مترجم دردها و دردهاي مترجم
آلبرت كوچويي
جوميا لاهيري در داستان «مترجم دردها»، از مترجمي ميگويد كه در مطب يك پزشك هندي كه آشنا به زبانهاي بومي نيست، مرض و بيماري مراجعان را براي پزشك، ترجمه ميكند. مترجم البته كه خود دردهاي بسيار دارد كه از آنها هم ميگويد.
هنگامي كه از يك اتفاق در ترجمه شنيدم كه روماني ترجمه شده و راهي بازار كتاب شد؛ يك مترجم ديگر هم كه هر دو عضو انجمن صنفي مترجمان هستند، همان كتاب را ترجمه و به بازار داده است، به ياد روزهاي ترجمه و مترجمي خود افتادم. دردهايي كه خود با پوست و گوشت، لمس كردهام، آنهم در دوران نوجواني. نوجوان و بعد جواني بيش نبودم كه به سبب يك آشنا در دوران دبيرستان، در آبادان دهه سي و چهل به ترجمه روي آوردم.
و تازه از بخت بلند من، بايد آثاري فلسفي را ترجمه ميكردم. بيشتر آثار امانوئل كانت را هم. حالا فيلسوفان ديگر هم البته در صف نوبت بودند، در مثل! و اينان، چپ و راست، واژههاي زبان لاتين را به كار ميبردند. از اين رو زبان لاتين را هم ياد گرفتم. چه زباني! و آموزگار من كه ايتاليايي بود، طبيعتا، ايتاليايي هم آموختم. فلسفه، چنان در وجودم عجين شد كه ديگر روز و شبم، فلسفه شد. وقتي به اروميه و بعد به دانشگاه در تهران رفتم، درگيريهاي وحشتناك ذهني حاصل از اين آثار گران، سبب دوري من از آنان شد. چه دوران سختي بود، در شكها و ترديدها و باورها و انكارهايي كه فلسفه و فيلسوفان، سبب ساز ويرانسازي دوران جواني من شدند و از سر درد، رهايشان كردم.
رفتن به دو دانشگاه براي زبان و ادبيات انگليسي و مترجمي در مدرسه عالي پارس و مدرسه عالي ترجمه و آموختن فرانسه به عنوان زبان دوم، سبب شد تا بيشتر بدانم، چه دردي است درد ترجمه و حالا بماند كه در دهه سي و چهل و حتي اوايل پنجاه كه فقط يك فرهنگ لغات «حيم» را داشتيم كه براي يافتن معناي يك لغت، چه ميكشيديم!
روزنامهنگار هم بشويد و به ترجمه مقالات هنري و ادبي هم بپردازيد، ديگر وا مصيبتا. آنهم سر كردن با سردبيراني كه بر سر يك لغت، ساعتها با آدم كلنجار بروند كه اين كلمه را چرا با اين معادل انتخاب كرديد؟ يك بار ناشري هم كتابي به دستم داد و يك ماهه آن را ميخواست كه شب و روزم شد ترجمه آن كتاب. شبي كه آن را به ناشر رساندم و گفت كه متاسفانه بيخبر بودم. اين كتاب را فلان ناشر قدر، با شمارگان بسيار درآورده است، چه كشيدم كه ترجمهام و زحماتم باد هوا شدند و از دردي كه كشيدم ترجمه دست نوشتهام را صد پاره كردم.
زماني هم كه ترجمه سنگين مجموعه آثار فدريكو گارسيا لوركا را با تطبيق ترجمههاي انگليسي و فرانسه و البته با زبان اصلي به پايان بردم، يازده سال، وحشت چاپ اين ترجمه را به جان خريدم، چراكه پيش از آن شاعران قدري چون يدالله رويايي، احمد شاملو و... آن را ترجمه كرده بودند اما سرانجام دوست ناشرم «علي دهقان» در نشر پوينده، به زور آن را به چاپ برد. شد كاملترين ترجمه از شعرهاي لوركا و مقدمهاي بلند درباره او كه البته كتاب به چاپ سوم هم نرسيد.
چندي پيش مترجمي آگاه و مسلط به نام مريم سعادتمند بحري، رومان دختر گمشده اثر جني كوئينتانارا را با نثري روان ترجمه كرد. چاپ دوم، به چشم نديده، يك مترجم جوان ديگر همان رومان را، توسط ناشري شناخته در آورد.
چون مترجم نخست گله به انجمن صنفي مترجمان برد و بعد به ناشران، عذر بدتر از گناه آوردند كه اينجا ايران است تابع قانون جهاني تاليف و مولف نيستيم. كاري نميشود كرد، سر و ته قضيه هم آمد! ماجرا به اين راحتي فيصله پيدا كرد. ترجمه نخست را بار ديگر تا پايان خواندم. ديدم درست است برگرداني روان با نثري به دل نشستني دارد و چرا ناديده گرفته شده، باز در حيرت ماندم. به راستي كه چه دردي است درد مترجمي!