هر فرهنگي شايسته احترام است؟
بيخو پارخ
گفته ميشود كه ما وظيفه داريم به همه فرهنگها بهطور مساوي احترام بگذاريم. اين يك دفاع غلط از موضوعي مهم است. درست است كه ما وظيفه احترام به اشخاص را داريم و اين احترام علاوه بر خيلي چيزهاي ديگر شامل احترام به استقلال آنها و حقشان در مديريت زندگيشان بر وفق مرادشان هم هست اما احترام مانع نقد و ارزيابي انتخابهاي آنها و روش زندگيشان نميشود. روشن است كه قضاوت ما درباره زندگي آنها بايد براساس فهم همدلانه دنياي تفكر آنها از درون باشد وگرنه ارزيابي درستي نخواهد بود و عادلانه نيست. بنابراين اگر بعد از ملاحظات دقيق و شنيدن دفاعيات آنان متوجه بشويم كه انتخابشان منحرف، ظالمانه و غير قابل قبول است هيچ وظيفهاي در احترام نداريم و حتي وظيفه داريم احترام نكنيم. حق انتخاب آنها به جاي خود محترم است ولي اين احترام براي طريقه اجرايي و اِعمال انتخابشان نيست. جدايي ميان حق انتخاب آنها و اِعمال حق انتخاب هم مطلق نيست و در مواردي كه اِعمال حق انتخاب حاوي ظلم سازمانيافته فاحشي نسبت به ديگران باشد اصلا در اينكه فرد از اِعمال انتخاب خود لذت ميبرد هم شك ميكنيم.
بد نيست كه سوال را بدين صورت مطرح كنيم كه رفتار مناسب با فرهنگهاي ديگر چيست. پاسخ اين است كه هر فرهنگ دو بعد دارد؛ يكي جامعه متعهد به فرهنگ و دوم محتوا و ويژگي آن فرهنگ. بنابراين احترام به فرهنگ شامل هم احترام به حق جامعه نسبت به فرهنگ خود و هم محتواي آن فرهنگ ميشود. اين دو احترام ولي داراي اساس يكساني نيست. ما به دلايل مختلفي به حق جامعه نسبت به فرهنگ خود احترام ميگذاريم. مثلا به دليل اينكه انسان بايد در انتخاب روش زندگي آزاد باشد، اينكه فرهنگ هرجامعه به تاريخ و هويت آنها وابسته است و برايشان خيلي اهميت دارد يا اينكه همه جوامع حق يكساني نسبت به فرهنگ خود دارند و تبعيض بياساس است.
اما براي محتواي فرهنگ، احترام ما براساس ارزيابي محتوا و زندگي مناسبي است كه فرهنگ براي اعضايش ممكن ميسازد، چون هر فرهنگي به زندگي انسان معنا و ثبات ميدهد و اعضايش را به شكل يك جامعه به هم پيوند ميدهد و انرژي خلاق و غيره توليد ميكند، شايسته احترام است. اما اگر بعد از مطالعه دقيق و همدلانه به اين نتيجه برسيم كه در كل كيفيت زندگي كه براي اعضايش ارايه ميكند چندان دلپذير نيست، نميتوانيم با آن موافق بوده و احترامي مساوي فرهنگ ديگري برايش قائل باشيم كه در اين جنبهها بهتر است. اگرچه همه فرهنگها باارزشند و شايسته احترام اوليه هستند ولي همه ارزش يكساني ندارند و شايسته احترام مساوي نيستند. وقتي درباره فرهنگهاي ديگر قضاوت ميكنيم همانطوركه قبلا گفته شد بايد دقت كنيم مهر تصورات خود را بر آنها نزنيم. اگرچه ما در ارزيابي فرهنگها بايد بر انواع ارزشهاي همگاني مثلا بر كرامت انسان مصر باشيم ولي آن را با فردگرايي ليبرالي مقايسه و اشتباه نكنيم. همينطور بهطور كلي اگر يك جامعه فرهنگي ارزش و كرامت انسان را احترام ميگذارد، در محدوده منابعش حافظ منافع بشر است، تهديدي براي ديگران خارج از فرهنگش نيست، از همگرايي اكثريت اعضايش برخوردار است و از اينرو شرايط پايهاي زندگي خوبي را براي آنها فراهم ميكند شايسته احترام است و بايد به حال خودش واگذاشته شود.
وقتي با فرهنگ ديگري روبهرو ميشويم، بايد به حق مساوي جامعه مربوط به آن در گراميداشت و زندگي بر اساس آن فرهنگ احترام بگذاريم و در عين حال بايد محتواي آن را ارزيابي و قضاوت كنيم. اينجا جايي است كه يكتاانگاران و فرهنگگراها به خطا ميروند. يكتاانگاران تصور ميكنند كه چون برخي فرهنگها بهتر هستند حق دارند كه خود را بر ديگر فرهنگها تحميل كنند. يعني با تمركز بر محتواي فرهنگ، اصل احترام اوليه به فرهنگها و حق جامعه به پاسداشت فرهنگ خود را ناديده گرفتهاند. فرهنگگراها اشتباه ديگري مرتكب ميشوند و به عكس تصور ميكنند چون هر جامعه حقي براي نگه داشتن فرهنگ خود دارد ما نميتوانيم فرهنگشان را ارزيابي و نقد كرده و براي تغيير آن فشار بياوريم. درحالي كه ما بايد حق جوامع را در نگه داشتن فرهنگ خود محترم بدانيم ولي در نقد عقايد و رفتارهاي فرهنگي آن آزاد باشيم و در موارد استثنايي كه عقايد و رفتارهاي يك فرهنگي را ظالمانه و غير قابل تغيير يافتيم در احترام به حق استقلال آن شك كنيم. به هر حال هر جامعه فرهنگي منابعي براي اصلاح در دست دارد و اصلاح عقايد بنياني و رفتارهاي بنياني فرهنگ بهتر است از درون انجام بگيرد، زيرا به ندرت پيچيدگيهاي فرهنگها از برون قابل درك است. درعين اينكه به حق براي تغيير و ايجاد دموكراسي داخلي و مباحثه باز در جامعه فرهنگي پافشاري ميكنيم بايد بهطور كلي به حق استقلال آن احترام بگذاريم. در مورد فرهنگهاي خارج از محدوده سرزميني حق و وظيفه ما محدود است. ولي اگر داخل محدوده سرزميني زندگي ما باشد بسته به اينكه خواسته جامعه فرهنگي مثل گروههاي بنيادگراي مذهبي فقط درحدخود مختاري براي زندگي خودشان باشد، يا مثل جامعه بوميها بخواهند ارتباط حداقلي با جامعه بزرگتر داشته باشند يا مثل مهاجران بخواهند كه در جامعه بزرگتر ادغام شوند مسووليت ما متفاوت است. هرچه پيوستگي جامعه فرهنگي با جامعه فرهنگي بزرگتر بيشتر باشد، جامعه بزرگتر حق و تكليف بيشتري درباب روش زندگي آنها دارد.
در همه اين موارد يك نكته كلي را بايد درنظر داشت. هنوز بخشهايي از جامعه غربي مثل مسيونرها تصور ميكنند كه ديگر جوامع نميتوانند از درون اصلاح شوند و نياز به هدايت و رهبري دارند. اين تصور اشتباه بيشتر منشأ استعمار و نواستعمار و ديگر انواع خشونت است. طي دو هزار سال، كشتار ميليونها يهودي و بيشتر از نيمي از اين كشتار به خاطر نژادپرستي درغرب اتفاق افتاد. اگر جوامع غربي توانستند از طريق انتقاد از خود و بدون كمك خارجي اصلاح شوند، دليلي ندارد كه مردمان ديگر نتوانند مگر اينكه فرض كنيم كه نسلهاي ديگر بشر از نوع فروتري هستند!
ترجمه و انتخاب: دكتر منيرسادات مادرشاهي