قتل و زندگي ژوليوس سزار
مرتضي ميرحسيني
در چنين روزي از سال 44 قبل از ميلاد او را كشتند. سوئتونيوس مينويسد در توطئه قتل او بيشتر از 60 نفر دست داشتند و در آغاز دودل بودند كه آيا او را در مجمع عمومي كه قبايل در ميدان اصلي شهر جمع ميشوند از بالاي پل به پايين پرت كنند و بعد او را بگيرند و بكشند، يا اينكه در يكي از خيابانها راه را بر او ببندند و كارش را تمام كنند. بعد كه شنيدند نشست سنا روز پانزدهم ماه برگزار ميشود، همان زمان و همان جا را براي سربه نيست كردنش برگزيدند. هنگامي كه سزار به سنا آمد دسيسهگران با تظاهر به اداي احترام دورش جمع شدند و همزمان با هم به او حمله كردند. ابتدا كمي مقاومت و از خودش دفاع كرد اما «وقتي دريافت كه از همهسو با خنجرهاي آخته به او حملهور شدهاند توگايش را دور سرش پيچيد و همزمان با دست چپش آن را روي پاها كشيد تا پايين تنهاش را بپوشاند و به خاك افتادنش آبرومندانه باشد. چنين بود كه 23 زخم برداشت و دم برنياورد و فقط با اولين ضربه يك بار آهي كشيد.» بدن بيجانش مدتي همان جا روي زمين ماند تا اينكه چند برده آمدند و او را به خانهاش بردند. اين پايان ماجراي ژوليوس سزار يكي از مشهورترين نامهاي تاريخ باستان بود كه خواست جمهوري روم را به ديكتاتوري فردي تبديل كند اما مدافعان جمهوري مانعش شدند و او را كشتند. هر چند كوشش آنان هم درنهايت آن نتيجهاي كه دنبالش بودند، نداشت. سزار براي نبوغ نظامياش تحسين ميشد و ميشود اما به همان اندازه هم سرسخت و پرطاقت بود، سرسختتر و پرطاقتتر از همه سربازان رومي كه او آنان را دوستان خودش خطاب ميكرد. سربازان آنقدر دوستش داشتند كه سستي و تسليم را ننگ ميديدند و در بدترين لحظات هم به او وفادار ميماندند. «در جنگ داخلي با پومپه كه به درازا كشيد هيچكس از او روي برنتافت. در حقيقت بسياري از آنان كه به اسارت درآمده بودند حتي به بهاي جانشان نپذيرفتند كه بر ضد سزار دست به شمشير برند. سربازانش در تحمل گرسنگي و ديگر ناملايمات هنگام محاصره و نيز آنگاه خود ديگران را در محاصره ميگرفتند چندان شكيبا بودند كه وقتي پومپه در برج و باروي دوراخيوم ناني را كه آنان از علف تهيه ميكردند و با همان ميساختند به چشم ديد،گفت: ما داريم با ددان ميجنگيم! و دستور داد تا اين نان را از سربازان خودش پنهان كنند مبادا آگاهي از بردباري و پايداري دشمن، روحيه سربازانش را درهم شكند.» البته اين سردار بلندآوازه به بيبندوباري هم مشهور بود، آنقدركه سربازانش در جشن بعد از پيروزي بر گُلها (فرانسه امروز) چنين شعري را دستهجمعي ميخواندند: مردان روم، زنان را بپاييد/ ما كچل زناكار را به وطن بازميگردانيم. بسيار پيش ميآمد كه رسم و سنتهاي رومي را زير پا بگذارد. مثلا براي روايت جنگ در پونت(جايي در جنوب درياي سياه) به جاي شرح پرطول و تفصيل و ذكر جزييات كه ميان سرداران معمول بود فقط از همين چند واژه استفاده كرد: آمدم، ديدم، فتح كردم. يا مثلا از همان سالهاي نخست جواني به شيوه ديگري، متفاوت با اشراف روم لباس ميپوشيد و گويا اغلب اوقات كمربندش را محكم نميكرد. از اين رو آن دسته از اشراف روم كه دشمن او بودند، ميگفتند: از آن پسر كه كمربند سست دارد، حذركنيد. گويا حتي نقشههايي هم براي لشكركشي به شرق و جنگ با اشكانيان در سر داشت و بخشي از مقدمات آن را نيز فراهم كرده بود. اما كشته شد و فرصت اجراي اين نقشه را پيدا نكرد و داستان جنگ او با اشكانيان نانوشته باقي ماند.