سعي ميكردم مثل بلور نشكن از كت و شلوارم مراقبت كنم
وام
سيدمحمد ميرموسوي
پس از گذشتِ سالها، هنوز دوستم ماجرا را فراموش نكرده و دلش ميخواهد بزند توي كلهام. من مثل گذشته همانطور مظلوموار و ماتومبهوت نگاهش ميكنم. وقتي فكر ميكنم، ميبينم راست ميگويد. اما من همين بودم و همين! چهكار ميتوانستم بكنم؟!
*
روزهاي تنگدستي بود كه او را ديدم. از بچگي هيكلي تنومند داشت و سري ناترس. وقتي حالوروزم را ديد، چنان دلش سوخت كه ميخواست بزند زيرِگريه!بعد دستِ كلفت و گوشتآلويش را به سرِ نيمهمويم كشيد و يكي،دو بار مانند كسي كه با پشت انگشتان به پوست هندوانه ميكوبد تا ببيند خوب رسيده است يا نه، به سرم كوبيد و بعد با لحنِ مهربان گفت: «غصه نخور جانم! اينكه غصه ندارد!»
انگار ميخواست با اين لحنِ مسخره سرِ منِ بيچاره شيره بمالد و دلداريم بدهد اما من ماتومبهوت نگاهش كردم و گفتم: «يعني چه؟! پس اين روزها، چه چيزهايي غصه دارد؟»
لحظهاي يكوري نگاهم كرد و بعد انگار چيز تازهاي به يادش آمده باشد، يكدفعه با لحنِ طلبكارانه گفت: «اصلا چرا وام نميگيري و نميزني به زخم و زگيلهاي زندگيت؟»
چون تجربه گرفتنِ وام را نداشتم، دهانم وا ماند و تنم مورمور! و تهِ چشمانِ خرماييام ريزكي چروك برداشت. داشت حرفهاي گنده ميزد! براي لحظهاي معصومانه نگاهش كردم. باز با همان لحنِ طلبكارانه گفت: «چه شده، انگار جا زدي؟!»
سرم را گرفتم پايين و با ترس و صدايي كه شبيه بانگِ خروسِ نابالغ بود، گفتم: «ميترسم!»
قاهقاه خنديد. چند لحظه با نگاهِ عاقل اندر سفيه به من زل زد. مثل ابلهها نگاهش كردم. وقتي به خود آمدم با لحن آرامي گفتم: «وام سخت است! مفت و مجاني نيست كه! يك روزه خرج ميشود و بايد دولا پهنا پس داد!»
با لحن تاسفانگيزي گفت: «اي بابا!»
يكي، دوتا ضربه به سرم كوبيد؛ وقتي ديد آخآخ ميكنم و دردم ميآيد با لبخندِ مضحكي گفت: «حالا ميگيري، بعد خُردخُرد پس ميدهي. من هم گرفتار وام هستم.اگر هم نداشتي دارت كه نميزنند. تو ديدي كسي را به خاطر بدهكاري دار بزنند؟!»
ميخ شدم تو چشمانش و راست گفتم از وام و بدهي ميترسم. مرغي كه انجير ميخورد، نوكش كج است!
بعد من را در آغوش گرفت و تشويقم كرد كه مثل همه آدمها اندكي دلوجگر و شهامت داشته باشم.
با اينكه شنيده بودم رييس شعبه اندكي بدعنق است و وام گرفتن از او كار حضرت فيل، اما پس از مدتي چنان دلوجرات پيدا كردم كه خودم هم باورم نشد.
دلم را زدم به دريا و تقاضاي وامِ يك ميليون توماني كردم.
كارمندي كه صورتش شش تيغه بود و بفهمي نفهمي اندكي روغن از آن ميچكيد، با لبخند زوركي گفت: «يك ميليون؟!»
با همان شهامت حتي جسورتر گفتم: «بله...بله! يعني به ما نميآيد؟!»
لبخندي كه شبيه به خوردنِ خرمالوي جنگلي در صبح ناشتا بود، هنوز از گوشهلبهايش محو نشده بود. سرش را تكان داد و نگاهي به قدوقامتم انداخت وگفت: «چرا...چرا نيايد؟ ماشاءالله خيلي هم ميآيد. منظورم اين است كه اين مبلغ كم است. بيشتر بگيريد. اين همه پول، شما يكميليون ميخواهيد؟!»
بعد سرش را گرفت پايين و مرموزانه خنديد. با تحكم گفتم: «اين اول كار است آقا. راه و چاه را ياد بگيرم، ميزنم توي سر چند ميليوني! حالا ببين!»
كارمند كه انگار از صراحت لهجهام خوشش آمده بود، سرتكان داد:
«اين درسته. يعني درستتره.»
يكي ديگر دستش را گذاشت زير چانه باريكش و مات و مبهوت به من خيره شد. براي اينكه ثابت كنم چم و خم كارها را ميدانم، با لحن اديبانه و چاشني مثل گفتم: «اگر نخورديم نان و انگور، ما ديديم دست مردم!»
لحظهاي سكوت برقرار شد. احساس كردم دارم حرفهاي خوب و باحسابي ميزنم. با غرور به ديگر كارمندها نگاه كردم. ببينم آنها هم ملتفت عرايضم ميشوند يا نه؟ يكي از آنها گفت: «استاد ما شنيديم ميگويند نانِ گندم، نه نان و انگور!»
با نگاه خيره و لبخند ملايمي گفتم: «قديم ميگفتند نانِ گندم، ولي حالا من تغييرش دادم و امروزي شده! نان و انگور بهتر است.»
يكي ديگر از كارمندها گفت: «بهبه، بهبه، به راستي كه استادي.»
خواستم در جوابش شعري بخوانم ولي بيت مناسبي به يادم نيامد. بعد شمردهشمرده خواندم: «بنيآدم اعضاي يك پيكرند...»
يكي گفت: «بهبه، بهبه، استاد.» سرم را گرفتم پايين و با چين انداختن به پيشاني بلند و آفتاب سوختهام به او فهماندم كه از اينجور القاب خوشم نميآيد. بعد با لحنِ محكم و فروتنانه گفتم: «استاد چيه آقا؟ما هنوز خيلي شاگرديم.»
يكي آهسته گفت: «هنوز شاگرده كه اينقدر استاده! اگر خود استاد بشود چه ميشود!»
ديگري آهسته گفت: «درخت گردكان به اين بلندي، درخت خربزهاللهاكبر!»
يكي ديگر گفت: «از ديدارتان خوشحال شديم.» با لبخند گفتم: «من هم مسرت و سپاسِ بيكران! به لطف حضور انورتان اكنون بايد چه كار كنم؟»
كارمند كه انگار خوب معني حرفهايم را نفهميده بود، گفت: «حالا برويد پيش رييس.»
رييس آن سوتر نشسته بود. مردي بود سفيدرو وتپُلمُپُل و كمي تا قسمتي بيضي شكل. انگارهنوز تابش خورشيد به تنش نخورده بود و اگر كسي ميانداختش جلوي آفتاب، به گمانم يك ساعته جزغاله ميشد وبا همين شكنجه طبيعي، هركارِكرده و ناكرده توي عمرش را مُقُر ميآمد!
ماشاءالله هيكل پروپيمانهاي داشت و تمام صندلي چرخدار را پُركرده و حالا با طمانينهسرگرم صحبت با يك مرد و يك زن بود. گاهي دستهايش را چنان تكان ميداد كه انگار داشت حرف حساب را به زور تو كله آنها فرو ميكرد.
نفسي گرفت درحالي كه متفكرانه با ته خودكارش بازي ميكرد به سر و وضعم خيره شد و بعد بيتفاوت ماند و سروگردنش را كه با هم يكي بود، سمت ديگري گرداند. در حالي كه مانند كسي كه نياز فوري به دستشويي دارد، يك پا و دوپا ميكردم. گفتم: «آقاي رييس، بنده آمدهام وام بگيرم.»
سرش به سختي چرخيد. نگاهي بيميل و گذرا به من انداخت و سرش را تكان داد: «ماشاءالله! ماشاءالله!»
لبخند بيرنگ و رو و بياحساسي زد. احساس كردم در دلش دارد با متلك ميگويد، خوش آمدي. قدمت روي چشمهايم اما حالا چرا؟
اعتناي چنداني نكرد. با نيمخنده ملايمي گفتم: «آقاي رييس، يك وقتي وامها را تمام نكنيد. من هم وام ميخواهم!»
پوزخند ملايمي زد اما نگفت چه گفتي يا چه نگفتي. سرش انگار به حساب و كتاب مهمتري گرم بود. زيرچشمي نگاهم كرد و باز اعتنايي نكرد.وقتي ديد خيلي مُصِر هستم به شوخي گفت: «شماها چقدر وام ميگيريد!»
گفتم: «بدبختي ما زياد است آقا.»
با لبخند معناداري گفت: «پس اين همه پول را چهكار ميكنيد؟ دولت هم كه هي ميگويد كارمند، كارمند!» انگار ميخواست زيروبم كارها را در بياورد اما من زرنگتر بودم و دم به تله ندادم. با لحن دوستانهاي گفتم: «دولت خيلي چيزها ميگويد، ولي از پول خبري نيست. آقا شعار زياد ميدهند؛ بشنو ولي باور نكن!»
هيكل چاق و چلهاش را تكان داد و خيره نگاهم كرد. براي لحظهاي نفس در سينهام حبس شد. نميدانستم چه نقشهاي دارد و ميخواهد چه حكمي صادر كند. آرام گفت: «الان كه وامها تمام شده. برو يكي، دو ماه بعد از نوروز بيا. فراموش نكنيها.»
خدا خيرش بدهد آب را از سرچشمه قطع نكرد و يك نيمچه قولي داد. با صدايي كه انگار از ته چاه در ميآمد، گفتم: «دستتان درد نكند. بعد از عيد ميآيم. يادت باشد. آن مواعيد كه دادهاي مرود از يادت!» انگار خوشش آمد و لبخند زد. شنيدم يكي آهسته گفت: «احسنت.»
يكي، دو ماه بعد از نوروز راه افتادم. رييس همان رييس بود، اما با كتوشلوار راه راه. دولا شده بود روي استكانِ دستهدار، و داشت مزهمزه چاي مينوشيد. سر بزرگ وكم مويش را تكان داد و با بيميلي تقاضايم را گرفت و همان اول كار گفت: «ضامن معتبر بياور.»
حد و اندازه معتبر را نميدانستم چيست؟كي معتبراست، كي نامعتبر؟
پيدا كردن ضامن معتبر دشوار بود و چند روزي فكر و ذهنم را آشفته كرده بود.
بعد از چند روز يكي از همكاران كه توي صف نانوايي مانده بود را گير آوردم و خندهخنده گفتم: «وصف تو را زياد شنيدم.»
با مهرباني شانههايم را فشرد و با لحن خشنودي گفت: «دستت درد نكند. خوبي از خودت است. لطف داريد.»
گفتم: «سلام من بيطمع نيست.»
با لبخندگفت: «حكم بفرما قربان.»
همين كه گفتم ضامنم ميشوي؟يك دفعه چشمانش فراخ شد و اگر بغلش نميكردم خودش را ميزد به ساقه چنار. با صداي بلند گفت: «شانس لعنتي را ببين! بين اين همه دوست و آشنا چرا مرا انتخاب كردي؟! اي خدا، اي خدا، اگر از اين آسمان سنگي بيفتد، حتما روي سر من بيچاره آوار ميشود!»
حالش كه جا آمد، صورت ماهش را بوسيدم و هندوانه بزرگي گذاشتم زير بغلش تا حسابي كيف كند. گفتم: «از تو معتبرتر كسي پيدا نميشود. تو بايد افتخار بكني كه اينقدر مهم و معتبري!»دستهايش را باز كرد و به سينه ستبر و بازوي تنومندش خيره شد و محكم سرش را تكان داد: «اين كه درست است...يعني درست ميفرماييد.»
بالاخره رضايت داد و ضامن شد.
روز بعد رفتم دنبال كار. رييس مرا شناخت. برگهاي به دستم داد و با لحن جدي گفت: «بايد ببري تمام شعبههاي اطراف تاييد كنند كه بدهكار نيستي.»
يكهو مثل ذرت بوداده جهيدم و دادم رفت به هوا. به نظرم اين ديگر امتحان نبود، تنبيه بدني بود. چيزي شبيه كلاغ پر. يا يك پا ايستادن كنار تخته سياه. شايد بدتر از اينها. يا صدبار رونويسي از درس چوپان دروغگو. با دليشكسته گفتم: «آقاي رييس راستش را بخواهيد بدهكار هستم كه دارم وام ميگيرم.»
انگار چيزي مهم و كليدي كشف كرده باشد، محكم نفسش را فرو داد و خيره نگاهم كرد: «آها... گفتي بدهكار...كجا؟»
يكدفعه ترس برم داشت، اما خودم را نباختم. آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: «بقالي محلمان، پارچهفروشي و جاهاي ديگر.»
با پوزخند گفت: «منظورم شعبههاست جانم. بايد از همه استعلام بگيري»
وقتي ديدم دستبردار نيست، گفتم به قول يوسف جرجاني، ميكشي هر لحظه تيغ و قصد جانم ميكني، قصد جانم ميكني يا امتحانم ميكني؟
بعد مظلوموار نگاهش كردم كه شايد دلش به حالم بسوزد. نزديك بود گريهام بگيرد، اما او در تصميمش جدي بود. آهسته گفتم: «چطور تمام شهر را بگردم و به همه جا بروم؟!» با تحكم گفت: «قانون است. راه ديگري ندارد.»
با التماس گفتم: «آقاي رييس، نميشود اينبار بزرگواري كني و مرا ببخشي؟ من بدهكار نيستم. يعني تا به حال وام نگرفتم. به قول باباطاهر عريان كه به خدا گفت، خداوندا به حق هشت و چارت/زما بگذر، شتر ديدي نديدي»
انگار از هوش و ذكاوت من متحير و خشنود شد و لبخند مليحي زد، اما باز رفت روي دنده لجِ آن وري و پافشاري كرد:
«روال كار همين است آقا. بايد تاييديه بياوري.»
وقتي ديد بند دلم پاره شده، براي اولينبار بلند خنديد و با لحن مهرباني گفت: «بايد ثابت كني كه بدهكار نيستي. اين خيلي مهم است. ميشوي يگانه مرد روزگار.»
*
پول كه به دستم رسيد، قدم يكي، دو وجب درازتر شد! راست گفتهاند كه هركه را زر در ترازوست زور در بازوست.يا هر كس به دينار دسترس ندارد در همه عالم كس ندارد. پشتم گرم شد و سرم بالا رفت.
همان روز سروكله يكي از دوستانم پيدا شد. با خودم گفتم نكند مويش را آتش زده باشند و بو برده باشد! نكند از من پول بخواهد و مرا بيكلاه بگذارد. داشتم خودم را آماده ميكردم و دنبال جوركردن بهانهاي بودم كه با دستهاي كلفت وگوشتالويش چنگ انداخت به كاپشن زهوار دررفتهام و آن را از تنم كشيد بيرون و با نفرت انداختش دور.
گفتم: «چرا به كاپشن نازنينم توهين كردي؟»
با تندي گفت: «دو روز دنيا ارزشي ندارد. حالا كه دستوبالت باز شده به خودت برس. بيا، برو يك دست كتوشلوار درست و حسابي بخر و كيف كن. بگذار ظاهرت عوض بشود. خوش تيپ بشوي. مگر نميداني عقل مردم به چشمشان است؟»
با سكوت نگاهش كردم. به نظرم راست ميگفت. سرم را به نشانه تاييد حرفهايش تكان دادم.
همان روز دستم را گرفت و بُرد فروشگاه لباس. يك دست كتوشلوار خريدم. به رنگ سرمهاي تيره با خطِ اُتويي تيز، از آنها كه ميگويند خربزه را قاچ ميكند. همه ميگفتند به تو خيلي ميآيد. يكي از همكاران گفت: «قيافهات جان ميدهد براي ميز رياست. اگر كسي نشناسدت، خيال ميكند مديري، مهندسي يا آدم مهمي هستي.»
يكي ديگر با خنده گفت: «مواظب خودت باش. خيال ميكنند مخي يا كلهاي يا نصفه فسوري، يك وقتي ترورت ميكنند.»
كت و شلوار زيبايي بود. همين كه پوشيدم از اين رو به آن رو شده بودم. خودم هم تعجب كردم كه چه بودم و چه شدم. چند سال جوانتر!
در عمرم اين اولينبار بود كه چنين لباس زيبايي خريده بودم و نگه داشتن آن برايم دشوار بود. كنار آمدن با آدمهاي حسود، در و ديوارخاكي، ميخ و چيزهاي نوك تيز، آتش و شعله واقعا سخت بود. سعي ميكردم مثلِ بلورِ نشكن از آن مراقبت كنم.
پس از مدتي هنگام پس دادن قسط فرا رسيد. رييس گفته بود الوعده وفا. كت و شلوارم را پوشيدم و شق و رق راه افتادم. احساس ميكردم شخص مهمي از مملكت هستم و همه مردم كوچه و خيابان دارند نگاهم ميكنند و به همديگر نشان ميدهند.تا وارد شدم رييس يكباره از كارش دست كشيد و از جايش بلند شد. جلو آمد و به من دست داد و با خوشرويي گفت: «در خدمتم!»مثل آدمهاي مهمِ عصا قورت داده گفتم: «خيلي ممنون از لطف شما. بفرماييد. استدعا.»
ميخواستم بگويم دست شما درد نكند، با وام شما صاحب اين كت و شلوار خوشگل شدم، اما خجالت كشيدم.
دفترچه اقساط را از دستم گرفت، بدون اينكه نگاهش كند، داد به تحويلدار و چيزي گفت كه من نشنيدم. تحويلدار سربلند كرد و نگاهِ كوتاه و محترمانهاي به من انداخت. موقع بيرون آمدن رييس از جايش بلند شد وگفت: «ميروي، مشرف...»
تازه فهميدم كه آدم بدبيني هستم و نبايد زود در مورد ديگران قضاوت كنم. فكر ميكردم رييس آدم بد عُنُق و بد برخوردي است، اما در اشتباه بودم. مرد بسيار محترم و شريفي بود. با يكبار وام اين همه براي مشترياش احترام ميگذارد؟
از آن پس هر وقت كه كاري داشتم او به من احترامِ ويژه ميگذاشت. با آن هيكل چاق و چلهاش دستهايش را بر قوزك پاهايش ميفشرد و از جايش بلند ميشد و بيمنت كارهايم را انجام ميداد. بلد نبودم چطور محبتش را جبران كنم. گاهي مردم با حسرت نگاهم ميكردند.گاهي از نگاه تيز آنها خجالت ميكشيدم. توجه و احترام او به حدي بود كه كمكم برايم اسباب زحمت شد و تحمل آن سخت. من كه اينگونه احترامها را نديده بودم، برايم خستهكننده بود و خجالت ميكشيدم. از آن پس رفتن پيش او برايم دشوار شد.كمكم رابطهام را با او كم كردم. سعي ميكردم وقتي بروم كه در محل كارش نباشد. چند روز بعد، از پشت شيشه، داخل را نگاه كردم. وقتي ديدم حضور ندارد با خوشحالي رفتم تو. پشت ميزش نبود و خيالم راحت بود كه امروز سر كار نيست. همانطور كه پشت صف در انتظار نوبت بودم، يك دفعه پوشه به دست از طبقه بالا آمد پايين! دلم هري ريخت پايين و دست و پايم لرزيد. خودم را پشت يك زن چادري قايم كردم. زن به رفتارم شك كرد و گفتم: «اول شما كارتان را انجام بدهيد.»
زن وسواس شد و خودش را كشيد كنار و زيرچشمي و با ترديد نگاهم كرد.
رييس سرش را بلند كرد. انگار دنبال شكار مشتريها بود. داشتم سرم را قايم ميكردم كه يك لحظه مرا ديد. گردن كشيد كه مطمئن شود خودم هستم يا نه. ميدانستم الان ميآيد جلو. به بهانه برداشتن كاغذي خم شدم و زير ميزها را نگاه كردم. در همان حال آهسته سرم را بلند كردم. رييس سر جايش نشست. انگار داشت فكر ميكرد كه اين وروجك كجا رفته! پوشهاي را پس و پيش كرد. انگار هنوز چشمش دنبال كسي بود. چند لحظه همين جور سرگردان بودم. همه سوال ميكردند كه چه گم كردهام! سرهايشان را دولا كرده بودند زير ميز تا گم شدهام را پيدا كنند. هركسي كاغذي چيزي بر ميداشت و ميپرسيد اين است؟آقا همين است؟ ميگفتم نه. تا اينكه همهمه شد. حتي رييس هم شروع كرد به نگاه كردن. ديدم دارم ضايع ميشوم، نفسم را فرو دادم و سرم را بلند كردم. صورتم سرخ شده بود. رييس همين كه چشمش به من افتاد، سلام و احوالپرسي گرمي كرد و گفت: «چه شده قربان؟»
گفتم: «چيزي نبود.»
بدون معطلي دفترچهام را گرفت و برد تا كارم را سريع انجام دهد. وقتي برگشت با لبخند پرسيد: «چيزي پايين افتاده؟»
با دستپاچگي گفتم: «كاغذ بود. برش داشتم.»
پرسيد: «ديگه چه خبر؟»
گفتم: «بي خبر. وضعيت وام چه جوري است؟»
آهسته و طوري كه كسي نشنود، گفت: «براي شخص گرامي شما خوب و روبراه است. بفرماييد درخدمتم.»
موجي از شادي و هيجان زير پوستم دويد. همان روز تقاضا نوشتم و بدون دغدغه وام گرفتم. وقتي به خانه رفتم، با خودم گفتم: «اي كاش مبلغ خيلي بيشتري تقاضا ميدادم.»
همان دوستم با تعجب گفت: «اگر ميشود براي من هم جور كن.»
نيمچه قولي دادم و بيچاره در انتظار ماند.
از آن سو محبت و لطف رييس روز به روز بيشتر ميشد، اما من كمتر به آنجا ميرفتم. بالاخره بعد از مدتها سرزده مرا ديد. حواسم به او نبود.يكدفعه ديدم صدايم كرد: «آقاي دكتر چه خبر؟»
با شنيدن نام دكتر لبخند زدم. با احترام جلو آمد، دستم را فشرد. بعد با لحنِ ملايميگفت: «از شيرخشك نيني چه خبر؟»
بعد نفس عميقي كشيد وگفت: «مدتي است خيلي كمياب شده. شما چه؟نداريد؟»
مات و مبهوت نگاهش كردم و او هم يكه خورد. من سادهلوح به جاي اينكه بگويم شيرخشك قابلي ندارد و بروم يكي، دو تا قوطي از بازار آزاد تهيه كنم و دوستي ما پايدار بماند، خيلي ساده گفتم: «آقايرييس مثل اينكه اشتباه گرفتهايد. من دكتر نيستم.» اين حرف تلخ و ناپخته من، انگارآب سردي بود كه روي رييس ريخته باشند. با سردي و تلخ نگاهم كرد. انگار در معامله بزرگي باخته بود. آهسته گفت: «پس اينطور؟»
با صورت سرخ و سياه شده، سرم را به حالت تاييد تكان دادم.
در فكر فرو رفت و بعد آرام سر جايش نشست و سرش را پايين گرفت.عرق سردي بر سر و صورتم نشسته بود.
مردم با حسرت به من خيره شده بودند. خجالتزده رفتم بيرون. به كتوشلوارم نگاه كردم. زيبايي گذشته را نداشت.
پول كه به دستم رسيد، قدم يكي، دو وجب درازتر شد! راست گفتهاند كه هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست. يا هر كس به دينار دسترس ندارد در همه عالم كس ندارد. پشتم گرم شد و سرم بالا رفت.
همان روز سر و كله يكي از دوستانم پيدا شد. با خودم گفتم نكند مويش را آتش زده باشند و بو برده باشد! نكند از من پول بخواهد و مرا بيكلاه بگذارد. داشتم خودم را آماده ميكردم و دنبال جوركردن بهانهاي بودم كه با دستهاي كلفت و گوشتالويش چنگ انداخت به كاپشن زهوار در رفتهام و آن را از تنم كشيد بيرون و با نفرت انداختش دور.
گفتم: « چرا به كاپشن نازنينم توهين كردي؟»
با تندي گفت: «دو روز دنيا ارزشي ندارد. حالا كه دست و بالت باز شده به خودت برس. بيا، برو يك دست كتوشلوار درست و حسابي بخر و كيف كن. بگذار ظاهرت عوض بشود. خوشتيپ بشوي. مگر نميداني عقل مردم به چشمشان است؟»
با سكوت نگاهش كردم. به نظرم راست ميگفت. سرم را به نشانه تاييد حرفهايش تكان دادم.
همان روز دستم را گرفت و برد فروشگاه لباس. يك دست كتوشلوار خريدم. به رنگ سرمهاي تيره با خط اُتويي تيز، از آنها كه ميگويند خربزه را قاچ ميكند. همه ميگفتند به تو خيلي ميآيد.