محسن آزموده
تاليف و نگارش ديدگاهها و نظرات در ميان روشنفكران و دانشگاهيان رشتههاي علوم انساني در ايران امر چندان رايجي نيست و چهرههاي معدودي به نوشتن خطر ميكنند و انديشههاي خود را با مخاطبان در ميان ميگذارند.گرايش عمومي به ترجمه است و آنجا هم كه نويسندهاي ميخواهد حاصل تفكرات خود را بيان كند، انگار ناگزير است آن را به آرا و ديدگاههاي متفكراني از ديگر سرزمينها مستند كند. از آن كمتر، بيتوجهي اهل انديشه در ايران به آثار تاليفي يكديگر است. ما معمولا آثار يكديگر را نميخوانيم و به آنها وقعي نمينهيم. اين امر سبب ميشود كه نوشتهها و آثار تاليفي در فضاي عمومي اهل فرهنگ و انديشه مورد نظر به گردش در نميآيند و مورد بحث و گفتوگو قرار نميگيرند.گفتار حاضر از مصطفي ملكيان درباره كتاب «پرتابهاي فلسفه» نوشته محمدمهدي اردبيلي از اين حيث حائز اهميت و قابل توجه است. محمدمهدي اردبيلي پژوهشگر و مترجم شناخته شده فلسفه در اين كتاب 110 صفحهاي، جستارهايي در حوزه فلسفه، مسائل فرهنگي روز، سياست و اجتماع ارايه كرده است، متنهايي كه خود آنها را «پرتاب»هاي فلسفه ميخواند، پرتابهايي كه نتيجه آنها غيرقابل پيشبيني و در حكم نوعي قمار است. از ديد ملكيان اما اين متنها جستار است، نوعي اظهارنظر كه در آن نويسنده با همه احساسات و عواطف و خواستههايش در آنها حضوري پررنگ و جدي دارد و با آنها، فرآوردههاي انديشهاش را عرضه ميكند. چهارشنبه 12 خرداد ماه، نشر ققنوس با حضور زهره حسينزادگان و آريان شبگرد، نشستي به مناسبت تجديد چاپ كتاب پرتابهاي فلسفه برگزار كرد. در اين نشست، مصطفي ملكيان ضمن اشاره به اهميت كتاب پرتابهاي فلسفه به بيان ديدگاههاي خود راجع به مفهوم روشنفكري پرداخت و در پايان بحثي پيرامون جبرگرايي مطرح كرد. آنچه ميخوانيد روايتي از پرسشها و پاسخهايي است كه در اين نشست مطرح شد.
ابتدا بفرماييد علت اهميت كتاب در چيست؟
در ساحت فرهنگ و فلسفه كشور ما، كتاب پرتابهاي فلسفه محمدمهدي اردبيلي،كتاب مهمي محسوب ميشود. اين كتاب را ميتوان در ژانر «جستار» (essay) قرار داد، يعني در ادامه سنتي كه نسب آن را ميتوان به ميشل دو مونتني، فيلسوف معروف فرانسوي قرن شانزدهمي خواند. استنباط من از زمان مونتني به اين سو نوشتهاي را كه 3 ويژگي داشته باشد، جستار ميخوانم: 1- هر نويسندهاي با نوشتن در هر حوزه معرفتي اعم از فلسفه، علوم تجربي طبيعي، علوم تجربي انساني، علوم تاريخي، علوم عرفاني و... در قالب مقاله، رساله،كتاب يا... و هر گويندهاي در هر حوزه معرفتي در قالب تدريس يا سخنراني يا گفتوگو يا ... تلقي خودش را از جهان هستي يا بخشي از آن بيان ميكند. اما ادعاي او اين است كه تلقي من از جهان هستي يا بخشي از آن مطابق با واقع هم هست. در جستار نويسنده تاكيد ميكند كه نوشتهام را يك «تلقي» از عالم واقع ميدانم. به عبارت ديگر همه نوشتهها وگفتارها، تلقي نويسنده و گوينده از عالم واقع هستند اما ما گمان ميكنيم كه در نوشتههاي غيرجستاري اين تلقي، يك تلقي از عالم واقع اما مطابق با آن است اما در جستار خود نويسنده تاكيد ميكند كه من فقط تلقيام از عالم واقع را بيان ميكنم و ادعايي بالاتر از اين ندارم. از اين نظر جستار متواضعانهترين نوع نوشتار است بلكه واقعبينانهترين نوع نوشتار است. بزرگترين جنبه واقعبيني آن اين است كه تاكيد ميكند من ميدانم تلقيام از عالم واقع را بيان ميكنم و ادعايي بيش از تلقي ندارم.
2- در جستارها تنها باورهاي نويسنده بيان نميشود بلكه در كنار باورها، احساسات و عواطف و اراده و هدف و خواست و آرمان و هنجارهاي او نيز بيان ميشود. در حالي كه در سايرگونههاي نوشتار غيرجستاري، فرض بر اين است كه نويسندگان تنها باورهاي خود را بيان ميكنند، يعني به ما تنها ساحت عقيدتي- معرفتي خود را بيان ميكنند اما در جستار ساحتهاي دوم(احساسات) و سوم(خواستهها) وجود آدمي نيز كاملا به موازات و به صورت متشابك و درهم فرورفته با باورها بيان ميشود. 3- در نوشتههاي غيرجستار از نويسنده انتظار ميرود كه صرفا فرآورده فكر خودش را بيان نكند بلكه فرآيند رسيدن به آن فكر را هم بيان كند، يعني بگويم كه به چه ادلهاي و چرا به اين نتيجه رسيدهام كه مثلا «الف، ب ست» و به چه دليل يا ادلهاي قول مخالف را رد ميكنم. به عبارت ديگر در غير جستار از نويسنده انتظار ميرود كه استدلالهاي خود را بيان كند. در جستار تنها فرآورده فكر نويسنده ارايه ميشود و اينكه چه دهليزهايي را پشت سرگذاشته، از چه فراز و نشيبهايي گذشته، چه ردها و چه قبولهايي كرده، بيان نميشود.كتاب «پرتابهاي فلسفه» هر 3 ويژگي فوق را دارد بنابراين بايد گفت در ژانر جستار به نگارش درآمده است.
غير از اينكه كتاب در ژانر جستار نوشته شده است، ديگر علل اهميت اين كتاب چيست؟
اهميت اول اين كتاب هم در اين است كه در ژانر جستار نسبت به ساير آثاري كه پيشتر در اين ژانر نوشته شده، برتري فراواني دارد و از اين حيث اصلا با آنها قابل مقايسه نيست. علت ديگر اهميت اين كتاب آن است كه دكتر اردبيلي در آن وام خودش را نه فقط به هگل ادا كرده و اصلا اين نكته كه در فضايي هگلي تنفس ميكند را مخفي نكرده است. اين امر به دو جهت ارزشمند است: نخست اينكه اداي دين امري و بيان وامداري، كاري ارزشمند و اخلاقي است و دوم اينكه مخاطباني كه با هگل مخالفت دارند از ابتدا بدانند در اين كتاب چيزي مخالف طبعشان نخواهند يافت و بدانند كه بايد وارد فضاي هگلي شوند تا بتوانند از اين كتاب سود بيشتري به دست آورند. به عبارت ديگر خواننده ميداند كه نويسنده در اين كتاب مفروضات هگلي دارد. پنهان نكردن مفروضات امر مهمي است. سومين علت اهميت كتاب مواضع معرفت شناختي، مابعدالطبيعي و ارزش شناختي آن است كه اين مواضع از نظر من پذيرفتني هستند بلكه خوب و موثر هم بيان شدهاند. البته به سودشان چندان استدلال نشده اما به طرز باورپذيري القا شدهاند. چهارمين علت اهميت كتاب، اختصار و ايجاز آن است. متاسفانه كتابهاي تاليفي در ايران معمولا دچار درازهگويي و درازهنويسي هستند. اگر دكتر اردبيلي ميخواست درازهنويسي كند، اين كتاب ميتوانست هزار صفحه شود اما دكتر اردبيلي در كمال ايجاز، اما نه ايجازي كه مخل باشد، مطلب را بيان كرده و توجه داشته اين كتاب را خوانندهاي ميخواند كه اصلا برايش آن درازهگوييها سودمند نيست بلكه مسلما ملالانگيز خواهد بود. ايشان قدر سطور را دانسته و واقعا سخن زياده از حد نگفته است.
آيا موافقيد كه هر چه پيشتر ميرويم، مطالب كتاب قابل فهمتر ميشود؟
اينكه من سخناني انتزاعي بگويم تا مخاطب بداند من در چه فضايي هستم سپس به سخنان ملموس برسم، روشي قابل دفاع است. اما مساله اين است كه كتاب حاضر يك سلسله معلوماتي را براي خواننده مفروض ميگيرد، يعني حتي جايي كه راجع به خوراك يا مسائل تاريخي سخن ميگويد چنين نيست كه بدون هيچ پيش زمينه فلسفي از آن استفاده كرد. اما به طور نسبي هر چه از ابتداي كتاب به انتهاي آن نزديك ميشويم، فهمپذيرتر و آسانيابتر ميشود كه به نظرم كار درستي هم هست.
آيا نويسنده كتاب دكتر اردبيلي است يا در مقام فيلسوف آن طور كه هگل گفته، اين زمانه است كه توسط اردبيلي به بيان درآمده و آيا اين ميتواند مقدمهاي باشد كه ديگران هم تلاشهاي مشابهي داشته باشند؟
در 3 قسمت پاسخ ميگويم؛ نخست در باب مباني فلسفي است كه از آن مباني ما ربط و نسبت متن و ماتن(نويسنده متن) را درمييابيم. ايشان به دو نكته توجه ميكنند كه هر دو مورد قبول من است و از اين دو نكته نتيجه ميشود كه سخن دكتر اردبيلي در باب ربط و نسبت نوشته و نويسنده درست است. نكته اول ضرورت حاكم بر كل جهان هستي است يعني جهان، جهان ضرورت است و ما گمان ميكنيم كه جهان امكانهاست. همه چيز ضروري است، آنچه شده است بايد ميشد و آنچه ميشود بايد بشود و آنچه خواهد شد در آينده بايد بشود. اما ما گمان ميكنيم كه آنچه شده، ميتوانست به گونه ديگري بشود و... نكته دومي كه در انديشه هگل هست و دكتر اردبيلي تاييد ميكند اين است كه ما جزيي هستيم كه به يك معنا هيچ هستيم و به يك معنا همه كل در ما به صورت مدغم و كپسولي وجود دارد. هگل در اين نكته كاملا متاثر از اسپينوزاست. به عبارت ديگر در پديد آمدن مثلا يك كتاب كل هستي دست به دست هم داده است.
نكته دوم به تعبير پرتاب در عنوان كتاب مربوط ميشود. مراد نويسنده از تعبير پرتاب آن است كه سرنوشت نوشته پس از نگارش ديگر در اختيار هيچكس نيست حتي خود نويسنده. بنابراين درست است كه نويسنده تا حدي «چه مينويسم؟»، «براي كه مينويسم؟»، «چرا مينويسم؟» و «چگونه مينويسم؟» را خودش تعيين ميكند اما اين حد معين است و فراتر از آن در اختيار او نيست. هستي است كه تعيين ميكند مخاطبان نوشته چه كساني هستند. اما فراتر از آن وقتي نوشته به دست كساني ميرسد، همه كس آن را نميخواند، از كساني هم كه ميخوانند، همه آن را نميفهمند و از كساني هم كه ميفهمند، همه آن را قبول ندارند و از آنها كه قبول دارند، همه در طول عمرشان به آن التزام نميورزند. اين 4 مرحله خيلي مهم است بنابراين پرتاب شدگي كاملا درست است.
نكته سوم اينكه جهان هستي، آنچه را به نويسنده داده، رايگان داده و نويسنده هيچ لياقت قبلي نداشته است. كمااينكه آنچه به او نداده، مسبوق به يك عدم لياقت قبلي نبوده است بنابراين نويسنده نميتواند كتاب را صرفا به خودش نسبت بدهد.
من حدود 21 سال پيش مقالهاي با اين عنوان نوشتم: «تقرير حقيقت و تقليل مرارت: وجوه تراژيك زندگي روشنفكري» آن مقاله را ميتوان مانيفست زندگي من خواند. از آن زمان تاكنون همواره مورد شماتت و مخالفت و اعتراض ساير دوستان و روشنفكران و برخي از كنشگران سياسي بودم. حدود يك ماه پيش هم با استاد و دوست عزيزم، آقاي دكتر سروش در اين باب گفتوگويي داشتم. من در سال 1379 اين نكته را عرض كردم كه روشنفكر نسبت به جامعه جهاني يا نسبت به جامعه خودش دو وظيفه دارد: يكي اينكه «حقيقتي» كه دريافت كرده، يعني آنچه را به گمانش «حقيقت» است با همنوعان خودش در ميان بگذارد. اگر روشنفكر چيزي را از هستي دريافت كرد و به نظرش رسيد كه اين حقيقت است با همنوعانش به اشتراك بگذارد. اين كار تقرير حقيقت است.كار دوم تقليل مرارت يعني كاستن از درد و رنج مردم است. روشنفكر بايد تا جايي كه ميتواند، ولو به قدر كوچكي از درد و رنج مردم بكاهد.
تا زماني كه اين دو همسو هستند، مشكلي نيست اما زماني كه اين دو همسو نشدند، چه بايد كرد؟ به عبارت ديگر اگر ميان تقرير حقيقت و تقليل مرارت نزاع پديد آيد، روشنفكر چه بايد كند؟ يعني وقتي تقرير حقيقت موجب افزايش درد و رنج در ديگران ميشود يا تقليل مرارت، مستلزم كتمان حقيقت ميشود، چه بايد بكند؟ براي بيان نظر خود در مقاله مذكور 3 مرحله طي كردم. نخست ادله دو گروه را بيان كردم يعني ادله كساني كه قائل به تقدم تقرير حقيقت هستند و ادله كساني كه قائل به تقديم تقليل مرارت هستند و نتيجه گرفتم كه به نظر ادله دو گروه هموزن است و هيچ يك از دو گروه نميتواند ديگري را از ميدان به دركند و ادله هر دو به يك اندازه ضعيف يا قوي است و در نتيجه با استدلال فلسفي هيچ كدام از دو قول را نميتوان به سود قول ديگر از ميدان به در كرد. در مرحله دوم نوشتم حالا كه نميتوانيم به روش استنتاجي و استدلال فلسفي يكي را بر ديگري ترجيح دهيم بايد به شهود خودمان مراجعه كنيم و ببينيم كدام يك را بر ديگري بايد ترجيح داد. جايي كه استدلال فلسفي مفقود ميشود، چارهاي جز رجوع به شهود خودمان نيست. در مرحله سوم و آخر نوشته بودم كه شهود شخصي من ميگويد، تقرير حقيقت بر تقليل مرارت ترجيح دارد. ما بايد حقيقت را بگوييم ولو مرارت مردم افزايش پيدا كند.
البته من معتقدم اگر ما جايي حقيقتي را گفتيم و درد و رنج مردم افزايش پيدا كرد از آن طرف راههايي براي آشتي دادن و كنار آمدن مردم با اين حقيقت تلخ وجود دارد و آن راهها را هم ميتوانيم دراختيار همنوعان خود قرار دهيم و بگوييم، حقيقت اين است، تلخ هم هست به نظر من كه تقريبا هر حقيقتي تلخ است. نماينده نبايد سخنگوي مردم باشد و نبايد بگويد هر چه مردم گفتند، درست گفتهاند و هر موضعي ميگيرند، درست است. من در مقاله مذكور نوشته بودم كه روشنفكر بايد داور مردم هم باشد يعني به مردم بگويد مثلا در اينجا حق با شما نيست. اين به معناي دفاع از رژيم سياسي حاكم بر جامعه نيست بلكه سخن او اين است كه در اينجا مردم چون به لحاظ فرهنگي به خطا رفتهاند، ميوه سياست شان تا اين حد گنديده، فاسد، مسمومكننده و مضر شده است. سياست و رژيم سياسي، ميوه درخت فرهنگ جامعه است. اگر درخت فرهنگ جامعه ناسالم باشد، ميوه سياستش هم گنديده، فاسد، مسمومكننده و زهرآگين است. بنابراين روشنفكر نبايد خود را سخنگوي مردم بداند بلكه داور مردم است. هر جا حق با مردم است، بگويد حق با شماست و هر جا حق با مردم نيست، صريحا و سريعا بگويد حق با شما نيست. روشنفكر وكيل مردم نيست، داور مردم است. جايي كه خواستهها و نيازهاي مردم با هم منافات دارد بايد جانب نيازهايش را بگيرد و به آنها نشان بدهد كه خواستههايشان با نيازهايشان تعارض دارد.
همچنانكه روشنفكر دولتي قابل دفاع نيست، روشنفكر مردمي هم قابل دفاع نيست. روشنفكر بايد تابع حقيقت باشد. هر جا كه حقيقت در جانب مردم است بايد كنار مردم بايستد، نه به اين علت كه مردم هستند بلكه به اين علت كه حقيقت را ميگويند، هر جا هم كه مردم حقيقت را نميگويند و دستخوش خطا و هذيان و توهم و پيشداوري و جزم و جمود و تعصب و آرزوانديشي و خرافهپرستي و استدلالگريزي هستند نبايد جانب مردم را بگيرد. زيرا آرمان حقيقت براي روشنفكر مهم است. به اين لحاظ البته روشنفكر طرفدار مردم نيست اما نه به اين معنا كه مخالف مردم است بلكه طرفدار حقيقت است و هر جا مردم از حقيقت ميگويند، خادم ايشان است و هر جا مردم حقيقت را نميگويند، خدمتش به آنها اين است كه به ايشان گوشزد كند و بگويد در اينجا
بر حق نيستيد. از اين لحاظ كاملا ديدگاههاي آقاي اردبيلي را ميپسندم. روشنفكر نبايد مردمي و دولتي باشد. او عاشق مردم است اما فرد عاشق هركسي باشد، وقتي نيازها و خواستههايش با هم تعارض پيدا كند بايد نيازهايش را رجحان بدهد.
اگر ما موضوع عليت و در نتيجه ضرورت علي و معلولي را بپذيريم، آيا در مورد انسان نبايد به جبرگرايي قائل شود؟
غالب متفكران در طول تاريخ، خواه فيلسوفان خواه متالهان، خواه متفكران عارف مسلك و خواه عالمان علوم تجربي انساني مثل روانشناسي در مواجهه با اين پرسش تلاش ميكردند، پاسخي عرضه كنند كه از دل آن جبرگرايي بيرون نيايد و از موجبيت علي- معلولي و متعينانگاري معلولها به دست علتها، جبر در عالم انساني نتيجه نشود زيرا اگر قائل به جبر ميشدند، سنگ روي سنگ بنا نميشد. من اتفاقا به جبرانگاري قائلم بنابراين معتقدم يا شما بايد اصل عليت را انكار كنيد، يا در عالم انساني به جبرگرايي بايد تن دهيد. اما جبرانگاري كه من به آن قائلم، جبرانگاري اسپينوزايي است كه در هگل هم تا جايي كه به قدر اندكي ميشناسم، وجود دارد. من به جبرگرايي اسپينوزايي قائلم اما جبرگرايي اسپينوزايي نه اخلاق را تعطيل ميكند، نه تعليم و تربيت و حقوق و در نتيجه كيفر و پاداش قانوني را. علت پذيرش من از جبرگرايي اسپينوزايي آن است كه به متعينانگاري معلول به دست علت يعني عدم تخلف معلول از علت و خلاصه ضرورت اصل عليت قائل هستم و انكار نميكنم كه به نظرم تمام تلاشهايي كه براي آشتي دادن آزادي انسان با ضرورت علي- معلولي صورت گرفته، ناموفق است. بنابراين پذيرش اصل عليت به معناي پذيرش جبرگرايي اسپينوزايي است. تاكيد ميكنم كه هيچگونه از توالي فاسدهاي كه معمولا براي جبرانگاري برميشمارند بر جبرانگاري اسپينوزايي وارد نيست و اين جبرانگاري(اسپينوزايي) ما را كاملا پايبند به اخلاق، تعليم و تربيت و حقوق و قانون و كيفرهاي ناشي از عدم رعايت قانون نگه ميدارد.
تفصيل بحث مجالي ديگر ميطلبد و اينجا صرفا به اختصار ديدگاه خود را بيان ميكنم. نخست بايد ميان عمل و اراده و ميل و ميل به ميل تمايز گذاشت. جبري بودن يا نبودن هر يك از اين 4 تا با ديگري متفاوت است. بحث من البته درباره عمل است اما آنچه ميگويم درباره 3 مورد ديگر (اراده، ميل و ميل به ميل) هم صادق است. وقتي ميگوييم فعل يك فاعل جبرا صورت گرفته به اين معناست كه براي انجام اين فعل مثلا صد تا عامل بايد دست به دست هم دهند و اگر اين صد عامل دست به دست هم بدهند اين فعل جبرا رخ ميدهد. اما اگر حتي يكي از اين صد تا نبود، جبري در وقوع اين فعل وجود ندارد. توصيههاي اخلاقي آموزگاران و پدر و مادر فاعل هم جزو اين عوامل هستند. بنابراين تربيت در وقوع فعل موثر است به همين ترتيب قوانين حقوقي هم در وقوع فعل موثر است. براي توضيح از مثال گاندي بهره ميگيرم. وقتي عقربي انساني را نيش ميزند اين نيش زدن اقتضاي طبيعت است و به علت خشم و كينه و از روي اراده اين كار را نكرده است. اما اين بدان معنا نيست كه مانع از تكرار اين كار او نشويم. اين امر در مورد انسان هم صادق است. بنابراين من معتقدم جبري كه اسپينوزا به آن قائل بود، اخلاق و تعليم و تربيت و حقوق و كيفر قانوني را تعطيل نميكند ولي با اين همه به لحاظ فلسفي قابل دفاع است زيرا ضرورت علي- معلولي را ميپذيرد. مگر اينكه ضرورت علي- معلولي را نپذيريم يا كاري كنيم كه كانت ميكرد كه به نظر من ناموفق است. كانت ميگفت، انگار اين ضرورت علي- معلولي در ناحيه روح وجود ندارد و در ماده و ماديات وجود دارد. او معتقد بود كه در روح يك جور آزادي وجود دارد. به نظر من اين راه كاملا ناموفق است.
در پايان توصيه ميكنم كه كتاب پرتابهاي فلسفه را بخوانيد زيرا فكر ميكنم موارد تاملبرانگيز در آن زياد است. اين كتابي است كه انسان را به فكر وا ميدارد. البته ممكن است با آنچه نويسنده طرح كرده، موافق نباشيم كما اينكه من در مواردي با آقاي اردبيلي مخالف هستم اما در عين حال آن را تاملبرانگيز ميدانم. به اين معنا كه خواننده را به فكر و او را به تامل وا ميدارد و از او ميپرسد كه راجع به اين موضوعات چگونه ميانديشد. كتابهاي تاملبرانگيز مغتنم هستند و اين كتاب انصافا يكي از اين آثار است كه در اين چند سال اخير خواندهام.
من از زمان مونتنی به این سو نوشتهای که 3 ویژگی داشته باشد را جستار می خوانم:1-در جستار خود نویسنده تاکید می کند که من فقط تلقی ام از عالم واقع را بیان می کنم و ادعایی بالاتر از این ندارم. 2- در جستارها تنها باورهای نویسنده بیان نمی شود بلکه در کنار باورها، احساسات و عواطف و اراده و هدف و خواست و آرمان و هنجارهای او نیز بیان می شود. 3- در جستار تنها فرآورده فکر نویسنده ارائه می شود و اینکه چه دهلیزهایی را پشت سر گذاشته، از چه فراز و نشیب هایی گذشته، چه ردها و چه قبولهایی کرده، بیان نمی شود.
من به جبرگرایی اسپینوزایی قائلم اما جبرگرایی اسپینوزایی نه اخلاق را تعطیل می کند، نه تعلیم و تربیت و حقوق و در نتیجه کیفر و پاداش قانونی را. علت پذیرش من از جبرگرایی اسپینوزایی پذیرش اصل علیت است هیچ کدام از توالی فاسدهای که معمولا برای جبرانگاری برمی شمارند بر جبرانگاری اسپینوزایی وارد نیست و این جبرانگاری(اسپینوزایی) ما را کاملا پایبند به اخلاق، تعلیم و تربیت و حقوق و قانون و کیفرهای ناشی از عدم رعایت قانون نگه می دارد.