در سوگ منصور
برخي از آثار انتشاريافته زندهياد منصور اوجي از اين قرارند: «باغ شب» (۱۳۴۴)، «خواب درخت و تنهايي زمين» (۱۳۴۴)، «شهر خسته» (۱۳۴۶)، «برگزيده اشعار» (۱۳۴۹)، «اين سوسن است كه ميخواند» (۱۳۴۹)، «مرغ سحر» (۱۳۵۶)، «صداي هميشه» (۱۳۵۷)، «شعرهايي به كوتاهي عمر» (۱۳۵۸)، «حالي است مرا» (۱۳۶۸)، «كوتاه مثل آه» (۱۳۶۸)، «در روشناي صبح» (شعر امروز فارس، به كوشش منصور اوجي، 1370)، «هواي باغ نكرديم، برگزيده اشعار منصور اوجي؛ به انتخاب هوشنگ گلشيري» (1371)، «دفتر ميوهها» (1379)، «زندگي و شعر اريش فريد: بر تيغه لبخند»، ترجمه خسرو ناقد، با همكاري منصور اوجي (1379)، «شاخهاي از ماه» (١٣٧٩)، «باغ و جهان مردگان» (1381)، «شعر، چيزيست شبيه گرگ» (١٣٨٢)، «شعرهاي مصري» (عاشقانهها، ۱۳۸۸) و در دهه نود «گنجشكها و كلاغها»، «دهان تسلي»، «در چهره غروب»، «خوشا تولد و پرواز»، «باغ شب»، «خواب درخت و تنهايي زمين»، «شهر خسته» و ديگر آثار. علاوه بر دهها مناسبت نقد اشعارش و گراميداشت او و شعرش، اوجي در سال 1389 جايزه شعر فجر را دريافت كرد. از بيست اثر انتشاريافته تاريخ شفاهي ادبيات معاصر ايران، يك عنوان به منصور اوجي اختصاص دارد (پديدآوري و گفتوگو از عبدالرحمن مجاهدنقي) كه در سال 1395 انتشارات ابتكار نو منتشر ساخته است. طبيعت، پيوستگي بدان و پيوستگي جهان اجتماعي و جهان طبيعت از مضامين مكرر و اصلي شعر اوجي هستند. به بيان خودش كه «هر گياه، هر قطره آب، هر رنگ و هر عطر برايش يك شعر» بودند؛ همچنان كه تاملات فلسفي درباره اموري چون زندگي، نسبت آدمي با هستي، امكان و امتناع بقاءِ آگاهي، فرديت و آگاهياش، طبيعت فرد و جامعه، مرگ، زمان، آينده و بسي امور اگزيستانسياليستي. مجموعه «حيرانيها» شامل بنمايههاي فكري منصور اوجي در اشعار او، بنا به تشخيص مُنتقدان ادبي و بزرگان معاصر است كه انتشارات فصل پنجم منتشر ساخته؛ در اين مجموعه برخي اشعار وي و بنمايههاي انديشهاي، فلسفي، اجتماعي و ادبي در اشعار وي براساس نظري كه منتقدان ابراز كردهاند، گردآوري شدهاند كه به گفته خودش «حاصل حيرت او نسبت به جهان است». منصور اوجي در سالهاي اخير بسيار بيش از پيش دلواپس ايران و ايرانيان و نيز آشفتگي حال و روز آدمي در جهان معاصر بود؛ آنچنان كه شدت احساسات و نگرانيهايش درباره ايران و جهان به ايجاد و تشديد التهاب كبدي، مُزمِن شدنِ اين بيماري و عوارضِ حاد دستگاه گوارش منجر شد؛ اينها در ساليان اخير تب و تاب بيماري را بر بيتابيهاي او ميافزودند؛ تشديد فزاينده بيماري نيز باعث شد كه بهرغم شرايط كرونايي در ماههاي آخر سال 1399 و هفتههاي نخست سال 1400 بارها در بيمارستان بستري شود. در اين هفتهها توان بدنياش بسيار كاهش يافت. اندك اندك امكان تغذيه طبيعي را از دست داد؛ ديگر حتي نميتوانست از بستر برخيزد و در روزهاي آخر، فقط حركت پلك چشم، زبانش و تلاقي، تعاطي و تلألو نگاه، كلامش بودند. اينكه پلكهايش در كار كشف كدام معني بودند و با اين نگاهها چه ميآفريد، حكايت حالي است كه او را بود و بودش و بود تا آن هنگام كه مرگش در ربود. 48 سال است كه او را ميشناسم، ابتدا به عنوان مُستمع و خواننده، سپس دوست و خويشاوند. از او بسيار آموختم و با جهانش آميختم. اينك او رفته و من در سوگ و شعر نيز؛ شعر نيمايي دورهاي را ميگذراند كه از يكسو با غروب پيامبرانش به فرود ميگرايد و از سوي ديگر با طلوع جوانانِ ژرفنگرِ ژرفگوي، به فراز. در شرايطي كه به قول دالايلاما «اين سياره بهشدت نيازمند آحاد صُلحجو، درمانگر، ناجي، قصهگو و عاشق است»، بهويژه در ايران، بيشك مرگ چنين خواجه نه كاري است خُرد. بدرقه راهش كارواني است از كشتهها كه كوشيدند از كشتهها بكاهند، كارواني كه «به تجمل بنشيند به جلالت برود». بدرقه راهش، سربرآوردنِ شاعراني است كه اينك معني را در حيات و بقاء حيات ميجويند، از تفاخر آدمي به ستوه آمدهاند، از ويرانگري گريزانند، همچنانكه فروتنانه از ادعاي پيامبري ميپرهيزند؛ بدرقه راهش كوششي است ژرف در زباني اهلي و بيتكلف و انديشهاي بيادعا كه صميمانه گفته شده است؛ بدرقه راهش صدايي است ماندني، يادگاري در گنبد دوار؛ بدرقه راهش، رسيدن به قراري است كه قريب 80 سال با خود داشت؛ بدرقه راهش اشكي است از چشم دوستي كه بر ياد دوستش ميبارد. از آن خبر كه گريزي نبود زان، چند ساعت است به فكرت نشسته، به يادت گريستهام، اينك «اي آنكه ميرسي به قراري كه داشتيم، در آن مجالِ تنگ، كاشا تو آب باشي و كاشا من آينه، در روبروي من، در روبروي هم»، هميشه گفتني، هماره خواندني، يادت هماره با من است، يادِ گراميات.