محسن آزموده| اساس و بنياد فلسفه،گفتوگوي انتقادي، انتزاعي و پيچيده درباره موضوعاتي بنيادين يعني هستي و معرفت است. فيلسوفان بزرگ درگفتوگوهاي نقادانه با يكديگر، در خلال آثارشان، درباره مسائل هستيشناختي و معرفتشناختي هر يك چشماندازي نو در برابر چشمان انسان ميگشايند و افق معرفتي تازهاي به هستي و معرفت ميگشايند. فلسفه آلماني در خاستگاهش يعني ايدهآليسم آلماني و در گسترش و بسطش به پديدارشناسي در سده بيستم، فيلسوفان و متفكران بزرگي را به تاريخ عرضه كرده است، ازكانت و شلينگ و فيشته و هگل و شوپنهاور و ماركس تا نيچه و هوسرل و هايدگر و گادامر و هابرماس. هر يك از اين فيلسوفان در تقابل و گفتوگوي انتقادي با يكديگر، ديدگاههاي عميق و قابل تاملي درباره اساس و بنياد فلسفه و انديشه متافيزيكي ارايه كردهاند. متن پيش رو، روايتي از گفتار احمد رجبي استاد فلسفه دانشگاه تهران است كه در موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران با اين عنوان ارايه شده است:«تاملي بر تفاوت ميان رويكرد يا رهيافت هرمنوتيكي گادامر با هايدگر به مساله تناهي حقيقت.» مديريت جلسه به عهده اميرحسين خداپرست عضو هياتعلمي اين موسسه بود. دكتر رجبي در اين گفتار به شباهتها و تفاوتهاي دو فيلسوف نامدار آلماني در سده بيستم يعني هانس گئورگ گادامر(2002-1900) و استادش مارتين هايدگر(1976-1889) ميپردازد. رجبي نويسنده كتاب تقديرشده «تناهي استعلايي، پژوهشي درباره هستيشناسي بنيادين هايدگر» (تهران: نشر هرمس، 1398) است كه در اصل پايان نامه دكتراي او در رشته فلسفه دانشگاه تهران است. اين پژوهش در قالب پاياننامه در سال 1396 برنده جايزه رضا داورياردكاني و در قالب كتاب در اسفند سال جاري برگزيده كتاب سال ايران شد.
تاكنون درباره تفاوت رويكرد هرمنوتيكي هايدگر و گادامر بحثهايي صورت گرفته است. خود گادامر هم درباره هايدگر مباحث فراواني مطرح كرده است. او هم در فصل مهمي از كتاب «حقيقت و روش» و هم پس از مرگ هايدگر در سخنرانيها و مقالات متعدد راجع به هايدگر بحث كرده است. ادعاي كلي گادامر در مقام شاگرد هايدگر بسيار متواضعانه است و انديشه خودش را تاييد بينشهاي اساسي هايدگر ميداند و در مصاحبهاي ميگويد كه من در «حقيقت و روش» و جهتگيري كلي هرمنوتيك فلسفي خودم بينشهاي هايدگر متاخر را كه معمولا سربسته گفته شده، فهمپذير ميكنم.
اما از متن گادامر و تفسيرها و پژوهشهايي كه درباره آثار او صورت گرفته به تفاوتهاي ميان رهيافت او و هايدگر پي ميبريم، مثل اينكه خوانش گادامر از افلاطون متفاوت از هايدگر است. او به سنت اومانيستي توجه دارد و بحث هنر را تفصيليتر از هايدگر پي ميگيرد يا اينكه گادامر به طور خاص به علوم انساني توجه ميكند. اين تفاوتها درست است اما به نظر من اين نكات نتايج آن نقطه گسست اصلي بين اين دو متفكر است. يعني اين نقاط تمايز بايد ذيل يك مساله خاص بنياديابي شود تا ضرورت اين فاصلهگيري مشخص شود. من كوشيدهام اين بنياد را در مساله تناهي حقيقت پيدا كنم.
زبان متافيزيك
گادامر ذيل مفهوم «زبان متافيزيك» و در مقالهاي با همين عنوان به صورت صريح و بدون پردهپوشي هايدگر را نقد و راه خودش را از او جدا ميكند.گادامر در اين بحث تاكيد ميكند كه من با اين رويكرد هايدگر موافق نيستم كه قائل به زبان متافيزيك بود و ميخواست از آن بيرون برود. او در مقاله «ساختارشكني و هرمنوتيك» ميگويد «من نه ميتوانم از هايدگر و نه از هيچكس ديگري پيروي كنم، آن گاه كه از زبان متافيزيك يا زبان درست فلسفه و مانند آن سخن ميگويد... اينكه ما به عنوان فرزندان مغرب زمين ملزم به سخن گفتن به زبان مفهوم هستيم، سرنوشت تاريخي ما را نشان ميدهد، چنانكه خود هايدگر نيز بهرغم تلاشهاي شاعرانهاش همراه با هلدرلين، شعر و تفكر را بر جداترين كوهها ميديد.»
بنابراين گادامر خود را ملتزم به زبان مفهومي متافيزيكي ميداند و از اين جهت بهرغم تفاسير ديگر در يك نتيجه نهايي كاملا خلاف هايدگر حركت ميكند و آن اين است كه گادامر مطالبه نهايي انديشه متاخر يا انديشه به اصطلاح پساگشت هايدگر را درباره گذشت يا عبور يا غلبه بر متافيزيك بيهوده ميداند و قبول ندارد. يعني اگر متافيزيك را زبان مفهوم و تلاش مفهومپردازانه بشر براي فهم بدانيم و اگر هايدگر از زبان يا تفكر ديگري در انديشه خودش-كه آن را فلسفه نمينامد- سخن ميگويد، آنگاه گادامر مقابل او ميايستد و ميگويد راهي جز متافيزيك و سنت متافيزيك و بازگشت به زبان متافيزيك از خلال گفتوگوي مدام با متافيزيك نداريم. بنابراين بحث زبان متافيزيك نشاندهنده جدا شدن راه گادامر و هايدگر است به ويژه در بحثهاي متاخر هايدگر كه از پايان فلسفه و وظيفه تفكر سخن ميگويد. از اين حيث هرمنوتيك گادامر را ميتوان پاسخي به هايدگر خواند و نتيجه كار او را بازگشت به زبان متافيزيك خواند، درحالي كه هايدگر تمناي عبور از متافيزيك دارد.
هدف ساختگشايي
البته مقصود گادامر از بازگشت به زبان متافيزيك، ناديده گرفتن يا كنارگذاشتن ساخت گشايي (Destruktion) هايدگر در قبال مفاهيم متافيزيك و استفاده سادهانگارانه از مفاهيمي چون جوهر و عرض و وجود و... نيست.گادامر با دستراكسيون هايدگر- بنا به تفسير خودش- همراهي دارد.گادامر در مورد وظيفه ساختگشايي يا واسازي مفاهيم و زبان متافيزيك در انديشه هايدگر ميگويد:«وظيفه ساختگشايي اين است كه بايد اثرگذاريهاي مفهومي متصلب شده را در سنت متافيزيك به تجربه فكري آغازينش بازگرداند تا اين مفاهيم را به سخن درآوريم... هدف ساختگشايي اين است كه مفهوم را از حيث درهمتنيدگياش در زبان زنده از نو به سخن درآورد. اين وظيفه هرمنوتيكي است. چنين وظيفهاي هيچ ارتباطي با سخن گفتني تاريك از يك آغازگاه و امر آغازين ندارد. در چنين كاري بازگشت به يك آغازگاه رازآلود وجود ندارد (هرچند خود هايدگر نيز ممكن است گاهي به شيوهاي رازآلود از صداي هستي سخن گفته باشد) چنين ساختگشايي قطعا در خدمت اين هدف نيست كه به يك آغازگاه يا آرخه تاريك يا هر چه ميخواهد باشد، بازگرديم. اين سوء فهم فاجعهباري خواهد بود.» بنابراين از ديد گادامر براي به جريان انداختن انديشه فلسفي و لحاظ آن به صورت هرمنوتيكي بايد كار تفسير مفاهيم بنيادين و فلسفي را از حيث ريشه داشتن آنها در تجربه فكري آغازينشان پيگيري كنيم و اين بدان معناست كه خود را به زيست جهاني تاريخي كه مفاهيم از آنجا سر برآوردهاند، نزديك كنيم تا بتوانيم به نحوه تكوين مفاهيم بينديشيم.
تناهي حقيقت و بيبنيادي بنياد
اما اولا آيا هايدگر واقعا از يك آغازگاه تاريك سخن ميگويد و ثانيا نسبت هايدگر با پاسخ به اين پرسش چيست؟ به نظر من براي پاسخ به اين پرسشها ميتوان از بحث تناهي حقيقت مدد گرفت و به اين وسيله ميتوان نشان داد كه گادامر چگونه به سنت متافيزيك بازميگردد. يعني ميتوان يك نقطه كانوني يافت كه بر اساس آن نشان داد كه گادامر چگونه آن مطالبه اصلي هايدگر در خصوص ساختگشايي را به مفاهيم از پيش داشته متافيزيك برميگرداند و چون گادامر از پيش، مطالبه هايدگر را ذيل مفاهيم مانوس متافيزيكي طرح ميكند، ميتواند دوباره به زبان متافيزيك برگردد اما هايدگر نميتواند. اين تمايز را چگونه ميتوان صورتبندي كرد؟
مفهوم اساسي در تفكر هايدگر، مفهوم «بيبنيادي» (Abgrund) است كه در انگليسي به abyss يعني پرتگاه يا دره يا مغاك ترجمه شده است. هايدگر ميگويد ذات بنياد و هرگونه بنيانگذاري مبتني بر يك بيبنيادي است. مقصود او يك مطالبه نيهيليستي يا نسبيانگارانه يا منكر حقيقت نيست بلكه هايدگر ميخواهد بگويد ما بايد انديشه را به يك آغازگاهي برسانيم كه از آنجا آغازينتر نباشد. مطالبه اصلي او اين است كه تنها رهيافت ممكن به فلسفه به منزله هستيشناسي، پديدارشناسي است يعني هستي را از دريچه مساله ظهور طرح كنيم.
بنياد پديداري پديدار
هايدگر بنياد ظهور را- به تعبيري در «هستي و زمان»- چيزي ميخواند كه خودش را در وهله اول نشان نميدهد. نه اينكه در پس امر ظاهر چيزي نهفته است بلكه به اين معنا كه ظهور امر ظاهر، خودش ظاهر نيست به عبارت ديگر ساختار و بنياد ظهور از ظاهر شدن ميگريزد.كار پديدارشناسي تمركز بر اين ساختار است كه خودش بيبنياد است. بنابراين ما بنياد پديداري پديدار يا فنومناليتي فنومن را در دست نداريم و نميتوانيم اين بنياد را بر چيزي بنيان بگذاريم. در نتيجه بايد آن را در صرف واقعيتش به عنوان فكت نخستين حركت انديشه فلسفي لحاظ كنيم. هايدگر در انديشه متقدمش، اين فكت(واقعيت) نخستين را كه مطلق رخداد ظهور است «واقعبودگي» يا «رويدادگي» (facticity) ميخواند. اين رويدادگي نقطه مقدم پديدارشناسي و انديشه فلسفي براي هايدگر است يعني ما با يك واقعيت نخستيني مواجهيم و آن اين است كه گشودگياي دركار است كه باعث ميشود ظهوري و امر ظاهري دركار باشد. اين گشودگي از آن جهت كه مجال ميدهد پديدارها ظاهر شوند، خودش ظاهر نيست بلكه خودش براي ما به تعبير هايدگر در يك پوشيدگي باقي ميماند.
گادامر اين رويدادگي نخستين را معماي «دا» در «دازاين» ميخواند يعني آن گشودگي نخستين. يعني يك گشودگي پديد ميآيد كه تمام جريان هستيشناسي و پديدارشناسي ذيل آن شكل ميگيرد. هايدگر اين «دا»ي دازاين را دسترسناپذير ميخواند. به اين معنا ما در انديشه متقدم هايدگر با تناهي مواجه هستيم. تناهي در هستيشناسي بنيادين هايدگر يعني ما به رويدادگي اين گشودگي نخستين دسترسي نداريم. همين معنا- واقعبودگي نخستين- در انديشه متاخر يا پساگشت ذيل عنوان «رويدادگشودگي» يا «رويداد حقيقت» مطرح ميشود. او اين رويدادگشودگي را Lichtung يا روشنگاه ميخواند، نقطهاي كه در جنگل گشوده و باعث ميشود كه نور يا روشنايي در آنجا قرار بگيرد: «يك روشنايي دركار است كه به واسطه آن ظهور هرچه ظاهر ميشود، در آن روي ميدهد. تنها به واسطه اين روشنايي و از خلال آن است كه آنچه ظاهر است ميتواند خود را نشان بدهد، يعني به ظهور برسد اما خود اين روشنايي به نوبه خود مبتني بر امري گشوده است كه ميتواند روشنايي را اينجا و آنجا روشنايي ببخشد. ما اين گشودگي را روشنگاه ميناميم.» (پايان فلسفه و وظيفه تفكر)
روشنگاه هستي و پايان فلسفه
هايدگر تصريح ميكند كه خود اين روشنگاه از حيث چيستي و چگونگي بودنش براي ما پنهان ميماند زيرا خودش امري نيست كه آشكار شود بلكه بنياد هرگونه آشكار شدن است. از اين جهت خودش را پوشيده ميدارد و از اينكه آشكار شود، امتناع ميورزد. او تاكيد ميكند كه اين امر حاصل اهمال انديشه انساني نيست بلكه از ذات مساله پديداري پديدار ناشي ميشود و ميگويد به چنين مرتبهاي نه با وساطت ديالكتيكي به نحو مفهومي ميرسيم و نه با شهود اصيل. يعني نه با آنچه هگل ميگفت و نه با آنچه هوسرل در تبيين وحدت مطلق يا بيواسطه ميگفت. هايدگر ميگويد اين مرتبه از پوشيدگي و صرف فهم ما از رويدادگي نخستين مساله گشودگي، امري است كه بايد در محض واقعيتش پذيرفته شود. به همين دليل هايدگر آن را «رويداد» ميخواند و تاكيد ميكند كه فهم اين رويداد از وساطتهاي مفهومي به دست نميآيد بلكه مستلزم جهش است. يك جهش به درون خاستگاه ذات اينهماني يا هرگونه وحدت. هايدگر ميگويد ما براي تبيين اين معنا جز اينكه آن را- با زباني كه ديگر زبان متافيزيك نيست- در رويداد بودنش توصيف كنيم، راهي نداريم. يعني از آنجا كه مفاهيم فلسفي نميتوانند به اين نقطه برسند و اين رخداد روشنگاه نخستين را به دست آورند بايد از پايان فلسفه و وظيفه جديدي سخن بگوييم. به تعبير گادامر، هايدگر اينجا به يك اضطرار زباني ميرسد و نميتواند از چيزي كه ميخواهد سخن بگويد، حرف بزند. هايدگر اين نقطه را يك «ميانه» ميخواند كه رابطه وجود و موجود در آن رقم ميخورد بدون اينكه ما بتوانيم خود اين ميانه را بنيانگذاري كنيم. به همين دليل هايدگر خود آن را بيبنياد ميخواند. هايدگر اين بيبنيادي نخستين را در انديشه متاخرش تناهي ميخواند بنابراين تناهي صرفا به معرفت ما ربط ندارد و به مساله ظهور مربوط ميشود و ذيل مساله ظهور، معرفت ما ممكن ميشود. يعني معرفتشناسي و هستيشناسي در پيوند باهم هستند. او ميگويد: «مقصود از تناهي هستي، چيزي به كلي ديگر است: بيبنيادي آنچه در ميانه است.»
هرمنوتيك رويدادگي و فهم امر نافهميدني
اما گادامر از اين كانون فكري هايدگر كه تناهي رويداد حقيقت يا تناهي هستي، چه ميفهمد؟ گادامر بيش از هر چيز بر مفهوم رويدادگي(فكتيسيتي) تاكيد ميكند و ميگويد مهمترين چيزي كه از هايدگر به انديشه من جهت داد، عنوان هرمنوتيك رويدادگي در انديشه نخستين هايدگر بود و در انديشه هرمنوتيكي ما يك چرخش ه ستيشناختي بزرگ را ايجاد كرد. به اين عنوان كه هايدگر ما را با واقعيت يا فكت نخستيني مواجه ميكند كه به تعبير گادامر عليالاطلاق نافهميدني است. يعني چالش همواره هرمنوتيك، فهم امر نافهميدني است و هايدگر آن را با چرخشي هستيشناختي به امري عليالاطلاق فهمناپذير بدل ميكند كه يك فكت نخستين است.گادامر آن را محض واقعيت يا رويدادگي «دا» ميخواند.گادامر براي مفهوم رويدادگي در انديشه هايدگر در مقاله مهم «هرمنوتيك و تمايز هستي شناختي»، مفهوم «des Unvordenklichen» را از انديشه متاخر شلينگ اخذ ميكند كه ترجمهاش چنين است:«امري كه نميتوان مقدم بر آن به چيزي انديشيد». من اين اصطلاح را «امر سبقتناپذير در انديشه» ترجمه كردهام. گادامر مينويسد:«شلينگ در مقام فيلسوف چنين مرزي را براي انديشه به اصطلاح «امر سبقت ناپذير در تفكر» مشخص كرده است. اين واژه آلماني بسيار زيبايي است و جادويش مبتني بر اين است كه در آن بارقهاي واقعي از اين حركت از پيش حس ميشود كه همواره ميخواهد پيشاپيش بينديشد و از پيش به چيزي بينديشد اما هر بار به چيزي ميرسد كه نميتواند از طريق تصوركردن و از پيش انديشيدن به پس آن راه يابد.» او دركتاب «حقيقت و روش» مينويسد:«هرگونه نسبت گرفتن آزاد با وجود خويش نميتواند به پس اين رويدادگي بازگردد.» تا اينجا به نقطه اشتراكي ميان هايدگر و گادامر رسيدهايم يعني گادامر هم مثل هايدگر نقطه تاكيد هرمنوتيك را در اين سبقتناپذيري در انديشه ميداند به اين معنا كه نقطه آغاز و آنچه مبدا حركت هرمنوتيك است به عنوان امر نافهميدني همان چيزي است كه قابل بنيانگذاري نيست و اين همان «رويدادگي نخستين» يا «داي دازاين» يا گشودگي نخستين در انديشه است.گادامر ميگويد اين درست همان نقطهاي است كه هرمنوتيك را به منزله انديشه تناهي از ادعاي دسترسي فلسفه به امر نامتناهي كه بارزترين آن در انديشه هگل است كاملا جدا ميكند و آن را در تقابل راديكال با هگل قرار ميدهد. او ميگويد آنچه هرمنوتيك رويدادگي به ما ميآموزد اين است كه يك تقابل راديكال با خودشفافي روح مطلق هگل داريم. رويدادگي هايدگر نقطهاي را نشان ميدهد كه نه با آگاهي، نه با روح نه با مفهوم نوس ارسطويي نميتوان به آن راه پيدا كرد.
گادامر در تقابل با هايدگر و هگل
اما تمايزگادامر با هايدگر در اين است كه گادامر تناهي آگاهي انسان يا تناهي حقيقت يا دستنيافتني بودن يا اكتناه ناپذيري را در آگاهي تاريخي ميداند. يعني آن را به حيث زندگي تاريخي يا تاريخمندي زندگي انسان مرتبط ميكند. از اين جهت به مفهوم زيست جهان هوسرل ارجاع ميدهد و تفسيري تاريخمند از زيست جهان هوسرل ارايه ميكند.گادامر از همين جا تغيير تاكيدي در مفهوم رويدادگي ايجاد ميكند به اين معنا كه آنچه ذاتا دسترسناپذير است، تعلق ذاتي ما به زيست جهان تاريخيمان يا همان سنت تاريخي در تماميت وكل بودن خودش است. اما چرا براي ما دسترسناپذير است؟ علت موقعيت هرمنوتيكي ماست زيرا ما همواره از يك منظر يا چشمانداز به كليت اين زيست جهان تاريخي نگاه ميكنيم. ما بخشي از اين تاريخ هستيم و در درون آن قرار گرفته ايم. به همين علت تناهي ما به اين معناست كه هيچوقت كل را نميتوانيم فراچنگ آوريم زيرا همواره بخشي از اين ماجرا هستيم. از اين جهت معناي تناهي به معناي هايدگري، تغيير معنا ميدهد و معنايش اين ميشود كه ما همواره در درون موقعيت تاريخي خاصي هستيم كه كل تاريخ به چنگ ما نميآيد. اينكه در تقابل با هگل بحث ميكند عملا بنياد انديشهاش را به جاي هايدگر از هگل اخذ ميكند يعني اينهماني كه ما ميان حقيقت و كل يا تماميت به دست ميآوريم. براساس آموزه مشهور هگلي كه آنچه حقيقي است،كل است، گادامر ميگويد حقيقت در ابعاد نامتناهياش يعني كل زيست جهان تاريخي و اين كل طبق آموزه هگل به معناي تاريخ روح است. در نتيجه تناهي حقيقت به اين معناست كه ما كل را به مثابه كل به دست نميآوريم يعني ما در مسير يك وحدت تامي هستيم كه همواره ناتمام است. از اين جهت در عين اينكه گادامر در تقابل با هگل ميانديشد اما آموزه اصلي حقيقت را به منزله يگانگي آنچه حقيقي است و آنچه كل است، پذيرفته و كل را به منزله تاريخ تلقي كرده است. با اين تمايز كه اتمامناپذيري يا ناتمام ماندن وحدت كه به معناي تناهي حقيقت است به منزله يك رابطه رفت و برگشت مدام بين جزء و كل يعني ما و كل زيست جهان تاريخي است. به همين دليل گادامر تناهي حقيقت را ذيل مفهوم ديالكتيك ميدهد، ديالكتيكي كه مدام بين جزء و كل برقرار است.كل در پرتوي جزء و بالعكس فهميده ميشود اما ديالكتيكي كه همواره ناتمام است و به يك سنتز تام هگلي نميرسد. يعني كمالش در اتمامناپذيري مدامش است. از اين حيث گادامر ديالكتيك را به يك ديالوگ مدام بدل ميكند و انديشه ديالكتيكي هگل را به انديشه ديالوگ افلاطوني از خلال گفتوگويي كه مدام ميان ما و سنت در جريان است، نزديك ميكند.
گادامر و هوسرل
مبدا اصلي انديشه گادامر علاوه بر هگل و هايدگر و مبداء فهمش از تناهي به منزله «تامشوندگي اتمامناپذير» به بحث هوسرل در پديدارشناسي ادراك حسي بازميگردد. زيرا هوسرل اولين كسي است كه به نحو تفصيلي بحث پرسپكتيو را در ادراك حسي طرح ميكند و ميگويد ما اينهماني مدرك(امر ادراك شده) حسي را زماني درمييابيم كه آن را به بينهايت رويآورندگي برسانيم. هوسرل ميگويد ادراك حسي ما ذاتا پرسپكتيو و افقمند است در نتيجه هر بار اينهماني را برقرار ميكند و ذاتش چنان است كه به روي اينهمانيهاي بعدي گشوده باشد. داده حسي ما هيچوقت تام نميشود. من كوشيدهام به تفصيل نشان دهم كه گادامر چگونه از هوسرل اين انديشه «تامشوندگي اتمامناپذير ذيل مفهوم پرسپكتيو در ادراك حسي» را اخذ كرد و آن را به زيست جهان تاريخي و ديالوگ ما با سنت تاريخي بسط داده است.گادامر با اين دو نكته يعني با آموزه «حقيقت به منزله كل» كه از هگل اخذ كرده و با آموزه «پرسپكتيو و تامشوندگي اتمامناپذير» كه از هوسرل اخذ كرده در موقعيتي قرار ميگيرد كه بر خلاف خواست و جهتگيري فكر هايدگر ميتواند مفهوم تناهي يا رويدادگي را تبيين متافيزيكي كند. زيرا او از آغاز آن آرخه تاريك به تعبير خودش را در انديشه هايدگركنار گذاشته و اساسا نميخواهد به يك بنياد مطلقا مقدم بر ظهور پديدار برسد بلكه آن بنياد را با توتاليتي به منزله كليت سنت يكي ميگيرد. از اين جهت گادامر به تاكيدات هايدگر مبني بر ناگزير بودن جهش وگذر از وساطتهاي متافيزيكي كاري ندارد و آنها را كنار ميگذارد و با آموزه ديالكتيك هگلي و چشمانداز هوسرلي عملا با مفاهيم متافيزيكي به خود زبان و سنت متافيزيكي بازميگردد. از اين جهت گادامر با آن وجه فرارونده از متافيزيكي كه هايدگر به دنبالش بود- فارغ از اينكه خود هايدگر از پس آن برآمد يا خير- موافق نيست و آن را كنار ميگذارد. گادامر در جايي در نقد هايدگر ميگويد، هايدگر در طرح خودش از تمايز هستيشناختي ميان وجود و موجود در معرض خطر جدايي(خوريسموس) باقي ميماند يعني بنياد پديداري پديدار را طوري طرح ميكند كه از خود پديدار جدا ميماند. در اين نقد ميتوان متوجه كار گادامر شد. يعني اگر هايدگر وجود موجود را در يك تعالي يا جدايي يا خوريسموسي نسبت به خود موجود ميداند، تلاش گادامر اين است كه با مفاهيم متافيزيكي اين دو را با هم برگرداند. در نتيجه بهرغم همراهي اين دو متفكر در بينشهاي بنيادين، ميتوان كار گادامر را يك تقابل تمامعيار با انديشه هايدگر لحاظ كرد از اين جهت كه به زبان متافيزيك بازميگردد.
استاد فلسفه دانشگاه تهران
در عين اينكه گادامر در تقابل با هگل ميانديشد اما آموزه اصلي حقيقت را به منزله يگانگي آنچه حقيقي است و آنچه كل است، پذيرفته و كل را به منزله تاريخ تلقي كرده است. با اين تمايز كه اتمامناپذيري يا ناتمام ماندن وحدت كه به معناي تناهي حقيقت است به منزله يك رابطه رفت و برگشت مدام بين جزء و كل يعني ما و كل زيست جهان تاريخي است.
مبدا اصلي انديشه گادامر علاوه بر هگل و هايدگر و مبدا فهمش از تناهي به منزله «تامشوندگي اتمامناپذير» به بحث هوسرل در پديدارشناسي ادراك حسي بازميگردد. زيرا هوسرل اولين كسي است كه به نحو تفصيلي بحث پرسپكتيو را در ادراك حسي طرح ميكند و ميگويد ما اينهماني مدرك (امر ادراك شده) حسي را زماني درمييابيم كه آن را به بينهايت رويآورندگي برسانيم.