فلسفه در تبعيدگاه
ميلاد نوري
فلسفه تلاش مداومي است براي خودآگاه شدن به فرآيندهايي كه نظر و عمل را شكل ميدهند. در پيوندهايي كه فرد با ساختارهاي پيرامونش دارد، ايدهها در قالب روايتهاي خُرد و كلان بر ذهن و ضمير او بار شدهاند. فلسفه در مقام خودآگاهي، آزمون صدق روايتهاست تا «سيهروي شود آنچه در او غش باشد». فلسفه حركتي است براي تبديل شدن به جهاني عقلاني كه با عبور از داشتهها و پيشپنداشتهها، ميكوشد به سره و ناسره ايدهها راه يابد. اما آنچه توسط فيلسوف به پرسش گرفته ميشود، ضمانت نظمي است كه افراد، اعم از حاكمان و محكومان، كارفرمايان و كارگران و برخورداران و بيمايگان به آنها خو گرفتهاند؛ اين ايدهها كه بوي تاريخ ميدهند، با بازتوليد ساختارها، راه آينده را ميبندند. اينها با تفكر فلسفي كه در جستوجوي خودآگاهي و آزادي است، بيگانهاند.
فلسفه حركت انسان براي تبديل شدن به جهاني عقلاني است و خود آن عقلانيساختن جهان است. اين حركت مستلزم گسستن از نظمهايي است كه با روايتهاي مانوس، مشهور و مقبول برساخته شدهاند. نظمهايي كه در قالب دستگاههاي نظري، شخصيتها، عادتها، ساختارهاي اجتماعي و خلقوخوهاي قومي جا افتادهاند و به نحو پيشيني، درستي يا نادرستي بينش و كنش فردي و جمعي را تعيين ميكنند. فيلسوف، وجدان نقادي است كه اين نظمها را بهپرسش ميگيرد تا از اموري كه از- پيش- مهيا شدهاند، وارهد. اين وجدان نقاد رو به واگشايي و فراروي دارد،؛ از اين رو، ناظر به هستي است كه پيش روي اوست. همگنان كه هر يك به ايدهاي و نظمي خو كردهاند، نقادي او را طغيان عليه «حقيقت» مينامند. به اينترتيب درحالي كه فيلسوف آگاهانه و آزادانه از «حقيقت» ميپرسد، ديگراني او را با مفهوم از- پيش- مهياي «حقيقت» محاكمه ميكنند.
تفكر فلسفي پاسداشت آگاهي و آزادي است. فلسفه به تعبير مرلوپونتي «اساسا حركتي است كه همواره دانستن را به ندانستن و ندانستن را به دانستن باز ميآورد». آنگاه كه ايدهاي بدل به روايت ميشود به مثابه امري از- پيش- مهيا جا خوش ميكند و با تبديل شدن به ساختارهاي خُرد و كلان، امكان رهايي از خودش را نفي مينمايد. مردماني كه به اين ساختارها و آن ايدهها خو گرفتهاند، فيلسوف را كه در باب اينها پرسش ميكند واميدارند تا تسليم ايشان شود؛ با پافشاري فيلسوف براي نقد ايدههاي مألوف و گشودن راه آينده، همگنان چارهاي نمييابند جز آنكه او را به تبعيدگاه بفرستند تا مبادا غباري بر خاطر گذشتهخواه و گذشتهانديش ايشان بنشيند. فيلسوف خودآگاهي زمانه خود و وجدان نقادي است كه ميكوشد با برشدن از مشهورات و مقبولات و مسلمات به روشنيگاه هستي، خود آغازگاه انديشه خويش و پنجرهاي باشد كه روي به آينده دارد اما چنين كسي به تبعيد خواهد رفت زيرا حاكمان و محكومان به يكسان از خودآگاهياش بيمناكند. آدميان با زبان زندگي ميكنند؛ در نسبتهاي زبانيشان با يكديگر به گفتوگو مينشينند؛ همآوايي و همراهي ايشان در انديشهها و افكاري كه نظم اجتماعي و سياسي را ضمانت ميكند سبب خواهد شد كه سياست، فرهنگ و انديشه اموري غيرقابلتفكيك باشند. به سبب همين پيوستگي،كسي كه مسالهاي فرهنگي را مطرح ميكند، يا ايدهاي را به پرسش ميگيرد، يا روايتي را به چالش ميكشد، كنشگر سياسي محسوب ميشود كه ميخواهد نظم امور را به هم بريزد و سنتها را تخريب كند. دلبستگان گذشته رودرروي فيلسوفي ميايستندكه با نگاه به آينده راه ميپويد. فلسفه بدين سبب يك فراخوان است؛ فراخوان رهايي و دعوت به ندانستني كه بناست در منتهاي مسير به دانستن بدل شود؛ البته اگر شود. چنين فراخواني توسط همگنان مخرب تلقي شده است. اما اين فراخوان براي چيست؟ آيا جز اين است فيلسوفي كه تبعيد ميشود بيش از تبعيدكنندگانش به جهاني دلبسته است كه زادگاه اوست؟ كسي كه ميانديشد و فلسفه ميورزد، نظارهگر خويش، خودآگاهي جهان و وجدان نقادي است كه هر دم ميكوشد از تهنشين شدن ايدهها و روايتها در ضميرش جلوگيري كند. او در افق انديشههاي نو سير ميكند كه مسيرش، آن سوي بينشهاي مألوف است. شبيه به كسي كه نمك روي زخم ميپاشد تا كرختي و خواب درجانش رسوخ نكند. اما از آن رو كه بازبسته جهان، دلبسته هستي و مرافق كائنات است، فراخوان آگاهي و آزادي سر ميدهد تا همگنان را به آينده رهنمون شود.گسستن و فرآروي از ايدهها و باورهاي مشهور، مقبول و مسلم، مستلزم كارورزي مداوم با هستي است. انسان از آن رو انسان است كه با هستي «انس» دارد و باز از آن رو انسان است كه به آنچه با آن مأنوس است «نسيان» ميورزد. فلسفهورزي توجه دمبهدم به هستي است كه هر دمي پيش ميآيد و آدمي با واپس ماندن در ايدهها و روايتها آن را فراموش ميكند. ساختارها «انديشه» را به انزوا ميرانند؛ «تفكر» را تبعيد ميكنند و «فلسفهورزي» را همچون خطا مينمايانند.كساني كه از باورهاي مألوف پاسباني ميكنند، مردماني كه به ساختارهاي گردگرفته عادت كردهاند را عليه فيلسوفان ميشورانند و ايشان براي كشتن انديشه همداستان ميشوند. اما فيلسوف از پيش خود را به تبعيدگاه فراخوانده، او ايدهها و روايتهاي مألوف را ترك گفته و گام در راهي بيبازگشت نهاده است. او ميكوشد ديگران را به تبعيدگاه خويش فرابخواند، او داعي به سلوك ناتمام در عرصه هستي است اما مردمان كه گاه به ناداني خود دلخوشند وگاه از ناداني ديگران نان و آبي يافتهاند، خواهان سكوت و سكونتند. فيلسوف همراه و مرافق و متوجه هستي است. او مسافري خستگيناپذير در منزلگاههاي ناداني و پرسش است تا مگر در روشنيگاه عقل نظارهگر هستي باشد. او هر دمي نسبتي نو با هستي برقرار ميكند و تاريخ خود را بازميخواند و به خويش ميانديشد؛ غايت او جز اين نيست كه «خودآگاهي» خويشتن باشد.
مدرس و پژوهشگر فلسفه