مدرسه بغلي
جواد ماهر
من دانشآموز ابتدايي بودم كه يكي از دانشآموزان در حياط مدرسه مُرد. بادكنك رفت توي گلويش و درگذشت. اتفاق بدي بود. به مرور از آن مدرسه بدم آمد. هنوز هم گاهي كه از مسير آن مدرسه رد ميشوم و ديوار بلندش را ميبينم، ياد آن اتفاق ميافتم. ميخواهم روزي بروم توي آن مدرسه و كودكيام را بكاوم. شايد بادكنك را از گلوي آن دانشآموز بيرون كشيدم. آيا مدرسه واقعا روي يك قبرستان ساخته شده؟ آن اتاقي كه ميگفتند بچههاي درس نخوان را تويش زنداني ميكنند. بايد وقت بگذارم و به قبرستان كنار مدرسه سر بزنم. چند نفر هستند كه آنجا آرميدهاند. چند نفر كه ريشه در كودكيام دارند. من ابتدايي را در اين مدرسه تمام نكردم. مدرسهام عوض شد. اگر همانجا ميماندم شايد شبي نصف شبي تونل ميزدم ببينم زير مدرسه روح دارد. كاش در مدرسه كنار قبرستان ميماندم و پاسخ پرسشهايم را ميگرفتم، تا الان كابوس نداشته باشم. رفتم مدرسه دوران كودكي را ببينم. راهم ندادند. حياط، همان حياط بود. كوچك شده بود. شايد من بزرگ شدهام، اما هنوز خوف داشت. به راهرو كه رسيدم كسي جلويم را گرفت. كارت شناسايي نشان دادم و گفتم همكاريم. مِن مِن كرد و راهم نداد. فكر كرد من روحم و ميخواهم بخورمش. از مدرسه بيرون آمدم و رفتم قبرستان كنار مدرسه. شيك شده بود و پيشرفت كرده بود. عكس مردهها را برداشته بودند و فرش پهن كرده بودند. يك پيرمردي كه آنجا فاتحه ميخواند، گفت: مهمان خانه شده. راست گفت. ديگر ترس نداشت. ميشد دراز كشيد و تخت خوابيد؛ بيترس از روح. روحهايش رفته بودند مدرسه بغلي.