نگاهي با فاصله به نمايش «پنهانخانه پنج در» كاري از آرش فلاحتپيشه
شاگرد اين پنهانخانه من بودم!
ياسمن اسمعيلزادگان
در اين روزهاي خاموشي و فراموشي كه زيستن در مقابل چشمانمان در مغاك تاريك نيستي فرو ميرود و گويي ياراي دوباره برخاستن و بيداري واقعي تنها در رويا ممكن شده است، «آرش فلاحتپيشه» با نمايش «پنهان خانه پنجدر» به قلم «حسين كياني»، تشري به مخاطب خوابمانده و جا مانده روزگار ميزند و به ذكاوت و ظرافت با تئاتري كه آيينه زندگي است، ذهن ما را درگير ميسازد و كاري ميكند كه هنوز به هنر ايمان داشته باشيم، هنري كه هنوز ميتواند جهان را به مكاني قابل زيستن و انديشيدن بدل سازد.
«پنهان خانه پنج در» روايت زني است به نام «عطري جان» كه يكتنه، مكاني پنهاني را براي آموزش به زنان راه انداخته است تا به اسارت زنان در امر توليدمثل پايان دهد و بيداري نسل خود را رقم بزند، اما كمكم خبر اين پنهانخانه به بيرون درز پيدا ميكند و سر و كله ميرشهردار و مشتقاتش پيدا ميشود و مقاومت و مخالفت در برابر آگاهي و خرد شروع ميشود و پس از آن هم هجوم مغول شكل ميگيرد و هر كدام به شكلي بر پيكر از نفس افتاده و نيمه جانِ ايران دشنه فرو ميكنند تا خاموشي و جهل را بر كرسي حاكميت بنشانند. نمايش به زباني آركاييك و بر محوريت موضوعي تاريخي با شكل و شمايلي خوفناك و تنشزا، از مكتبخانه پنهاني زنان كه زني به نام «عطري» آن را ميچرخاند، شروع ميشود. «عطري جان»، زنان را در خفا گردهم ميآورد، خواندن و نوشتن و اساسا توانايي انديشيدن و مطيع نبودن را آموزش ميدهد تا به نوعي خواسته قلبي خودش و آرزوي شوهر مرحومش را كه زماني از بزرگان شهر بوده، عملي سازد. شاگردان اما با انبوه مشكلات و موانع فردي و اجتماعي كه عموما از سوي مردان به آنها تحميل ميشود، پنهاني به اين خانه ميآيند تا نزد «عطري جان» آموزش ببينند. پس از چندي اما وجود پنهانخانه، آشكار ميشود، مخالفتهاي مردان شروع ميشود و «عطري» و شاگردانش به هر شكلي كه شده مانع ميشوند، اما اين مخالفتها بدينجا ختم نميشود و حمله مغول به سرزمين شكل ميگيرد و اين امر را شدت ميبخشد و تمام تقصيرات، ويرانيها و تباهيها به گردن «عطري» و شاگردانش ميافتد و حاكمان آرام نميگيرند تا تقصير كار را قرباني كنند و شهر به امن و امان برگردد. درنهايت «مشكناز»، اولين شاگرد پنهانخانه و «عطريجان» قرباني اين تصميم و تحميل ميشوند و پسش متهاجمين با يك استراتژي عامدانه براي القاي وحشت، نابودي، مقاومت در برابر بيداري، خفه كردن صداي تمامي اجتماعات و ايجاد تفرقه ميان اعضا، جناياتشان را آغاز ميكنند و در حالي كه هنوز رد خون آن دو پاك نشده است، پنهانخانه را بدل ميكنند به يك مكتبخانه همگاني كه بايد فرهنگ و آيين مغول را در تمام سرزمين ترويج دهد و سرباز كناسشان را برجاي ميگذارند تا جاي عطري را پر كند. سربازي كه كمكم به عطري جان نسخ ميشود تا امورات را در دست گيرد و با ايدئولوژي مدعي حقيقت، دروغ را به شكل حقيقت بسط دهد. سپس دروغ ميماند كه آرامآرام رنگ و لعاب ميگيرد و در كنارش مرگ و نگاتويتيه پا گرفته از اين تباهي كه شادي و سرخوشي را در اين سرزمين اشغالي به ارمغان نميآورد و دگربار سرزمين، در خاموشي فرو ميرود.
آنچه در جايجاي نمايش «آرش فلاحتپيشه»، به عينيت ميرسد، مساله تكرار تاريخي است، مسالهاي كه به دليل تاخير داشتن در آگاهي نسبت به ضرورت عيني تاريخي، مدام تكرار ميشود و آنچه بهزعم «هگل»، در اين گذار اتفاق ميافتد تنها تغيير از نام «سزار» به عنوان يك فرد، به «سزار به عنوان يك امپراتوري» است. قتل «سزار» در نهايت منجر به نهاد «سزاريسم» ميشود و مساله همان است؛ تنها شخص، در عنوان تكرار ميشود. اينجا هم دگربار صفحات تاريخ با تكرار حملهاي به نام مغول سياه ميشود، مغولي كه توحش را بر تمدن يك سرزمين قالب ميكند و عنوان «تمدن نو» را روي آن ميگذارد. قومي كه قتل و غارت و تجاوز را به همراه ميآورد، هويت يك سرزمين را ميگيرد و پس از استقرار و ايجاد وحشت در ميان مردم، زبان، فرهنگ، سنت و آيينها و اعتقادات خود را دگرگزين ميكند. مغولي كه قاضياش چيني است، سردارش تاتار و سربازش بيبتهاي بيرگ و ريشه.
مغول همان «سزاريسمي» است كه «هگل» مطرح ميكند؛ سزاريسمي كه در ادوار مختلف در اشكال مختلف ظاهر ميشود. به نوعي عارضه اجتماعي كه بارها در طول تاريخ تكرار شده است. نقطه سياهي كه در تار و پود جامعه نهادينه شده است. نقطهاي كه در آنجا روشن ميشود كه جامعه را اتفاقي افتاده است. عارضهاي كه بينظمي و فروپاشي و فساد نواميس اجتماعي را از بيرون وارد ميكند و بدل به اصلي اساسي ميكند و چنان رخدادي تروماتيك را رقم ميزند كه تبعاتش بر هر آنكه در اين خاك ريشه دارد، ماندگار شود.
اما نكته اينجاست كه در طول آنچه كارگردان نشانمان ميدهد، جريان ديگري هم شكل ميگيرد: «همهويتي» با عارضه. فيالمثل، شاگردان پنهانخانه هم كه گويي به درستي و آنچنان كه بايد درسها را فرا نگرفتهاند و از ابتداي نمايش نسبت به حضور داشتن در پنهانخانه مردد بودند و با ترس و لرز ادامه ميدادند و بنا به حفظ منافع رنگ عوض ميكردند، در انتها با عارضه «همهويت» شدهاند تا بقا را به خوارترين شكل ممكن تداوم بخشند. فيالواقع تنها شاگردي كه درسها را از بر شد و ادامهدهنده راه «عطري» ميتوانست باشد، به دست مغولان كشته شد. در ميان باقي شاگردان اخلاقياتي وجود ندارد و اساس همدلي وجود ندارد، همدلي كه بايد به آينده گسترش يابد و نبايد خود را به اكنون محدود كند و اين فقدان باعث ميشود پس از مرگ «عطري»، اختلافات بر سر نشستن بر جايگاه او شكل گيرد و البته درنهايت به سازش منتهي شود. سازش ميان متهاجم و مدافع و درنهايت غلبه متهاجم. متهاجمي كه اينبار با عنوان مغول بر اين سرا سايه افكنده است.
درنهايت ميتوان گفت «آرش فلاحتپيشه» با اين اجرا در مقام كارگردان نشان ميدهد كه دغدغهمند است و به فراتر از نمايش براي تزكيه هيجانات تماشاگر فكر ميكند. اين كارگردان تاثيرگذاري بر ذهن مخاطب را با سازگاري امر شورمند و امر اجتماعي كه مستلزم هم هستند و در كنار هم به وحدت ميرسند، مخاطب خسته و دلزده جهان اين روزها را بيدار ميكند. بيشك اين نمايشي است كه با جان و دل روي صحنه رفته است و «فلاحتپيشه» در مجموع با كارگرداني هوشمندانه، انتخاب متني قوي، ميزانسنهاي دقيق، بازيهاي درخشان و موسيقي كه نبض درام را به تپش مياندازد، كل منسجمي را رقم ميزند كه پس از پايان، شروع ديگري را رقم ميزند.