مدارك گمشده
سيد حسن اسلامي اردكاني
در بيستون توقفي كردم و زيارت مختصري و راهي كرمانشاه شدم. عصر بود و تا فردا صبح وقت داشتم. به دعوت دانشگاه علوم پزشكي راهي آن استان زيبا شده بودم. گفتم از فرصت استفاده كنم و بروم غار قوري قلعه را ببينم. وارد شهر نشدم و مسير را ادامه دادم و تا روانسر رفتم. در پمپبنزين توقف كردم بنزين بزنم. دنبال كارت بنزين و كارت بانك گشتم. اما ديدم كه در جيبم نيست. دوباره و سه باره. نه. هيچ نشاني از مدارك ماشين و كارتهاي بانكي و حتي كارت ملي نبود. برگشتم داخل ماشين را به دقت زير و رو كردم. اما اگر از سيمرغ نشاني يافتيد، من هم از مداركم يافتم. برايم عجيب بود كه همه مدارك در يك كيف كوچك چگونه ناپديد شده است. من معمولا مدارك را در جيب سمت چپ و گوشي را در جيب سمت راست ميگذاشتم. احتمالا يك بار اشتباه كرده بودم و گوشي را در همان جيب چپ گذاشته بودم و هنگامي كه خواستم گوشي را بيرون بياورم، كيف مدارك همراه آن بيرون آمده و افتاده بود. اما كجا؟ خوب فكر كردم. در مسير كلا دو جا توقف كرده بودم. يكي اسدآباد همدان و ديگري مسجد منطقه بيستون. تصميم گرفتم برگردم به اين دو نقطه و خوب بگردم. گرچه اميد چنداني نداشتم. شارژ گوشيم در حال اتمام بود و خواستم گوشي را خاموش كنم، اما احتياط كردم و آن را خاموش نكردم. اگر در آنجا پليس متوقفم ميكرد و مدارك ماشين را ميخواست، چه بايست ميكردم؟ به فرض حرفم را باور ميكرد و ميگفت خوب مدارك شناسايي؟ چه راهحلي داشتم؟ عجب مخمصهاي گير كرده بودم! حتي نميتوانستم ثابت كنم كه من خودم هستم. اينجا درسهاي فلسفه و دكارت و بحث خود به اندازه يك كارت شناسايي ساده به كارم نميآمد. با اين افكار و خيالات پريشان، به سرعت به سمت كرمانشاه رفتم و البته مراقب بودم كه تند نروم، كار دست خودم ندهم و نظر پليس را جلب نكنم. گوشي زنگ زد. آقاي كيوان سليماني، نگهبان خوب دانشگاه بود. تعجب كردم. معمولا ارتباط تلفني باهم نداشتيم. با بيحوصلگي پاسخ دادم: «بله!» پرسيد: «كرمانشاه هستيد؟» شگفتي من دو چندان شد. به كسي نگفته بودم كجا ميروم. از كجا متوجه شده بود؟ قبل از آنكه بپرسم، خودش گفت: «آقايي از كرمانشاه زنگ زده است و ميگويد مدارك شما را يافته است و شماره شما را ميخواهد. من شماره ندادم تا از خودتان بپرسم.» تاييد كردم و گفتم شمارهام را به او بدهيد و شمارهاش را بدهيد خودم. سريع به آن بنده خدا زنگ زدم و خودم را معرفي كردم. او هم خودش را معرفي كرد «علي رستمي» بازنشسته دولت بود. گفت آدرس بدهيد مدارك را بياورم. شرمنده شدم. گفتم نه شما آدرس بدهيد من سريع خواهم آمد. آدرس دقيقي داد و من هم رفتم و ديدم كه آنجا مردي ميانسال منتظرم است. يك كرمانشاهي اصيل و خونگرم. دعوتم كرد به خانهاش كه نپذيرفتم. گفت كه رفته بوده است بيستون و هنگامي كه ميخواست سوار ماشين شود، يك كيف كوچك بر زمين ميبيند. آن را برميدارد و مشخصات مرا پيدا ميكند. روي كارت شناسايي دانشگاهي من شماره تلفن دانشگاه را پيدا ميكند و چندين بار به آنجا زنگ ميزند تا موفق به تماس با آقاي سليماني ميشود. اين جديت و پشتكار و اين مسووليتپذيري برايم حيرتانگيز بود. كار او نه از سر منفعتخواهي نه انجام تكليف، بلكه صرفا ميخواست كاري خوب كند و اين گوهر اخلاق فضيلت است. مانده بودم چگونه تشكر كنم. به رسم ادب مبلغي به عنوان هديه يا مژدگاني تعارف كردم. سخت پرهيز كرد و گفت الحمدلله وضع مالي خوبي دارم. بازنشستهام و خانه و كاشانه مرتبي دارم. از اين حالت سپاسگزارانهاش به وجد آمدم. يك جعبه سوهان در ماشين داشتم به او تعارف كردم. با رضايت و شادماني پذيرفت و باز تعارف كرد كه ميهمانش باشم. اما فرصتم كم بود و خدا حافظي كردم. اين ماجرا يك سال پيش رخ داد. اما هرگز فراموشش نميكنم. اين خبري است از انسانيت و مسووليتپذيري هزاران هزار شهروند اين مرز و بوم كه در رسانهها منعكس نميشود اما سرشار از درسهاي اخلاقي است.