• ۱۴۰۳ جمعه ۶ مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4902 -
  • ۱۴۰۰ چهارشنبه ۲۵ فروردين

گفتاري از مراد فرهادپور درباره شعر

اميدي وراي نااميدي

محسن آزموده| در زمانه كثرت صداها كه هر كس امكان آن را دارد از طريق گوشي تلفنش كلمات و جملاتي را در عرصه عمومي مطرح كند، آيا «شعر» امكان پيدا مي‌كند و مهم‌تر اينكه آيا حتي اگر افراد مدعي شوند، آنچه مي‌گويند و منتشر مي‌كنند، «شعر» است، آيا اين امر اهميت و اثري دارد و مي‌توان به آن اميد بست؟ آيا امكان عامليت و خودآييني در حيطه زبان هست؟ آيا از دل هياهوي صداهاي در هم، معنايي خلق مي‌شود؟ مراد فرهادپور، در گفتار پيش رو كه در انجمن علمي دانشجويي زبان و ادبيات فارسي دانشگاه علامه طباطبايي ارايه شده، مي‌كوشد نشان بدهد كه اتفاقا بايد به همين زوال مزمن دل بست. به باور او شعر فارسي هنوز نشانه‌هايي از خود بروز مي‌دهد، بالقوگي‌هايي كه امكان عامليت و سوژگي را در خود نهفته دارد، اگرچه همچون رخداد شعر نو يا شعر نيمايي، نمي‌توان آن را پيشگويي كرد يا به نحوي منطقي به انتظار نشست.

دو ژست شعر 
حيات فكري دروني امري انتخاب كردني نيست و آدم براساس شرايط وارد يك فضاي فكري مي‌شود. در تجربه شخصي من و هم‌نسلان من دو مجرا براي ورود به فضاي فكري وجود داشت؛ يكي ادبيات و ديگري سياست. ادبيات هم با توجه به شرايط خاص سياسي ايران در دوره معاصر، به شعر و سپس رمان و داستان و قصه كوتاه ترجمه مي‌شد. يعني افراد بر‌اساس اين دو يعني شعر و سياست كتابخوان مي‌شدند. گاهي هم ميان اين دو همپوشاني به وجود مي‌آمد كه قدرت جذابيت اين حيات معنوي يا كتابخواني يا فعاليت فرهنگي افزايش مي‌يافت. اين‌گونه صحبت كردن راجع به شعر، آدم را ياد برنامه‌هاي رسمي دولتي راجع به كتابخواني و افزايش سرانه مطالعه و ژست‌هاي رسمي مي‌اندازد. از قضا در دوران اصلاحات به بعد اين‌گونه ژست‌هاي فرهنگي رسمي بارز شد. 
اما روي ديگر اين ژست شعر به عنوان دروازه ورود فرهنگ و دعوي مطالعه داشتن يا روشنفكر بودن يا هنرمند بودن، ژست متقابل فردي و هنرمندانه و اگزيستانسياليستي آن است كه در نوعي احساس مظلوميت و كينه‌توزي فردي و تقديس فضاي دروني ريشه دارد. ما اين رويكرد را در سنت شعري قبل از مدرن خودمان در قالب انواع عرفان و تصوف مي‌بينيم. در دوره جديد هم مي‌بينيم كه وقتي شعر از نقطه قدرت همپوشاني سياست و ادبيات كه در دهه‌هاي 1340 و 1350 داشت و از نيروهاي سازنده انقلاب پنجاه و هفت بود، نزول كرد، دو قطب سياست و شعر از يكديگر جدا شدند. در نتيجه اين ژست شعر به عنوان يك امر فردي و دروني، وجه متقابل شعر به عنوان آن فضاي فكري رسمي شد. آن ژست درون‌گرايانه شعر را همچنين مي‌توان در درون‌گرايي باطني در واكنش به حمله مغول در تاريخ ايران رديابي و نمود آن را تا به امروز مشاهده كرد، يعني واكنشي به واقعيت وحشتناك بيروني. حتي در دهه‌هاي 1340 و 1350 اين درون‌گرايي را مثلا در اشعار سپهري شاهديم.
شعر غنايي و بازگشت به نهايت ها
 البته آنچه گفته شد، صرفا بر اساس تجربه‌اي همگاني نبود، بلكه خود من در سال‌هاي آغازين دهه 1360 در واكنش به شرايط سياسي و اجتماعي و فردي، به شعر ناب پناه بردم و شعر برايم به جايي براي تخليه ذهني و رواني بدل شد. اما همين تجربه رفتن به سوي شعر ناب، به ضد خودش بدل شد، زيرا به ميانجي زيباشناسي آدورنويي و مقاله معروفش «شعر غنايي و جامعه»، عملا دريافتم كه اتفاقا شعر ناب، به ويژه شعر غنايي مي‌تواند عرصه‌اي براي بروز تنش‌ها و تناقضات سياسي و اجتماعي جامعه بورژوايي باشد، نه به واسطه محتوا و شعار و پيام ايدئولوژيك، بلكه اتفاقا به واسطه منطق دروني ديالكتيك، يعني به انتها رساندن يك تجربه و ادامه دادن آن نفي دروني، برجسته كردن تضاد درون خود شعر. يعني اينكه اصلا چرا بايد شعر گفت و آيا بايد گفت يا خير؟ رفتن به سمت يك نهايت (اكستريم) يا نقطه مرزي و پاياني، مازادي كه مرزها را مي‌شكند. ادامه دادن نفي، نفيي كه خودش حاصلي ندارد، جز نفي بيشتر. اين رويكرد آن منطق دروني اثر هنري و شعر را بهتر از هر پيام ديگري، نشان مي‌دهد و تناقضات ديالكتيكي اجتماعي در يك دوره تاريخي را آشكار مي‌سازد، بدون اينكه ربط مستقيم و پوزيتيوي ميان آنها برقرار كند. به تعبير آدورنو، خودآيين بودن اثر، به اين معناست كه اثر هنري اجازه نمي‌دهد كه به يك پيام اخلاقي فروكاسته شود و در عين حال تن نمي‌دهد كه صرفا يك فاكت اجتماعي يا يك امر فرهنگي باشد كه دولت يا حاكميت برايش برنامه‌ريزي كند و مردم با آن ژست بگيرند يا جزئي از اخلاقيات و فرهنگ جامعه فرضي بشود.
درونماندگاري  صلب اثر هنري
درونماندگاري صلب اثر هنري، همچنين منطق كالايي را مي‌شكند و اصولا از اينكه در خدمت هرگونه مصرفي در بيايد، سر باز مي‌زند. اين استقلال اثر، بيشتر از هر چيزي، سلطه امر اجتماعي را آشكار مي‌كند و زير سوال مي‌برد. استقلال خود اثر هنري حتي بيشتر از ژست استقلال هنرمند و حالت تك‌افتادگي و جدايي و شورشي‌گري و انقلابي‌گري هنرمند است. خود اثر به بهترين وجه در برابر تن دادن به منطق حاكم بر اجتماع، خواه منطق حزب نازي در آلمان هيتلري، خواه منطق بازار و مصرف در لاس‌وگاس، مقاومت مي‌كند و از حل شدن در قانوني كه در آن هيچ چيزي مستثنا نيست، سر باز مي‌زند، يعني اين حركت پول و سرمايه كه همه‌چيز را به زوائدي از خودش بدل مي‌كند. استقلال اثر هنري و درونماندگاري‌اش، بيش از هر چيز اين سلطه را زير سوال مي‌برد. شعر غنايي به بهترين وجه، مي‌تواند اين درونماندگاري و در خود فرورفتن را نشان بدهد. براي من سلان و تراكل، نمونه‌هاي بارز اين امر هستند. البته اين خصلت خودش چنان‌كه خواهيم ديد، ارتباط شعر را با سوژگي و سوژه شدن و تجربه مدرنيته و رخداد تاريخي، از آغاز در دل خودش دارد. بنابراين از دل درونماندگاري شعر ناب مي‌توان به جايي بازگشت كه شعر بدون اينكه هيچ درگيري ايدئولوژيك داشته باشد يا در خدمت چيزي بيرون از خودش باشد، كاملا با منطق مبارزه اجتماعي از نو پيوند بخورد.
 البته اين درون‌گرايي شعر به عنوان يك حيطه دروني، امري است كه در دوران امروز، زير فشار قرنطينه‌هاي گوناگون، بيشتر و بيشتر نمود پيدا مي‌كند. شرايط خاص ايران و تجربه شعر به عنوان شكل ديگري از بيگانگي و غيرخودي بودن باعث شده كه بتوان گفت كه با اين پاندمي جهاني، شعر نزد ما يك انزواي سه لايه را تجربه مي‌كند و زير فشار اين انزواست كه دنياي درون، جذابيت پيدا مي‌كند. منتها تلاش من از طريق اشاره به بحث آدورنو اين است كه نشان بدهم چگونه حتي جذاب شدن شعر به عنوان يك دروازه‌اي به درون براي فرار از واقعيت بيرون، مي‌تواند به عكس خودش منجر شود و اگر ادامه پيدا كند، دوباره شعر را به عرصه‌اي براي نوعي حيات فكري واقعا مستقل بدل كند. 
شعر از نگاه پديدارشناختي
البته به شعر از زاويه پديدارشناسي هم مي‌توان پرداخت، يعني به اين پرسش كه چرا درباره شعر بحث مي‌كنيم؟ قابليت‌هايي كه در شعر هست، چگونه است و به چه انتظاراتي در ما دامن مي‌زند؟ يعني مي‌توان به ميانجي نوعي پديدارشناسي تطبيقي بحث شعر را پيش برد. در اين زمينه، آنچه مي‌بينيم اين است كه در تقابل با سينما يا نقاشي يا مجسمه‌سازي، در شعر فرم و محتوا، تكنيك و ماتريال، موضوع و حس با هم گره خورده و يكي است. شعر چيزي نيست جز خلاقيت در دل امري از قبل خلق شده و معنوي يعني زبان. بر اين اساس، اگر بگوييم «در-جهان-بودن» و «در-زبان-بودن» يكي است و زبان امري است كه جهان نمادين ما را مي‌سازد و بازنمايي مي‌كند، آنگاه شعر، سهل‌الوصول‌ترين شكل هنري است، حتي سواد هم لازم نيست. به همين ميزان، حتي خلق آن تنها به مداد و كاغذ احتياج دارد و شايد به همان هم نيازي نباشد. ياد تجربه ماندلشتام مي‌افتم كه در كتاب گويا و جذاب خاطرات همسرش «اميد عليه اميد»-كه بهتر از رمان‌هاي سولژنستين، فضاي استالينيستي حاكم را به تصوير مي‌كشد- از شعري سخن به ميان مي‌آيد راجع به استالين كه ماندلشتام حتي آن را ننوشت و فقط يك‌بار آن را از حفظ خوانده بود، اما همان هم باعث شد كه يكي از شنوندگان قضيه را به نيروهاي امنيتي مسكو لو دهد و اين يكي از دلايل دستگيري ماندلشتام و كشته شدن او در اردوگاه‌هاي كار اجباري است. بنابراين شعر، در رهايي از هر گونه ميانجي، مي‌تواند تا اين حد پيش برود. 
همچنين به لحاظ پديدارشناسي شاهديم كه شعر رابطه‌اش را با امر مادي گم نمي‌كند و به هر حال لازم است كه در قالب شماري نشانه‌ها روي كاغذ، يا در قالب اصواتي در فضا منتشر شود. يعني شعر يك بعد مادي دارد كه به آن اجازه مي‌دهد به معنويت ناب بدل شود. يعني شعر اين بعد مادي را به گونه‌اي شكاف و نفي بدل مي‌كند. اين وجهي از شعر است كه آن را مستقل و جدا از ساير هنرها مي‌كند. البته من نمي‌خواهم اين امر را مطلق كنم. در جامعه ما وضعيت چنان قاراشميش است كه در نقدهاي نظري هم عمده قضيه بر سوءتفاهم استوار است. در حالي كه سخن من بدان معنا نيست كه هر تجربه شعري به جز شعر نو، يا هر چيزي بيرون از شعر، كاملا مردود و زير سوال است. شعر به مثابه شكاف درون زبان، با تعريف انسان به عنوان حيوان سخنگو ارتباط دارد. برخي معتقدند كه نقطه شروع زبان، شعر است و آنچه به عنوان ابزار ارتباطي مي‌دانيم، نتيجه تحول بعدي زبان است. شعر در، «در هم آميختگي» حس و معنا و صدا به عنوان نقطه شروع سوژگي بشر يا نقطه شروع زبان حضور داشته است. پديدارشناسي شعر، اين وجوه را برجسته مي‌كند و در اين معنا نشان مي‌دهد كه چگونه شعر، در مقايسه با ساير هنرها، مي‌تواند واجد يك ويژگي معنوي و فكري شود.
شعر به مثابه رخداد
 اگر به تجربه تاريخي خودمان رجوع كنيم، مي‌بينيم كه در دوران بعد از انقلاب، به جز سينما، ساير رشته‌ها، دچار رخوت شدند كه نتيجه شرايط بود. شعر هم آن قدرت تاريخي قبلي خودش را از دست داد. اما نكته مهم در اينجا، نقش شعر در قالب رخداد است كه آن را به لحاظ تجربه تاريخي ما، از ساير هنرها متمايز مي‌كند. پرسش من اين است كه به چه چيز مي‌توان اميد بست، در شرايطي كه همه‌چيز از دست رفته، سياست در دوگانگي مديريت و دسپوتيسم بي‌معنا شده و فرهنگ زير فشار تورم اقتصادي به يك آرايه بي‌معني براي پولدارها بدل شده، در اين اغتشاش چندگانه‌اي كه تمام جهان را فراگرفته و براي ما ابعاد پيچيده‌تري هم دارد، همه‌چيز فرسوده و از درون پوسيده است و اتفاقا زبان كه جايگاه تجربه و بودن ما است، زير مسخره‌بازي‌هاي اينترنتي خرد و بي‌معنا شده و به بيهودگي ناب بدل شده است. در چنين شرايطي كه نظريه و فلسفه هم بي‌معنا شده‌اند، به چه چيز مي‌توان اميد بست؟ قابليت شعر براي اينكه اتفاقا در اوج بحران بتواند يك فضاي جديدي باز كند، مورد علاقه من است، به عنوان عرصه‌اي كه هنوز در آن اميدي وراي نااميدي وجود دارد. اين نكته را زماني مي‌توان فهميد كه شعر را به عنوان نوعي رخداد هنري به معناي بديويي بخوانيم. اين جايي است كه شعر با ظهور و تولد سوژه يا سوژگي پيوند مي‌خورد. 
رخداد، يك نوع گسست است، يك جور شكاف و انفجار پيش‌بيني‌ناپذير و بي‌سابقه در وضعيتي از پيش موجود است. نكته اصلي همين نوبودن و بي‌سابقه بودن و جديد بودن آن است و به ناگهان و بدون دليل و علت خاصي ظاهر مي‌شود. بعد از اين انفجار و گسست و نفي اوليه است كه منطقي راه مي‌افتد. اين گسست به صورت بالقوه امكاناتي را فراهم مي‌كند كه افرادي مي‌توانند اين امكانات را دنبال كنند و تحقق بخشند. ما نام اين افراد را سوژه‌هاي آن رخداد مي‌خوانيم. اين سوژه‌ها با دنبال كردن آن گسست و انقلاب، وضعيت جديدي را فراهم مي‌آورند. اين امر در سياست، همان انقلاب سياسي است كه يك نوع گسستي است كه از طريق وفاداري به منطقش واقعيت جديدي را مي‌سازد. اين واقعيت جديد، كلي و همگاني است، يعني هر كسي مي‌تواند سوژه اين رخداد شود. بديو از چهار حوزه سخن مي‌گويد: سياست، هنر، علم و عشق. عشق مثال خوبي براي نشان دادن پيش‌بيني‌ناپذير بودن است. در علم مي‌توان از رخداد اينشتين نام برد. رخدادها معمولا با نام‌هاي فردي به عنوان انفجارها و نفي‌هايي در يك وضعيت واقعا موجود گره مي‌خورند كه بعد از آن ديگران، منطقش را ادامه مي‌دهند. همچنان كه نسبيت اينشتين وضعيت فيزيك نيوتني را منفجر مي‌كند و بعد از آن ديگران با دنبال كردن نسبيت و نظريه كوانتوم و... سوژه‌هاي دنبال كردن رخداد در حيطه علم هستند. 
رخداد شعر نو
در حيطه هنر در ايران، شعر نو يا شعر نيمايي را مي‌توان رخداد خواند كه نام «شعر نو» در آن، اين نوبودگي را برجسته مي‌سازد. اين انفجار و گسست با نام نيما گره مي‌خورد و ديگران سوژه‌هاي اين رخداد مي‌شوند و پيامدهاي آن را دنبال مي‌كنند. يكي از پيامدهاي آن صدادار شدن بخش‌هايي از جامعه است كه تا پيش از آن صدا نداشتند. مثلا شعر فروغ را از يك نظر مي‌توان پيامد اين رخداد خواند، بدون آنكه قصد تقليل او به اين امر داشته باشم. يا گره خوردن رخداد هنري با رخداد سياسي كه آن را در شاملو شاهد هستيم. تاكيد بر رخدادبودگي شعر نو، به معناي نفي هر چيزي غير از آن نيست. من با تجربه‌هاي شعري بعد از دهه شصت آشنايي چنداني ندارم، اما مي‌توانم بگويم كه اگر آن رخدادبودگي در ذاتش وجود داشت، خواه ناخواه خودش را به من تحميل مي‌كرد. به هر حال نيما هم در دوره خودش به اندازه شعراي الان منزوي و بي‌تاثير بود و از ديد سنتي‌ها آدم پرتي تلقي مي‌شد كه بلد نيست شعر هم بگويد. اما دقيقا گسستي ايجاد كرد و مهم‌تر از آن اين گسست وضعيت را تغيير داد و امكان تبديل شدن به سوژه‌هاي شعري را براي شاملو و فروغ و اخوان و... فراهم كرد. ما اين را در تجارب بعدي شاهد نيستيم. از اين نظر، بر اهميت و استثنايي شعر نوي نيمايي، پاي مي‌فشارم و هنوز هم از آن دفاع مي‌كنم، دقيقا به عنوان يك گسست در وضعيت. 
ارتباط رخداد و سوژگي
نكته مهم تشخيص ارتباط ميان رخداد و سوژگي است، بين يك شكاف و گسست با آن سازندگي و تلاشي كه بعد از آن رخ مي‌دهد. اين دو قطب اساسي اصل تفكر به تعبير آدورنو در ديالكتيك روشنگري است، جايي كه مي‌گويد مبناي انضمامي تفكر و افق كلي‌اش از يكديگر جدايي‌ناپذيرند. يعني از يكسو تفكر همواره در يك وضعيت خاص اجتماعي، تاريخي، زباني و هنري ريشه دارد و از سوي ديگر دقيقا به علت خاصيت ديالكتيكي نفي‌كننده‌اش و به علت گسستي كه در آن وضعيت انضمامي ايجاد مي‌كند، امكان يك افق كلي را پيش روي ما مي‌گذارد. اين نكته مهمي است كه در بحث‌هاي مربوط به مدرنيته و سنت و... بارها مطرح شده است و به‌كرات با اين سوال مواجه شده‌ام كه تاكيد بر نفي و نقد چه معنايي دارد و اينكه شما مي‌گوييد نتيجه نقد، نقد بيشتر است، به چه معناست و اينكه مدرنيته در مقابل سنت به عنوان يك ماهيت يا فرم جديد، بايد يك بنياد داشته باشد. از قضا بر همين اساس به ما مي‌گويند چرا آدورنو و ژيژك مي‌خوانيد؟ ما بايد روسو و ديدرو بخوانيم، زيرا تاريخ ما تكرار همان تاريخ اروپايي است. در حالي كه مي‌توان به راحتي نشان داد كه اين كار، تلاش براي جست‌وجوي يك بنياد يا شالوده محكمي براي مدرنيته است، در حالي كه مدرنيته چيزي جز تغيير و نوآوري و رفتن به پارادايم يك تاريخي نيست و به عنوان امكان خلق امر نو است. اينكه فرض كنيم مدرنيته يا روشنگري، بنياني دارد و قرار است خود آن بنيان بيرون از نقد قرار بگيرد، يك جزم جديد است. اتفاقا آدورنو در ديالكتيك روشنگري همين را نفي مي‌كند. به عقيده او به اين دليل روشنگري به ظلمات بدل مي‌شود كه براي خودش بنيادي به نام علم فرض مي‌كند كه بيرون از نقد است و در نتيجه همان حالت جزمي و اسطوره‌اي را تكرار مي‌كند. يعني چيزي را به عنوان بنيان بيرون از نقد مي‌گذارد. اين كاري است كه همه سنت‌ها مي‌كنند و در مقابل آن بايد از نقد به مثابه نقد و از نفي به مثابه نفي دفاع كرد، يعني از شكافي كه در دل هر وضعيتي پديد مي‌آيد و حاصلي ندارد، جز بحراني كردن وضعيت و رو آوردن تناقضات آن و دو پاره كردن آن وضعيت و شكاندن ادعاي مطلق بودن يا تو پر بودن و از قضا باز كردن آن وضعيت به روي يك امر كلي و يك حقيقت سراسري كه تفاوت‌هاي محلي و قومي و مذهبي و نسلي و جنسيتي و... نمي‌شناسد و به يك ماهيت خاص ربط ندارد، بلكه شكافي در دل هر ماهيت خاص است. شعر نو به عنوان يك رخداد، دقيقا يادآور همين ايجاد گسست و نفي و به دنبال آن سوژه مدرن شدن است كه از دل اين رخداد ‌زاده مي‌شود. پل والري مي‌گويد شعر تنشي است ميان معنا (sense) و صدا (sound). يعني مي‌گويد شعر نوساني ميان اين دو است، ما معنايي را در قالب صدايي شنيديم و براي تكرار آن معنا، همان صدا را تكرار مي‌كنيم. آن معنا را به جمله‌اي غير از آن نمي‌توان ترجمه كرد. اين رفت و آمد ميان فرم و محتوا يا معنا و صدا، تنش ميان اين دو، زاينده شعر است. اين تكرار، به ما نشان مي‌دهد كه چگونه شعر خودش مي‌تواند شكافي در وضعيت زباني باشد. تكرار در اينجا نه به معناي منفي فرويدي، به عنوان تكرار اسطوره‌اي امري است كه همواره بوده و هست و مدام تجديد و توليد مي‌شود، بلكه تكرار در قالب احياي فرصت‌هاي از دست رفته است، تكرار به همان معناي تكرار انقلاب، در هجدهم برومر ماركس است. اينكه ما عملا با نوسان ميان صدا و معنا، شكاف درون زبان را باز نگه مي‌داريم و باز نگه داشتن آن شكاف است كه اجازه سوژگي مي‌دهد. 
و  بالقوگي ناب تجربه شعري
براي من راجع به شعر صحبت كردن، يك‌جور انتظاري است به اين معنا كه اگر‌چه همه ديگر حوزه‌ها به يك معنا سوژه‌زدايي شده‌اند و در آنها از امر نو خبري نيست و در همه آنها از گونه‌اي جزميت سنتي يا پست مدرن بحث مي‌شود، اما شعر، هنوز نشانه‌هايي از خودش بروز مي‌دهد. اين اصلا به معناي پيشگويي نيست. اتفاقا رخداد بودن شعر نوي نيمايي اصلا قابل توضيح نيست. هيچ‌كس نمي‌تواند براي آن دليلي بياورد. البته بر‌اساس همان تاريخ و همان پديدارشناسي مي‌توانيم اشاراتي بكنيم، مثل اينكه در ايران اصلا نقاشي و مجسمه‌سازي نبود، شعر سنتي وجود داشت و شعر در تاريخ و فرهنگ ما اهميتي اساسي داشت و‌... اما هيچ‌كدام از اين توضيحات به تنهايي نمي‌تواند توضيح يا تبيين علمي براي بروز آن نفي و گسست باشد كه ما نام آن را شعر نو مي‌خوانيم. بنابراين مساله فقط انتظار و بالقوگي ناب درون تجربه شعري است كه اهميت دارد. من اين بالقوگي را در پيوند با سوژه شدن مي‌بينم و تشخيص اينكه مدرن بودن، يعني شكافي را با خود حفظ كردن و اين شكاف در درون خود، به خود اجازه مي‌دهد كه به سمت ديگري‌هايي كه ممكن است با آنها روبه‌رو شود، باز شود و به سمت يك افق كلي و همگاني حركت كند.
 ارتباط شعر با رخداد و سوژه شدن و به دنبال آن تجربه مدرن بودن، بحثي است كه شعر را براي من جذاب مي‌كرد و مي‌كند. به نحوي در برخي نشانه‌هاي امروزي هم شاهد تلنگرهايي از سوي اين بالقوگي درون شعر بودم. شعر به عنوان عرصه‌اي است كه كمتر از هر جاي ديگري از آن انتظار داريم و بيش از هر جايي فكر مي‌كنيم بي‌ربط و بي‌مناسبت شده است و دقيقا به علت همين ويژگي‌ها يعني بي‌مناسبت شدن و تن دادن به يك دوران طولاني از زوال و پوسيدگي و بي‌معنايي و رويارويي با پرسش «چرا بايد شعري وجود داشته باشد؟» است كه به شعر توجه مي‌كنم، زيرا فكر مي‌كنم شايد اينها بتوانند بالقوگي را در شعر حفظ كنند و گسترش بدهند. من براساس تاملات فرهنگي و پديدارشناختي خودم، مي‌خواستم بر رابطه شعر با سوژگي تاكيد كنم و آن را شكلي از مقاومت و سوژه باقي ماندن مي‌دانم، يعني شعر را عرصه ادامه تنش و نبرد مي‌دانم.

 


مدرنيته چيزي جز تغيير و نوآوري و رفتن به پارادايم يك تاريخي نيست و به عنوان امكان خلق امر نو است. اينكه فرض كنيم مدرنيته يا روشنگري، بنياني دارد و قرار است خود آن بنيان بيرون از نقد قرار بگيرد، يك جزم جديد است. اتفاقا آدورنو در ديالكتيك روشنگري همين را نفي مي‌كند. به عقيده او به اين دليل روشنگري به ظلمات بدل مي‌شود كه براي خودش بنيادي به نام علم فرض مي‌كند كه بيرون از نقد است و در نتيجه همان حالت جزمي و اسطوره‌اي را تكرار مي‌كند.
در حيطه هنر در ايران، شعر نو يا شعر نيمايي را مي‌توان رخداد خواند كه نام «شعر نو» در آن، اين نوبودگي را برجسته مي‌سازد. اين انفجار و گسست با نام نيما گره مي‌خورد و ديگران سوژه‌هاي اين رخداد مي‌شوند و پيامدهاي آن را دنبال مي‌كنند. يكي از پيامدهاي آن صدادار شدن بخش‌هايي از جامعه است كه تا پيش از آن صدا نداشتند. مثلا شعر فروغ را از يك نظر مي‌توان پيامد اين رخداد خواند، بدون آنكه قصد تقليل او به اين امر داشته باشم. يا گره خوردن رخداد هنري با رخداد سياسي كه آن را در شاملو شاهد هستيم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون