زيمل و امر منفي
مراد فرهادپور
گئورگ زيمل به واقع متفكري مرزي است، هرچند خود اين صفت مرزيبودن را ميتوان به شكلهاي گوناگون تعبير كرد. او از يكسو در مرز علوم اجتماعي و فلسفه ميانديشد (هرچند همانطوركه در مقدمه فلسفه پول آمده است تمايل اصلياش آن بود كه كارش را شكلي از فلسفه بدانند نه جامعهشناسي) و از سوي ديگر حتي در فضاي كلي علوم انساني نيز مرزها را درمينوردد و از اقتصاد به روانشناسي يا از جامعهشناسي به تاريخ و انسانشناسي گذر ميكند. حتي به لحاظ ميراث فلسفي نيز جايگاه او در مرز ميان سنتها است، بهويژه آنجا كه فلسفه نوكانتي و پديدارشناسي مادي به هم ميرسند. البته همين مرزيبودن باعث شده تا زيمل گهگاه به عنوان متفكري حاشيهاي معرفي شود، ولي از قضا همين حاشيهايبودن است كه به او امكان ميدهد تا در وراي معضله عام گذر از سنت به مدرنيته خود مدرنيته را به عنوان شكل يا بيشكلي تحليل كند و بيش از همه متفكران علوم بورژوايي با حضور امر منفي در عرصههاي گوناگون تجربه بشري روبهرو شود.
ريشههاي حاشيهايبودن زيمل را ميتوان تا زندگي شخصي خود او و مهمتر از همه يهوديبودنش، دنبال كرد. اما اگر بخواهيم به اصل اساسي تفكر زيمل، يعني همان فرماليسم، وفادار بمانيم بايد از منظري صوري يا حتي هندسي بدان نگاه كنيم. حاشيهها يا مرزها نه فقط شكل و فرم يك پديده را مشخص ميكنند بلكه مهمتر از آن، نقطه تماس آن با محيط بيرون و ساير پديدههايند. بهويژه از لحاظ جامعهشناختي مرزها محل تحقق مبادلهاند، يعني همان بدهبستان توليد مازاد كه ماركس بدان اشاره ميكند. حاشيهايبودن و همچنين فرماليسم زيمل -كه به واقع نمونه بارز رسوب محتوا در فرم و تحول و صيرورت فرم است- به او اجازه داد تا او زودتر و بهتر از هر كس ديگري مبادله را به عنوان اصل اساسي جامعه مدرن بررسي كند. تحليل او از نقش پول به عنوان عرصه و ابزار اصلي مبادله نه فقط كالاها بلكه همچنين ارزشها و ايدهها و اميال و آيينها، بعدها با نوشتن مقاله معروف «كلانشهر و حيات ذهني» كاملتر شد. بدينترتيب بود كه او توانست كلانشهر را به مثابه شكل اصلي زندگي مدرن مطرح كند. از ديد زيمل كلانشهر همان شكل عام تحقق فرآيند عقلانيشدن روابط اجتماعي است كه سنگ بناي جامعهشناسي وبر است. همانطوركه ماسيمو كاچاري ميگويد «زيمل معضله اين حركت تاريخي را به شيوهاي دقيق عرضه ميكند. از آنجا كه مفهوم مدرن Geist [كه جزو اصلي دو مقوله عقلانيشدن يا
Vergeistitgung و حيات ذهني يا
Geistesleben است] مفهومي ديالكتيكي است، مبناي كلانشهر نيز تضاد ميان حيات ذهني و فهم عقلاني است، تضادي كه پيوسته خود را حلوفصل و از نو تاييد ميكند.» (كاچاري، معماري و نيهيليسم، ص ۴)
براساس تفسير زيمل ميتوان كلانشهر را ساختاري دانست كه فرديت را در جريان تاثرات منحل ساخته و سپس دوباره آن را يكپارچه ميكند و دقيقا به واسطه همين فرآيند است كه جهان درون و بيرون، هر دو، ساماني عقلاني مييابد. اما نظام كلي اين عقل و تجسد تاريخياش چيزي نيست جز اقتصاد پولي. همانطوركه زيمل اشاره ميكند اقتصاد پولي و سلطه عقل با يكديگر رابطهاي تنگاتنگ دارند.
اگرچه زيمل در فلسفه پول به نظريه ارزش ماركس نيز ميپردازد ولي هيچگاه با سويه تراژيك برداشت ماركس از سرمايهداري، يعني حضور بارز مغاك امر منفي، درگير نميشود. همانطوركه كاچاري ميگويد استدلال زيمل تاريخي- سياسي است، حال آنكه منطق امر منفي نظري- تحليلي است. زيمل در تحليل خود از اقتصاد پولي و همچنين روانشناسي پول با اين سويه منفي روبهرو ميشود اما اساسا به منظور كنترل و نهايتا جذب آن به درون همان ساختار عقلاني جامعه مدرن. در واقع، اين نوع كنترل و جذب و هضم امر منفي به يك معنا كاركرد اصلي جامعهشناسي بورژوايي بوده است. از وبر گرفته تا تونيس و نهايتا زيمل، در همه موارد فرآيند گذر به مدرنيته به عنوان شكلي از تخريب توصيف ميشود ولي هدف نهايي اين تخريب چيزي نيست جز بازسازي مجدد جامعه به شيوهاي عقلاني و بر مبناي مدلي انتزاعي. رابطه دوپهلوي زيمل با امر منفي و سويه تراژيك مدرنيته همان عاملي است كه او را براي نظريههاي پستمدرنيستي نيز جذاب ميسازد. توصيف او از فرآيند تجزيه فرديت و واقعيت به انبوه كثيري از تاثرات و تفاوتها كاملا با نگاه زيباشناختي پستمدرنيسم خوانا است، اما اين نوع كثرتگرايي زيباشناختي بهواقع ثمره جامعهشناسي زيملي است و نه خود زيمل. بازگشت به آثار فلسفي زيمل و تفسيرهاي او از كانت و شوپنهاور مسلما تصوير ديگري از او ترسيم ميكند كه به سادگي امر منفي در لفاف نسبيگرايي ريشهاي خنثي نميسازد.