درنگي بر كتاب «زني در حاشيه روزنامه» نوشته شبنم بزرگي
روانهاي تكهتكه شده
ناجي سواري
داستان «زني در حاشيه روزنامه» (نشر آگه) حكايت دختري است نازپرورده در يك عمارت اشرافي كه در 13سالگي به عقد پسر عمهاش درميآيد و از خلال زندگي در خانهاي در تهران، رويدادهايي را بازگو ميكند كه اغلب آنها از فضاي تاريخي/ سياسي كشور در آن زمان تاثير پذيرفته است. روايت از نگاه پليسي مادر شروع ميشود؛نگاهي سلطهجويانه كه درصدد تحكم و تحميل آداب و منشي متناسب با يك خانواده زميندار و مقيد به رسوم سنتي است:«تا مينشينم ميان تلار، مادرجانِ من چشم درشت ميكند، اشاره ميزند. سرِ من را خم ميكنم خودم را انداز ورنداز ميكنم. هيچي. چشمان خودش را باز درشت كرده، با سر اشاره ميكند به دوتا پاي من. محترم عمهجان هم سر ميچرخاند طرف پره پيرهنِ من كه كنار رفته. دامنم را خوب به زير ميآورم و دو زانو را ميپوشانم. باز مادرجان از فردا من را تنبيه توبيخ ميكند كه آداب نشستن نميداني.» (ص۱۰)
با اين همه، در بطن همين طبقه دارا و اشرافي، شكلي از اختلاف سليقه فرهنگي وجود دارد و باعث ايجاد مرزبنديهايي ميان افراد در يك طبقه ميشود كه چيزي وراي كدورتهاي آشنا ميان عروس و خواهرشوهر در خانواده سنتي است:«مادرجان هميشه پشت سر محترم عمهجان ميگويد: تو اگر شازدهاي، با هزار قروفر، چرا سر دستمالت را مثل نوكرزادهها دوتا گره ميزني؟»(فصل اول ص۱۰و۱۱) يا: «مادرجان خيلي با او دهن به دهن نميگذارد، هر چي باشد عمه شازدهخانم بوده و رسم نيست خطِ دخترِ تاجرِ بيلقب را بخواند؛ هر چقدر هم املاك پدرش بيشتر از تمام طايفه عمهجان باشد. مادرجان ميگويد: حالا خوب است زنِ خانِ دهات شده!» همين دو بند به خوبي نشان ميدهد كه نويسنده با توصيف روابط ميان افراد در يك خانواده خواسته است تا به طبقه اجتماعي و رفتار افراد هر طبقه كه متاثر از جايگاه و شأن اجتماعي آنهاست، اشاره كند. نويسنده در جايجاي روايت به كاوش اين نسبت بين افراد ميپردازد. روايت از زبان زن و درباره زنهاست و بيشتر شخصيتهاي آن را كه نقشي فاعلي در پيشبرد روايت دارند زنان تشكيل ميدهند. حضور شخصيتها در روايت تنها براي تقويت و پررنگ كردن نقش زن در پروسه ساخته شدن روايت است. اين به روايت، بعدي جامعهشناختي داده است. شخصيتها در عين استقلال ذاتي نمايندگان خاستگاه اجتماعي خود نيز هستند. يعني منش آنها در شكلدهي به شخصيت داستان تابع جايگاهي اجتماعي است كه حدود اختيارات آنها را مشخص و نقششان را متمايز ميكند:«مادرجان آه ميكشد، تكيه ميدهد به پشتي صندلي ولي يكباره انگار چيزي يادش ميآيد. سرِ خودش را ميبرد بيخ گوش ساري: نگفتي اين دختر شؤوناتِ يك خانه اربابي است، اگر بشود...»(ص۲۷) .
آنچه در اين روايت بيش از هر عنصر ديگري از ميان عناصر داستاني غالب آمده است، نقش زبان در پيشبرد روايت است. تاكيد نويسنده در استفاده از ضمير «من» در هر جملهاي كه بر زبان راوي جاري ميشود، قيدي است بر تحكم فرديت راوي و تاكيدي است بر تلاش شخصيت قهرمان داستان در جهت رسيدن به اين امكان؛ لذا زبان فرآيند شكلگيري روايت را نشانهگذاري ميكند و در واقع ايده حاكم بر آن، ايده زبان/ روايت است. چيزي شبيه فرآيند ساخت مستند اتوبيوگرافيك به واسطه نقش زنانه و روايتگر زبان در روايت رخ ميدهد. زيرا مرز ميان خودبيانگري و ديگرنمايي عناصر انساني حاضر در جهان داستاني روايت از ميان برداشته ميشود و ميتوان نويسنده «قلم به دست» را با فيلمساز «دوربين به دست» مقايسه كرد.
«زني در حاشيه روزنامه» حكايت ناهنجاريها و ناملايمات زندگي با يك زن در حاشيه فضاي روشنفكري سالهاي ۳۲، ۳۱ و۴۱ است. رمان از 9 فصل تشكيل شده است. 6 فصل آن در سالهاي متناوب و 3 تاي ديگر با پرش زماني در سالهاي ۱۳۴۱ ميگذرد. اگرچه زيست راوي و شخصيتهاي روايت شبنم بزرگي دلايل صريحي از تاثير حوادث سياسي آن دههها در خود ندارد اما اين عامل چيزي از جذابيت و پويايي آن يا تداعي گفتمان غالب بر فضاي سياسي كشور كم نميكند زيرا نويسنده به دنبال بازخواني رويدادهاي سياسي نيست؛ با اين همه در فصولي از كتاب به مسائلي نظير عضويت آقاي نامدار در حزب توده و بگير و ببندهاي آن دوره اشارههايي ميكند و اين عامل بدون تحميل تاريخيت به روايت به آن ارزش افزوده بخشيده است؛ لذا پر بيراه نخواهد بود اگر تلاش در اين جهت را گامي براي خلق فرهنگ تاريخ/ نوشتار قلمداد كرد؛ گامي كه ميتواند الهامبخش ذهنهاي جواني باشد كه ريشه اكنونيتِ معيوب را در گذشته جستوجو ميكنند. خواه مزاياي خوانش اين گذشته نگاه ژرف به مسائل زنان باشد يا رسيدن و ايستادن بر نقطهاي در يك ساختار سياسي. اينجاست كه واژه «خانه» در روايت به ميانجي همين قرائت معنايي حجيمتر از يك عمارت پيدا ميكند و نقش راوي متكي به زبان مادري معنايي از شناخت «خود» را در ذهن مخاطب ميسازد و پيوند محكم بين زبان مادري و هويت فرهنگي را به او يادآوري ميكند. روايت، يادآور علاقه نوظهور به رابطه ميان زبان و تصوير است كه با ظهور فيلمسازي رنگي دهه ۱۹۶۰ همزمان است. علاقهاي كه ميكوشد رابطهاي را كه ممكن است ميان تصوير و كلمات وجود داشته باشد، دوباره احيا كند. تصاوير درون عمارت پدري و رابطه بين افراد درون آن به توصيفهاي نويسنده رنگ ميپاشد اما بعد از دستگيري نامدار و حتي بعد از آزادياش، فضاي سرد و خالي از نشاط بر زندگي چيره ميشود. نمايش امپرسيونيستي دلهرهآور كه كاراكتر داستان را به تجسم ترس و اضطراب بدل ميكند:«شفقِ بيجانِ زمستان روز از شيشهبندِ رنگي سرِ ايوان چشم را ميزد. چشمان من را بستم، خسته بودم، دوتا پا را دراز كردم، ديگر همچين داشت خوابم ميبرد كه يك مرتبه نفهميدم كي ديد و آمد و برد و خواند و در باز شد و روزنامه مچاله و پاره پرت شد بيرون، در هم تاتاراق صدا كرد.» (ص۹۹)
نويسنده در شخصيت قهرمان داستان به زيست مستقل خود ادامه ميدهد و از عنصر زنانه خود به عنوان ابزاري براي واكاوي روان، روحيات و كاركردهاي اندامواره او در زندگي و تاثيرش بر سمت و سوي رخدادها بهره ميبرد. با اين حال او را به حال خود رها نميكند و همچنان از بيرون به او نگاه ميكند و با نگاه داشتن فاصله خود در حدودي ايمن، از خلال دخترانگي/ زنانگي پيشرس به مساله هويت جنسي ميپردازد:«هر بار كه آقاجان عصباني ميشود، دوتا پايش گرمبگرمب همين جور در بالا خانه صدا ميدهد، اتاق بزرگ را ميرود و برميگردد و به نه بدترِ خودش فحش ميدهد. آخرش هم نفهميدم «نه بدتر» كي است؟ من كه ديگر از اين ترسها ندارم. ساري گفته: اگر ميخواهي عروسي بكني بايد هر داد و بيدادي را طاقت بياوري. ساري ميگويد: مرد كاري ميكند طفل در شكم آدم درست بشود. مادرجانِ خودت را ياد بياور روزِ زاييدن مونس.» (ص۱۵) .
در 3 فصل پاياني داستان پرش زمانياي وجود دارد و روايت از سالهاي ۱۳۳۱ و ۱۳۳۲ به سال ۱۳۴۱ پرتاب ميشود:«نامدارِ نگفت اقلكم اين لحاف را براي من پهن بكند بعد برود. با اين بزرگي شكمِ نُه ماهه، صبح، ظهر، شب دارم درون اين خانه ميدوم عين چي. يك دانه ياور ندارم كمك حال باشد، اگر درد من يكباره شروع شد به داد برسد. هر روز كه چشمان من را باز ميكنم به خودم ميگويم: امروز، امروز ديگر مادرجان و ساري ميرسند.» چنين به نظر ميرسد كه نويسنده در حال موازيسازي رويدادهاي تاريخي و احوال شخصي راوي داستان است. تصويب لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي، سفر شاه به قم، تعطيلي مساجد در ماه رمضان به نشانه اعتراض به تصويب رفراندوم و اعلام تحريم رفراندوم اصول ششگانه انقلاب سفيد شاه از مهمترين رويدادهاي سال ۱۳۴۱ است و دقيقا در همين فصل چنين ميخوانيم:«حالا نامدار عايدي ملك آقاجان من را ميخورد، پشت سرِ او خنده خنده ميكند كه اصلاحات ارضي شده و زمينِ اربابان را تقسيم كردهاند. خيال بكن اين بدبختي دامن طايفه خودش را نگرفته.» (۹۲)
همين قرائت باعث ميشود بتوان زن و جسميت او را بخشي از تاريخ اين سرزمين دانست. تاريخي كه نه درصدد بازگفت اما بازنشاني رويدادهاي كف كوچه و خيابانهاي پايتخت از طريق تاثيري است كه بر زيست حلقهاي از زنان در طبقات مختلف جامعه ميگذارد و خودش را نشان ميدهد. راوي در عين روايت زندگي خود قصهگوي تاريخ شفاهي اين سرزمين است. آنجا كه از نوجواني و جواني خودش در زمان حال داستان سخن ميگويد در حال مسايرت و همزيستي با امر تاريخ و در ميانسالي و پيري بازگوكننده آن است. شايد پرش زماني در ترتيب فصول اشاره به تحولات سريع در سير تاريخ سياسي معاصر باشد. گزينش نامهاي معنادار هم به وجود اميد به آينده در راوي «زني در حاشيه روزنامه» اشاره ميكند. كاوه تداعي فلز و آتش، قيام و خونريزي همچنين تلاشي است مشروع براي رسيدن به حق انتخاب و آزادي. زن در روايت به مغاك زندگي مادر ميافتد و يادآور پروسه تكرار تجربه در زيست مادر است. همان ترسها، همان رنجها و همان دغدغهها دوباره تكرار ميشوند اما به مدد ارثي فرهنگي كه از پدر به او ميرسد، درصدد تغيير آن نقش كليشهاي مادرانه و گام برداشتن براي تربيت نسلي تازه است:«آقاجان باز ميگويد: از ديروز مرد تو را بگرفتند، مثلا چه غلطي بكردي؟ نشستي اينجا، عرض به خدمت شما، عين نوكرزادهها چشم خودت را با گريه درآوردهاي، هان؟ سميعي طايفه اينجور دختر بزرگ ميكند؟ ترس داري پاي خودت را از خانه بيرون بگذاري؟» (ص۷۱).
روايت اما در صفحات پاياني شكلي شاعرانه پيدا ميكند. راوي وسوسه ميشود به اتاقي قدم بگذارد كه در آن همسرش(نامدار) را از دست داده است. بر ترسهاي خودش غلبه ميكند و در نهايت وارد اتاق ميشود و با خاطرهاي از نامدار شروع به گفتوگو ميكند و اين تداعي حضور آشناي نامدار در مكان ساكت و سرد به مثابه روايت شفاهي تاريخ است زيرا تاريخ در نهايت چيزي به جز زمان از دست رفته و تداعي خاطرات آن نيست:«همان جور با چشمان بسته درگاه را رد ميكنم پا ميگذارم به كتابخانه. يك نفس بلند ميگيرم بعد چشمان من را باز ميكنم. نامدار پشت داده به صندلي دسته بلند، روزنامه را از جلوي صورتش به زير ميآورد، من را كه ميبيند عينك كائوچويي را از چشم برميدارد، به روي من ميخندد. با سر اشاره ميكند كه بيا. تا پاي ميز ميروم، بلند ميشود روزنامه را پهن ميكند روي ميز، گوشه چپ روزنامه را نشان من ميدهد. دستخط خودم را ميشناسم:«امروز اكرمجانِ من دختري به زيبايي خودش به من هديه كرده است.» (ص۱۱۱).
زن در اين روايت با تمام اندامواره و زيست خود تاريخ را بازگو ميكند؛ چه اين تاريخ در معناي عام و كلي خود باشد چه به معناي پيشينه يك خانواده اشرافي. شايد اين ادعا كه جسميت زن در اين روايت محملي است براي گفتمان شفاهي تاريخ و پرداختن به معضلات آن يا ناشي از آن، ادعايي گزاف نباشد. شبنم بزرگي از حدود متعين در تاريخ سياسي معاصر فراتر ميرود و آن را از شكل تقويمياش منتزع ميكند تا به آن كالبدي انساني و وجهي جسماني ببخشد. از اين رو قول مشهور ميلان كوندرا در خاتمه اين يادداشت بيمناسبت نخواهد بود كه:«زنها معياري مشروع براي سنجش غلظت زندگي هستند.»