حكايت مكرر عشق
حسن لطفي
چند سال پيش جايي به نقل از ويكتور هوگو خواندم تا وقتي فقر وجود دارد رمانهايي مانند بينوايان بايد
نوشته شود.
نميدانم با اين حرف او كي تاريخ مصرف چنين رمانهايي به انتها ميرسد اما گمان ميكنم حكايت رمانها و فيلمهاي عاشقانه هيچوقت به انتها نميرسد (مگر آنكه يا آدمي در دنيا نباشد يا خصوصيات انسانها به كل عوض شود) حتي اسكلت بينوايان هم با عشق و عاشقي شكل
پيدا كرده است.
شايد به خاطر همين گوشت و خون است كه در اغلب فيلمهاي جشنواره سيوهشتم عشق حضور موثري دارد؛ حضوري كه به گمانم در سه فيلم هلن (آنتوني يوكينن) هراس (ايوايلو هريتسوف) و ميجر (احسان عبدي پور) تماشاييتر است. ناگفته نگذارم كه عشق ميجر هيچ شباهتي به عشق موجود در دو فيلم ديگر ندارد.
عاشقان هلن و هراس تكرار عاشقاني آشنايان كه در يكي شكست و جدايي و در دومي وصل را تكرار ميكنند (با خصوصيات منحصر بهفردي كه هر دو فيلم را تماشايي كرده است) اما عشق و معشوق فيلم ميجر ناپيدا يا بهتر بگويم كمپيداست.
فيلم اگرچه در نگاه اول مضموني اجتماعي دارد اما با كمي دقت ميتوانيم در زواياي پنهان و به عمد به تصوير درنيامدهاش حكايت عشقي سوزان را پيدا كنيم.
عشقي كه دو مرد را در زمانه حبس معشوق به ميگساري رسانده است. احسان عبديپور در اين پنهانكاري همچون در بيرون كادر قرار دادن دعواي اين دو مرد به نتيجه خوبي رسيده است. نتيجهاي كه ميتواند حس فيلم را تقويت و مشاركت مخاطب در فيلم را بيشتر كند. مشاركتي كه با قيمت پيچيده و گنگ كردن فيلم به دست نيامده و چيزي از صميميت فيلم كم نكرده است. صميميتي كه انگار از فيلمساز خونگرم جنوبي به فيلم منتقل شده است. آن هم با چاشني ارادت به زادگاه و مردمان مكاني كه فيلمساز در آن قد كشيده است.