.
چند صباحي نگذشته بود كه ترتيب سيمها هم داده شد. ماندند نزديك به دويست، سيصد دركوچك و كوتاه بين ستونها و درهايي دورتادور بناي مدرسه. معاونان و باباهاي مدرسه به گشتزني در اطراف بنا ميپرداختند تا دورهگردها و ولگردها و ساز و دهليها وارد حياط بيدر و پيكر مدرسه نشوند. در زنگهاي تفريح، شر و شورهاي سياه سنبوهاي كله وزوزيهاي آباداني زنگ تفريح بود. ديگر! هنگام تشكيل كلاسهايي كه باب ميل آنها نبود، ساز و دهليها و گدا گشنهها درقبال يك چند توماني، ميآمدند پشت كلاسها. حالا ساز و دهل نزن،كي بزن... كه طبعا كلاسها با هجوم مدير، معاونان، باباها و... تعطيل ميشد. در اين ميان معلمان زبلتر از شر و شورهاي سياه كله وزوزي دم ساز و دهليها را ميديدند و آنها هم منطقه جنگي را ترك ميكردند.گاه جنگ مغلوبه ميشد و گاه به آتشبس ميان طرفين، ماجرا ختم به خير ميشد. دبيراني چون حسن پستا و م.آزاد بچهها را با فرهنگ كردند كه دست از اين آتش بياري معركه بردارند. چنين شد كه در همان اواخر دهه 30 دبيرستان پيروزي شد، دبيرستان اميركبير. البته با رفتن معلمان فرهيخته، آش همان آش شد و كاسه همان. آموزش و پرورش آبادان پس از چند سالي مجبور به تعطيل كردن دبيرستان اميركبير شد. بنايي زيباتر و مجللتر در يك، دو طبقه در بوارده شمالي، محله كارمندان شركت نفت ساخته شد- كه نميدانم هنوز هست يا نه- اما در دهه 50 همچنان شكيل و پرشكوه در ميان شمشادها قد كشيده بود.
هر هفته و گاه هر روز سيركي در آن مجموعه بهپا بود كه تماشايي و از ياد نرفتي بود. اگر آن دو دبير فرهيخته نبودند كه سيرك تداوم داشت. يادم ميآيد روزي قرار بود شرترين دانشآموز كلاسمان، برزو نامي، براي زنگ تشريح، سگ كوچكي را بياورد كه گشته بود و هيولاييترين را آورده بود. شاخه شمشادي از نژاد تازي. دبير آراسته طبيعي،كارد را بر شكم سگ ننهاده، طنابهاي دست و پايش را پاره و به جان كلاس افتاد. از دبيرمان به خاطر حفظ حرمتشان نام نميبرم كه غش كرده، دراز به دراز نقش زمين شدند. سگ را بچههاي شر، جاي آنكه به بيرون هدايت كنند به ته كلاس كشاندند و آن شد كه نبايد بشود!
اما چرا مدرسه به كنايه آفتابه دزدها لقب گرفت؟ از آنجا كه مجموعه بيدر و پيكر بود، هر عابري به سوداي استفاده از دستشويي همگاني- به خيال خود- راهي آنجا ميشد و طبيعي بود كه آفتابه كم بيايد و بودجه بسيار مدرسه ميرفت براي خريد آفتابههاي رنگ به رنگ.
من اين مقاله با رويكرد طنز را عمدا با طول و تفصيل آوردم چونكه نزد بسياري از ما ايرانيان «مرغ همسايه غاز است!» در همسايگي آنتوان چخوف درگزارش مفصل و مبسوط و البته با رويكرد طنز،كتابي با عنوان «جزيره ساخالين» نوشته است. قسمتهايي كوتاه از آن گزارش طنزآميز و با برگردان سروژ استپانيان را ميآورم تا مشاهده شود كه شباهتهاي دو متن، چقدر زياد است!
از صفحه 33 به بعد دركتاب «جزيره ساخالين» آمده است كه:«تا ورود استاندار در آپارتمان دكتر زندگي ميكردم. زندگي آنقدرها هم عادي نبود. توي كوچه از زير پنجرههاي باز اتاقم زندانيهاي پابند خورده، بيشتاب و با جرنگ جرينگي موزن ميگذشتند. سربازهاي دسته موسيقي روبهروي آپارتمانمان در پادگان براي مراسم استقبال از استاندار، مارشهايشان را تمرين ميكردند. در اين حال فلوتشان آهنگي از يك نمايش مينواخت، ترومبونشان از نمايشي ديگر، فاگوتشان هم از نمايش سوم، هرج و مرج غيرقابل تصوري به وجود ميآمد. توي اتاقها، قناريها به طور خستگيناپذيري چهچهه ميزدند و صاحبخانهام ضمن راه رفتن با خودش بلند بلند سخن ميگفت- با استناد به ماده فلان به فلان مقام عرض حال بدهم- يا به اتفاق پسرش مينشست به مقامات مختلف نامه مينوشت و اين و آن را به لجن ميكشيد... (همه) عجله دارند پل دويكا را تمام كنند، طاق نصرتها برپا ميدارند. همه جا را ميشويند. رنگ ميكنند. قدمرو ميروند. سورتمهها توي كوچهها و خيابانها تاخت ميزنند و اين جنب و جوش به خاطر ورود قريبالوقوع استاندار است... زندانيها و مهاجرها توي كوچهها به طور آزاد رفت و آمد ميكنند. آنها هم توي حياطند هم توي خانه زيرا سورچياند، آشپزند،كلفتند، پرستار بچهاند و... در بدو امر نزديكي شان انسان نامأنوس را ناراحت و شگفتزده ميكند... به خانه يكي از آشناها ميرويد و او را در خانه نمييابيد. مينشينيد تا برايش يادداشتي بنويسيد و در همان موقع نوكر صاحبخانه را ميبينيد كه ايستاده است. او زنداني با اعمال شاقه است و كاردي در دست دارد كه دقيقهاي پيش با آن در آشپزخانه سيبزميني پوست كنده يا صبح زود، حدود ساعت 4 از صداي خش خشي بيدار ميشويد و زنداني را ميبينيد كه نفس حبس كرده، دزدانه روي نوك پا به رختخوابتان نزديك ميشوند. از خود سوال ميكنيد: چه ميخواهد؟ چرا؟ جواب ميدهد: «عاليجناب، آمدهام چكمهتان را واكس بزنم.»
طرز زندگيهاي شبيه هم، فرهنگهاي نزديك به همديگر را به وجود ميآورد و همين موضوع باعث ميشود كه نوع نگاه و طرز بيان طنزنويسان از دو ملت، شبيه و نزديك به يكديگر شود.
همچنين ما يكي ديگه از به اصطلاح چخوفترين داستان- مقالههاي «همه دلتنگيها» را در «بن هور كوتوله» ميخوانيم. البته من مانند موارد قبل ناچارم تا با جسارت و بيپروايي و ضمن عذرخواهي از نويسنده و مخاطب، تعداد مختصري از جملهها را حذف كنم. فقط به اين جهت كه در غير اين صورت، يادداشتهايم ميشود تكرار داستان- مقالههاي «همه دلتنگيها.» باري در داستان- مقاله مذكور آمده است كه:«براي نسلي از ما، سينما ماندگارترين جذبه زندگي بود. شور و شيدايي غرق شدن در شخصيتهاي رويايي و خيالانگيزي كه بر پرده ميرفتند، ولولهاي در جانمان به پا ميكرد. نسلي كه با جيمز دين شورشي، مارلون براندو، استيو مك كويين از چهرهاي به چهره ديگر، جان آدمي حالي مستانه مييافت. در اين ميان ويليام وايلر، دستنيافتنيترين كارگردان عصر غولها بود. آنكه با بن هور آمد و با ده فرمان، شاه شاهان و جز اينها.
ناگهان خبر آمد كه ويليام وايلر مهمان جشنواره جهاني فيلم تهران است. شال و كلاه كردن براي دستيابي به يك گفتوگوي اختصاصي براي روزنامه هم به نظر يك رويا ميآمد. آن غول سازنده عظمتها بر پرده عريض سينما... كه لحظه به لحظه ارابهراني بن هور را بر پرده ميآورد. در يك صبح زود در خياباني فرعي از پهلوي سابق در هتل كينگز بود. شاه شاهان سينما در هتل شاهان. در لابي هتل با تن و جاني غرق در هيجان در انتظار بودم.
خدم و حشم دواندوان آمدند: دور شويد،كور شويد، ويليام وايلر ميآيد. تمام قد به پا ايستادم. ناگهان در حلقهاي از باديگاردها، تني لاغر و نحيف و شكننده با قدي كوتاه لرزان آمد. در برابر چشمان از حدقه درآمده من كه در انتظار غولي برتر از ويكتور ماتيور بودم، ناگهان اين كوتوله ريزهميزه ميگويد: منم ويليام وايلر!
به نظرم لطيفهاي بيمزه آمد. خالق آن عظمتها، آن شكوه و بزرگيها، اكنون اينجا در آغوش من است- انگار گنجشكي هراسيده از بند- اين است ويليام وايلر. بن هور هم در اين قد و قواره بود؟
آنكه تن نحيفش اگر باد يك ارابه بن هور به او ميخورد تا به ابرها پرتابش ميكرد.
حيف بود كه به او نگويم چه تصوري از او داشتم. خنديد. با اشاره به سرش و طعنهآميز همچنان لرزان گفت:«آن غولها از اينجا آمدهاند» و دستهاي نحيفش را بالا آورد «نه از اين ميان، از اينجا!»
به گمانم در دوران چخوف سينما اختراع نشده يا در مراحل آغازينش بود اما عرصه تئاتر،گرم و گيرا و پررونق بود. حالا در قلمرو خيال، ماجرا به روسيه دوره چخوف برگردانيم با چنين داستاني مواجه ميشويم. تضاد ميان تصورات يك منتقد جوان نمايش از كارگردان نمايشهاي عظيم تاريخي و حماسي با واقعيت، يعني مشاهده كارگرداني نحيف و همچون جوجه گنجشكي لرزان و اين همه تصور قبلي منتقد جوان را به هم ميريزد.
و اما «همه دلتنگيها براي صدا» شباهت زيادي به داستانهاي فكاهي چخوف يا او هنري يا ويليام سارويان دارد. تضاد ميان خوش خياليهاي يك نوجوان تيزهوش و با استعداد با واقعيتهاي جاري وگاهي خشن و بيرحم جهان واقعي، عامل اصلي در ساخت و پرداخت داستان-مقاله مذكور است و بازهم من ناچارم كه تعدادي از جملهها را به همان دليل قبلي حذف كنم.
باري در داستان- مقاله «همه دلتنگيها براي صدا» آمده است:
«براي من و براي بسياري از همنسلان من، راديو بخش مهمي از زندگي بود.گاه شايد همه زندگي. زندگي من با ضرب و صداي شيرخدا و بعدتر برنامه كودك و آقا بيژن آغاز ميشد و غروبها بخش موسيقي ايراني با صداهايي متفاوت تداوم مييافت و بعدتر با داستان شب پايان ميگرفت، با صداهاي روياساز مهدي عليمحمدي، رامين فرزاد و پرويز بهرام. همه آرزوي من راه يافتن به راديو بود. به عنوان يك محصل كاري محال ميدانستم. تنها دلخوشيام اين بود كه حالا شايد بخت به من رو بياورد و نام مرا، جرموس گوينده راديو نفت ملي آبادان در برنامه ترانههاي درخواستي بخواند. با هر ترانهاي، مهم اين بود كه نام من خوانده شود و اين محال ممكن شد. يك شب با ترانهاي كه نميدانم چه بود و با صداي كه بود، آمد و اهل خانه، همه فريادكشان به هوا پريدند و با آن، من قهرمان دبيرستان اميركبير شدم. قهرماني من تا ماهها پاييد تا كه خود، بخشي از راديو نفت ملي آبادان شدم. آن شب به پدر فخر فروختم كه حالا عموي من كه آن هنگام در شيكاگو بود و لابد درخواب ناز ظهرها، نام مرا شنيده است. طول موج راديو نفت ملي آبادان به زور به خرمشهر و خسروآباد ميرسيد و در لينهاي كارون و احمدآباد با خشخش و پارازيت و حالا رسيدن تا شيكاگو پيشكش ... .
روياهاي من، در يك بعدازظهر، در راديو نفت ملي به پرواز درآمد. هنگامي كه آقاي مستوفي، مجري برنامه دانستنيها در راديو براي حضور در مسابقه اطلاعات عمومي از من دعوت كرد. من در يك بعدازظهر به قصر روياهايم كه راديو نفت ملي در محله سرسبز بريم بود پا گذاشتم. برنده مسابقه شدم و بايد هنرنمايي ميكردم و من دكلمه «اشك هنرپيشه» را اجرا كردم. چيزي با اين آغاز: هنرپيشه براي خنداندن مردم آماده رفتن به روي صحنه بود كه خبر مرگ كودكش را به او دادند و چون گفت مردم، كودك من مرد، شليك خنده فضا را لرزاند و تا آخر ... فتورهچي، مدير ريزه ميزه راديو از پشت شيشه اتاق فرمان مرا به تحسين تماشا ميكرد. پس از پايان مسابقه من براي بازي در نمايشهاي راديويي و بعد برنامه اختصاصي دكلمه شعر دعوت شدم. به پدر گفتم ديگر مطمئنم كه عمويم، شنونده پر و پاقرص برنامههاي من در شيكاگو است. ياالعجب كه عموي سر به هواي من هرگز در نامههايش از شيكاگو از شنيدن برنامههاي من ننوشت. باكي نبود.
و همين نوجوان، براي نخستين بار پرياي احمد شاملو را برد روي موجهاي راديو نفت ملي كه به تصورم چون من هم شاملو مشهور شود! حالا شده بودم همتاي غولهاي راديو ايران در دهه 30 و 40 با انباني از خاطرهها كه در سفرهاي تابستاني به تهران از آن ستارههايي كه نديده بودم، تحفهاي داشتم براي بچههاي سياه سنبوهاي آباداني. لافهايي از نوع ناب آن...» در دورهاي كه من روزنامهنگار بودم از استادانم آموختم كه بنا به دلايل متعددي،گاهي وقتها سطور نانوشته همان اهميت سطور مكتوب را دارند. از اين منظر است نگاههاي طنزآميز «همه دلتنگيها» به فضاهاي روشنفكري آن زمان. در «سيلي نقد هنري» ميخوانيم كه:
در دهه 40 و 50 خورشيدي، نقد ادبي و هنري با حضور چهرههاي شاخص، آشكارا هويت پيدا كرد. اگرچه گاه به كجراهه ميرفت و صرفا برگردان نقدهاي غريبان در مطبوعات آن هنگام بود كه گاه با كمي دستكاري به نام منتقد وطني به چاپ ميرفت.
در اين ميان دكتر هوشنگ كاووسي با نقدهايش عليه سينماي ايران شمشير كشيده و همه آثار را قلع و قمع ميكرد. مشخصه برجسته نقدهاي دكتر هوشنگ كاووسي نقد تند و بيمهابا گاه هتاكي به همه سازندگان آثار سينمايي بود.
......... دكتر هوشنگ كاووسي، خود مرتكب ساخت فيلم شد. اثري با نام «هفده روز به اعدام» ساخت كه يكي، دو روز بيشتر بر پرده سينما نماند. نه عام، نه خاص آن را نپسنديد. اثري پر از غلطهاي ساخت سينمايي. البته چهل، پنجاه سال بعد، خود سازنده مدعي شد كه اثر را كسي نفهميد!
در «شارلاتانيسم» ميخوانيم:
آن موقعها، واژه شارلاتان و شارلاتانيسم خيلي باب شده بود. هركسي ميآمد چند تكه رنگ ميپاشيد روي بوم ميشد تابلو و اگر ارتباطي هم داشت فروش كلان ميكرد. بازار شارلاتانيسم در نقاشي داغ بود. بوم ارزان، رنگ ارزان، سطلسطل بپاشيد و نامش را بگذاريد «اكشن پينتينگ»؛ نقاشي حادثهاي يا «هپينينگ»؛ اتفاقي.
وقتي ميپرسيديد، اين چيست؟ ميگفتند تجريدي است، انتزاعي است. به وقت خلق آن نميدانستم چه حسي مرا به خلق آن وا ميداشت. هر كسي برداشت خود را بكند و بازار شارلاتانيسم داغ بود. اگر منتقدان بيباك و بيپروا چون هانيبال الخاص نبود كه «بيلاخ» به آنها بدهد و بومشان را پاره كند، دنياي نقاشي دهه 50 پر ميشد از اينها....
در «آوارگان روزنامه» است كه:
با آگهي استخدام روزنامه تازه درآمده آيندگان به عنوان خبرنگار و البته حقالزحمه يا حقالتحريري مشغول به كار شدم. جوجه خبرنگاري در سالهاي 20 زندگي در ميان غولهاي سياست و فرهنگ آن هنگام، سري در ميان سرها درميآوردم. البته كه غولهاي آن هنگام من و ديگر جوجه خبرنگارها را نه به بازي ميگرفتند و نه محل بلانسبت سگ به ما ميگذاشتند. بايد خودمان گليممان را از آب بيرون ميكشيديم. اگر سوالي بود، با بله و نه، آن هم از سر سيري پاسخ ميگرفتيم.
فخر و بادي به غبغب انداختن شيوه بازي آنها بود. اين حكايت ما جوجههاي خبرنگار در روزنامه آيندگان بود. در روزنامههاي ديگر هم، همين حكايت بود. روزنامه آيندگان نخستين روزنامه صبح تهران بود و البته ايران و بار فرهنگي آن بيشتر. بنابراين ما هم در محافل فرهنگي، مثل نگارخانهها - گالريهاي- آن هنگام و جز اينها، بادي در گلو داشتيم. تصورمان اين بود كه اگر از آن روزنامه برويم، مستقيم جايمان در نيويوركر است و بس، تن به از آن كمتر نميداديم، - حاشا- !
...... از جوجه خبرنگاران آن هنگام آيندگان يكي رفت اداره برق، يكي مغازهدار شد و از اين قبيل... .
اولين حقالتحريريه من در روزنامه آيندگان كه به قول بچهها «وجبي» پول ميدادند 20 تومان بود. با اجاره آپارتمان ماهي 500 تومان در خيابان ارديبهشت. به خنده ميگفتيم مقاله ما يك وجب و چهار انگشت و شستي بود.»
به گمانم از جمله همين سطور پنهان است مقاله و خاطره «گريه كن آيدا...» كه در آنجا ميخوانيم:
«در دهههاي 40 و 50 هر از چندگاه، ناگهان احمد شاملو ميگفت مدتي است كه نميتواند شعر بگويد. انگار چشمه الهامسرايي شعرش خشكيده باشد. ميگفت:«تمام شد. شعر در من خشكيد» و با چنين اعلام و ادعايي كه مدتي به درازا ميكشيد، همه در سوگ مينشستند كه شاعرمان تمام شد. بيش از همه آيدا، همسرش سوگوار ميشد و دست به دامان هركس ميشد كه كاري كنيد. شاملو ديگر شعر نميگويد و روزنامهها و هفتهنامههاي آن روزگار سوگوارتر. هفتهنامه فردوسي بود كه در به در چنين اتفاقاتي بود، آن را در بوق و كرنا ميدميد:«پاياني بر احمد شاملو.»
در همان ميانه دهه 40 بود كه شدم گزارشگر اين برنامه فرهنگي و اجتماعي پر صداي آن هنگام راديو. روزي سردبير برنامه به من ماموريت داد كه بروم با آيدا درباره خشك شدن چشمه سرايش احمد شاملو» رفتم ضبط پرتابل و سنگين پرفكنون را زدم زير بغل. چنان سنگين كه انگار تيربار حمل ميكنيد. پرسش من از آيدا بساط ضبط را جمع كردم و راهي راديو در ميدان ارگ در برابر چهره بهتزده شاملو و غمزده آيدا شدم. دل شكستهتر از آيدا به سردبير گفتم:«آيدا چيزي نگفت فقط گريه كرد و هقهقكنان نامفهوم حرف زد.» هيجانزده پرسيد:«اينها را ضبط كردهاي؟ هقهق و گريهها را؟» گفتم:«15دقيقه گريه است، اشكهايش روي نوار جاري است.» گفت: «عالي است.» گفتم:«كجايش عالي است؟» گفت: «برنامه را گوش كن، ميفهمي.» و من، هاج و واج، عصر روز پنجشنبه، شنيدم و چه شاهكاري شده بود. فرهنگ فرهي با صداي بم و گرفته، جاي جاي برنامه ميگفت: «حرف بزن آيدا ... شاعر دردانهات خاموش شد. شعر در او مرد، دنياي شاعرانه ما چه كند، آيدا؟» و هقهق آيدا بود و گوينده ميگفت:«گريه كن آيدا، شهسوار شعرمان خاموش شد. تك سوار شعرمان از اسب پايين آمد و اين، دهان به دهان گشت. تا فوران بعدي ميلاد شعر احمد شاملو... .
سرانجام، به قول مولانا:«گر بريزي بحر را در كوزهاي/ چند گنجد قسمت يك روزهاي؟» كتاب «همه دلتنگيها» نيز همان بحر است كه چند يادداشت نميتواند از عهده حق مطلب برآيد و باز به دوستان روزنامهنگار و هنرمند سفارش ميكنم كه اين كتاب را بخوانند با بيان خاطرههاي استاد آلبرت كوچويي از نزديك با جريانهاي متعدد و متنوع فرهنگ و هنر ايران مرتبط شوند.
چند صباحي نگذشته بود كه ترتيب سيمها هم داده شد. ماندند نزديك به دويست، سيصد در كوچك و كوتاه بين ستونها و درهايي دورتادور بناي مدرسه. معاونان و باباهاي مدرسه به گشتزني در اطراف بنا ميپرداختند تا دورهگردها و ولگردها و ساز و دهليها وارد حياط بيدر و پيكر مدرسه نشوند.
اما چرا مدرسه به كنايه آفتابه دزدها لقب گرفت؟ از آنجا كه مجموعه بيدر و پيكر بود، هر عابري به سوداي استفاده از دستشويي همگاني- به خيال خود- راهي آنجا ميشد و طبيعي بود كه آفتابه كم بيايد و بودجه بسيار مدرسه ميرفت براي خريد آفتابههاي رنگ به رنگ.
با آگهي استخدام روزنامه تازه درآمده آيندگان به عنوان خبرنگار و البته حقالزحمه يا حقالتحريري مشغول به كار شدم. جوجه خبرنگاري در سالهاي 20 زندگي در ميان غولهاي سياست و فرهنگ آن هنگام، سري در ميان سرها درميآوردم. البته كه غولهاي آن هنگام من و ديگر جوجه خبرنگارها را نه به بازي ميگرفتند و نه محل بلانسبت سگ به ما ميگذاشتند. بايد خودمان گليممان را از آب بيرون ميكشيديم. اگر سوالي بود، با بله و نه، آن هم از سر سيري پاسخ ميگرفتيم.