مردي كه از خودش پرت شد
جابر تواضعي
از باغچهسرا تا دريا چهل، پنجاه متر بيشتر راه نيست. با بچهها كنار دريا مينشينيم. نميدانم بين صحنه رمانتيك- پروانهاي دريا و موجهايي كه خودشان را به ساحل ميكوبند با آقاي شيرينكار چه رابطهاي وجود دارد كه بچهها تصميم ميگيرند در وصفش شعري بسرايند. خدا مرا از طبع شعر بينصيب گذاشته، والا فقط خودش ميداند كه براي درك اين ثواب از همه مشتاقترم. حاصل اين كار گروهي با تعديل و سانسور و مميزي و همه كارهايي كه ارشاد براي چاپ كتاب انجام ميدهد، ميشود چيزي كه البته بايد براي خواندنش كمي صبر كنيد. به هر حال براي برگ آخر بايد چيزي توي دست من باقي بماند.
بعد با ناخدا و آقاي محقق تا پاسي از شب گذشته، قليان ميكشيم و گپ ميزنيم. درباره شعر و ادبيات و ميرشكاك و قيصر امينپور و دريا و ارتش و خلاصه همه چيز. زغال قليانمان كه تمام ميشود و ديگر درستش نميكنند و اعلام ميكنند كافه تعطيل است، مجبوريم برويم بخوابيم. صبح ميرويم بازار براي خريد. بعضيها دلي از عزا درميآورند براي خريد. ناهار را مهمان معاونت فرهنگي، اجتماعي و گردشگري دبيرخانه شوراي عالي مناطق آزاد و ويژه اقتصادي هستيم. غير از ناهار كه انصافا سنگ تمام گذاشتهاند، هدايايي هم برايمان در نظر گرفتهاند. مجموعهاي از كتابهايي مربوط به موسيقي و فولكلور منطقه، كتابهاي داستاننويسان منطقه و چيزهايي از صنايع دستي اينجا. اما بيبرنامگي ما به اضافه آهسته رفتن راننده مينيبوسهايي كه قرار است ما را ببرند فرودگاه، دست به دست هم ميدهد كه از هواپيما جا بمانيم. چك و چانه و من بميرم و تو بميري اعاظم گروه جواب نميدهد و مجبور ميشوند دوباره براي حدود يك ساعت بعد بليت بخرند.
و اما رسيديم به آخر سفرنامه و من بايد به قولي كه داده بودم، عمل كنم. اين شما و اين هم «شيريننامه». ران ملخي است پيشكش سليمان. اميد كه خدا از سرايندگانش قبول بفرمايد انشاءالله.
شعر تر بود شيخ شيرينكار/ معتبر بود شيخ شيرينكار
در كنار امير و فرماندار/ مستقر بود شيخ شيرينكار
خونش از خون ديگران بيشك/ سرختر بود شيخ شيرينكار
اين طرف، آن طرف، كنار همه/ مستمر بود شيخ شيرينكار
در بيان قوافي تازه/ مبتكر بود شيخ شيرينكار
«نه... نخوان جان مادرت»، ميخواند/ خيرهسر بود شيخ شيرينكار
گفته بودند شعر را ول كن/ بياثر بود شيخ شيرينكار
و اما يكي از كارهاي مدير اجرايي گروه در اواخر سفر، دادن فرمهاي نظرسنجي مختلف بود. يكي از اين فرمها، ابراز نظر محرمانه بچهها درباره يكديگر بود. كاري كه من را ياد قشنگيهاي اردوهاي دبيرستان ميانداخت. بعد چند وقت نتيجه نظرسنجي من برايم ارسال شد و گمان ميكنم براي بقيه هم ارسال شده باشد. نكته جالب اين نظرسنجي، تنوع نظرات و تناقض صفر تا صدي بين آنها بود. براي همين فكر ميكنم نقطه خوبي است براي پايان اين سفرنامه. همه نظرها يك طرف، آن «نميشناسمِ» آخر هم يك طرف:
1- صداي خوبي نداري، ولي اعتماد به نفس خوبي داري. روحيه خاصي داري، ولي سعي كن زندگي را به خودت سخت نگيري و لذت ببري. ۲- آرام، مغرور. ۳- بسيار صاف و صادق. ۴- مردي كه از خودش پرت شد. ۵- خوشسفر، باتجربه، متواضع، نقاد. ۶- خوشصدا، بيآزار، غرق در گوشي همراه. ۷- اهل سقوط آزاد، جوشي و رقيب آقاي شيرينكار. ۸- مردي براي ارتفاع پست. ۹- از اين آرامهاي پخته. از اينها كه به درد سفر ميخورند. اهل سفر. ۱۰- سلطان تختها. 11- چندان فرصت مصاحبت ايشان را نيافتم. 12- نميشناسم.