مي خواهيم تماشاگرش بمانيم
ابراهيم عمران| همين ابتداي نوشته بايد بيواسطه سراغ نام مجموعه برويم؛ نامي كه يادآور فيلمي از زندهياد «ايرج قادري» است. كارگرداني كه شاكله اصلي كارهايش شناخت آگاهانه از بده و بستانهاي زندگي روزمره مردم بود. هر چند كارهايش متصف به نامهاي ابداعي منتقدان هم ميشد؛ چه در مقام بازيگر يا كارگردان. سريال خانگي جديدي كه سه قسمت ابتدايي آن بيرون آمده با نام «ميخواهم زنده بمانم» به كارگرداني شهرام شاهحسيني، شروعي قابل قبول داشت. قسمت اول آن با بازسازي سه دهه قبل در خانهاي كه جشن تولدي در آن برگزار ميشود؛ با چيدماني درست و ميزانسن و دكوپاژ درخور، نشان داد كارگردان احاطه بر فضا دارد و از دريچه دوربينش به درستي موقعيتها را خلق ميكند. حتي در جزييات آهنگهايي كه پخش شده نيز ميتوان اين نگاه درست را مشاهده كرد. اصولا قصهگويي سر راست و بيواسطه؛ نگرههايي در خود دارد كه مولف اثر واقف بدان است. داستاني مشخص و شايد بارها تكرار شده؛ دستكم در همان چند سكانس ابتدايي؛ شايد مخاطب را با قصهاي تازه درگير نكند. ولي المانهايي كه براي ادامه نگاه مخاطب لازم است را آنچنان درست چيده كه لامحاله تماشاگر در پي آن است كه اصل داستان را بداند. اين شاخصها از بازي بازيگرانش گرفته تا موسيقي متن به حدي در كليت اثر تنيده شده كه جز انتظار براي پلانهاي بعدي، راهي نميماند براي مخاطب گريزپا. مخاطبي كه در بين چند سريال متفاوت اين ماهها؛ لاجرم يا بايد دست به انتخاب زند، يا مقايسه نمايد كه بيشك ميخواهم زنده بمانم ميتواند يك سر و گردن بالاتر باشد. چرايياش نيز آنكه عموم مخاطب ايراني؛ قصه سرراست و بيلابيرنتهاي پي در پي را ميپسندد و اگر تمي عاشقانه هم در اين بين وجود داشته باشد؛ چه بهتر. پس همانطوركه گرتهبرداري از نام فيلم كارگردان و بازيگر صاحب نام، ميتواند ذهنيتي ايجاد كند؛ به تبع آن مواد لازم آنگونه كار كردن نيز لازم است و اصولا هرگونه غير از اين باشد؛ چنين كارهايي مخاطب لازم را نميتواند راضي نگه دارد. تا اينجاي كار كه ابتداي اثر است ميتوان نمره درخوري بدان داد. چند سكانسي كه بابك كريمي حضور داشت مثل هميشه گيرا و اين بار دست بر قضا بازي سحر دولتشاهي هم قابلقبول. علي شادماني كه حضوري باورپذير دارد. با شاخصههاي جواني در سه دهه قبل كه ميتواند در لبه پرتگاه باشد اگر كمي بلغزد. نگاه شود به سكانس حياط بيمارستان و دلدادگي به معشوقهاش، يا در زير زمين، كنار سحر دولتشاهي و عزتالله مهرآوراني كه به باورم شناخت شخصيت همايون با نگاه به كاراكتر ايشان، باورپذيرتر مينمايد و حامد بهدادي كه هر چند كمي گريمش آشناست براي مخاطب ولي تكانههاي كارهاي قبلياش را، اجازه بروز نميدهد و تلاش دارد همزمان چند كاراكتر از او در ذهن مخاطب نقش بندد. رابين هودي كه ميگيرد و ميبخشد يا دلباختهاي كه عاشق ميشود يا شارلاتاني كه چند چهره دارد. همه و همه اين عوامل از بازيگر و كارگردان و دو نويسنده اثر، مجموعهاي خلق كردند كه مخاطب ميتواند به انتظار قسمتهاي بعدياش بنشيند؛ مخاطبي كه ميداند قصه چيست. گره آن از كجا نشأت ميگيرد و از همه مهمتر بارها هم چنين كارهايي را ديده است. چه مخاطب دهه شصت تلويزيون و سينما و چه مخاطب امروزي. پس راز اين عيان بودن كار و همچنان به پاي آن نشستن چيست؟ كه بايد كمي صبر كرد و يادداشتي مفصلتر درباره آن نوشت. فيالمجلس دل خوش داريم به بازسازي دههاي از بده و بستانهاي روحي و اجتماعي و شايد زد و بندهاي سياسي و متقلبانه آن دوران كه شايد مابهازاهاي امروزي هم داشته باشد. چه كه دلدادگي را پاياني نيست با همه پس و پيش آن...