شهروندي مردم بومي
مرتضي ميرحسيني
طبق قانون مرد سفيدپوست، همه سرخپوستها بايد رام ميشدند، بايد به قوانين جديد تمكين ميكردند و از زندگي گذشته دست ميكشيدند و خودشان را با معيارهاي جديد سازگار ميكردند يا ميمردند. از زماني كه كريستف كلمب قدم به خاك اين قاره گذاشت، رسم و رويه همين بود. ميگويند خود او حداقل چندده هزار بومي آن سرزمين را كشت، هرچند شايد اين آمار خيلي هم درست نباشد و
-چنانكه برخي مثل ديويد استننارد با بررسي موشكافانه شاهد تاريخي در كتاب «هولوكاست امريكايي» (دانشگاه آكسفورد، 1992) گفتهاند- عدد واقعي به چندصد هزار نفر برسد. بعد از اسپانياييها، انگليسيها و فرانسويها هم از راه رسيدند، اما در عمل چيزي در زندگي بوميان تغيير نكرد و اين تازهواردان هم جا پاي آن «كاشفان» گذاشتند. البته به قول هاوارد فاست، خود سرخپوستها هم «مقصر» بودند و عيبي بزرگ و نابخشودني داشتند كه تصور ميكردند سرزميني كه همواره در آن زيسته بودند مال خودشان است، باور داشتند كه آن زمينها آنقدر به آنها تعلق دارد كه بايد برايش بجنگند و بميرند؛ پس جنگيدند، آنچنان كه «وحشيها» ميجنگند، براي چيزي كه عميقا باور داشتند وطنشان است. شكست خوردند، شكست بدي هم خوردند، زيرا محكوم به شكست بودند، چون «وحشي» بودند، تعدادشان بسيار كمتر بود، شيوه زندگيشان به گذشتهاي منسوخ تعلق داشت و سلاحشان نيز به كار جنگ با سفيدپوستها نميآمد. حداقل تا اواخر قرن نوزدهم درگيري و كشتار، گاهي با شدت و گاهي با ضعف ادامه داشت (فقط در خود ايالات متحده بيشتر از 1500 نبرد كوچك و بزرگ، بين بوميان و سفيدپوستها ثبت شده است). بيشتر مورخان از اصطلاح نسلكشي استفاده ميكنند، براي تبيين آنچه از قرن شانزدهم به اين سو در قاره امريكا براي بوميانش رقم خورد. جز حدود 100 ميليون نفري كه -گويا در كل قاره امريكا- در اين 3 قرن قتلعام شدند، جمعيت بزرگي از بوميان هم به اجبار سكونتگاههايشان را ترك كردند و از زادگاهشان به نفع اربابان جديد دست كشيدند. به اين ترتيب نسل به نسل جمعيتشان كم و كمتر شد تا اوايل قرن بيستم كه در سراسر ايالات متحده فقط چندصد هزار نفر از آنان باقي ماند (عددي بين 120 تا 300 هزار نفر). سال 1924 در چنين روزي، در زمان رياستجمهوري كالوين كوليج همگيشان شهروند ايالات متحده اعلام شدند و به عنوان اقليتي قانوني رسميت پيدا كردند. اما اين شهروندي -كه با كلي سروصدا و تبليغات هم اعلام شد- آنان را از نظر حقوقي با سفيدپوستها برابر نكرد و حتي چند ايالت عملا هيچ قدمي براي اجراي آن برنداشتند. مثلا تا 1938 در 7 ايالت امريكا به سرخپوستها مجوز نامزدي در انتخابات و حتي اجازه راي دادن را هم نميدادند. يا مثلا تا نيمههاي قرن بيستم در دو ايالت آريزونا و نيومكزيكو -كه اتفاقا جزو ايالتهايي با جمعيت بزرگ از سرخپوستها بودند- تقريبا همه قوانين تبعيضآميز همچنان اعتبار داشتند و حقوق شهروندي از حد يك واژه پوچ فراتر نميرفت. البته ناگفته نماند اين تبعيضها بيشتر شامل كساني ميشد كه به زندگي به شيوه اجدادي خودشان اصرار داشتند و آن دسته از سرخپوستهايي كه به ارتش ميپيوستند، لباس سفيدپوستها را ميپوشيدند و سبك زندگي آنان را ميپذيرفتند معمولا با مشكلات كمتري مواجه ميشدند.