بازار محلي، محصولات جهاني
جابر تواضعي
بازار محلي اينجا تصورم را از يك بازار محلي و سنتي به هم ميريزد. اينجا كسي با چوب و پارچه سايبان نزده و روي زمين ننشسته كه توليدات خانگي و صنايع دستي محلياش را بفروشد. اينجا فقط خياباني است كه آدمها در مغازهشان نشستهاند و جنس استوگ ميفروشند. جنس استوگ يعني كفش و لباس. با بچهها بيهدف قدم ميزنيم و يكهو سر از يكي از همين كفشفروشيها درميآوريم. قيمتها وسوسهبرانگيز است و چيزهاي خوبي هم بين كارها پيدا ميشود. كفشي را انتخاب ميكنم كه صاحب مغازه ميگويد ۱۲۰ تومان. اسمش عبدالصمد خانزاده است. به قول جلال به ۷۰ تومان صاحب كفشي ميشوم كه لابد يك انگليسي چند روزي پوشيده و بعد داده كه يك بدبخت بيچاره جهان سومي بپوشد و حالا من صاحبش شدهام. فروشنده به اين سادگي تخفيف نميدهد. مذاكره ميكنيم و قرار ميشود بابت اين تخفيف اسمش را در سفرنامهام بنويسم. چرا اينجوري نگاه ميكنيد؟ من نميتوانم براي سفرنامهام اسپانسر بگيرم؟ بچهها چيز دندانگيري نخريدهاند و كتانيهاي من بدجوري توي چشم است. يكي، دو نفر جوگير شدهاند و لباس محلي بلوچي خريدهاند و همان موقع هم ميپوشند. مثل من كه توي عمره دشداشه خريدم و حتي يكبار هم نپوشيدم. درد هنوز هست و ميتوانم تحملش كنم، ولي فكر و خيال را نه. اگر امشب كه برميگرديم عكس نگيرم، ديوانه ميشوم. هي تصوير چلاق خودم ميآيد پيش چشمم كه دارم جلو مترو گدايي ميكنم. به خودم ميگويم: «خاك بر سرت... اگه دنبالش رو گرفته بودي الان اين شكلي نبودي. حقت همينه...» نميدانم چرا حضرات ميزبان به عكس اعتقاد ندارند. جوري رفتار ميكنند كه من نازك نارنجيام. حرفشان همان حرف صبح است كه اگر شكسته بود، دوام نميآوردي. توي ارتش حرف مرد يكي است، حتي اگر بيمنطق باشد. لابد اين قانون دوم ارتش است، بعد از «ارتش چرا ندارد.» توي چابهار، بعد از شام ديگر كوتاه نميآيم. انگ عزيزدردانگي را هم ميپذيرم. فقط بايد عكس بگيرم. خدا رحم كرد من از سربازي معاف شدم. وگرنه يا يك بلايي سر خودم ميآوردم يا سر اينها. تحمل اين فضا برايم خيلي سخت است. سختيهاي جسمياش آنقدر سخت نيست كه مرارت روحياش. اين بيمارستان پنجاه تختخوابي تازه علم شده و معلوم نيست مردم بيچاره قبلش چه ميكردهاند. دكتر اينجا هم سرباز است. وقتي جناب سروان ميگويد عكس بگير، روي حرفش حرف نميزند. ميدوم سمت راديولوژي. معلوم ميشود فقط زانو را نوشته. دوباره صبر ميكنم از دستشويي برگردد و عكس كتفم را هم بنويسد. شكر خدا سالم است و هيچي نيست. فقط كوفتگي است. جناب سروان نميگذارد هزينه عكسها را حساب كنم. ميگويد شما مهمان ماييد. بعد شام روي زمين ميخوابم. تا صبح درد چندبار بيدارم ميكند. ولي حالا كه خيالم از شكستگي راحت شده، تحملش راحتتر است. صبح ميبينم هيچكس طبقه دوم تخت نخوابيده. من آينه عبرتشان شدهام.ادامه دارد