• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4954 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۷ خرداد

ساعت مردانه

اميد توشه

هنوز زمين داغ بود. كافه‌چي چند دقيقه قبل باغچه كنار پياده‌رو را آب‌پاشي كرده بود. بوي خاك نم خورده مي‌آمد. با اينكه سيگاري نبود اما بيرون نشست. يادش بود پنج سال پيش همين موقع همين جا چي سفارش داده بود. جوانك موفرفري آمد سفارش را بگيرد: «ليموناد لطفا».  كافه‌چي صدايش را نازك كرد: «به جاش موهيتو داريم. همون طعم رو ميده».  با خودش فكر كرد چيزي نمي‌تواند جايگزين طعمي ديگر شود. مثل اينكه امروز هيچ چيز شبيه پنج سال پيش نبود. دسته عينك آفتابي‌اش را فرو كرد لاي موهاي رنگ‌شده و سشوار كشيده‌اش. از توي كيفش آينه درآورد و نگاهي به آرايشش كرد. عرق جاي عينك روي بيني‌اش را آرام خشك كرد. دور چشمانش چروك‌هاي ريز پيدا شده بود. در اينستاگرامش ديده بود كه پيشاني مرد هم اين مدت رفته بالا.  همكلاسي دوره ارشد بودند. يك سال طول كشيد تا هر دو نفر از يك ني نوشابه بنوشند و بدشان نمي‌آمد پيتزاي گاززده آن يكي را بخورند. يكي از همان روزها بود. يعني غروب نيمه خرداد پنج سال پيش كه باهم قرار گذاشتند هر اتفاقي بين‌شان افتاد و هر چه كه شد پنج سال بعد روي همين نيمكت بيرون كافه‌ مشهور نزديك دانشگاه همديگر را ببينند.  حدود يك‌سال بعدش سر اينكه بايد ازدواج كنند يا نه رابطه‌شان كامل به هم خورد. بعدش شد تماس‌هاي گاه و بي‌گاه و آخر سر هم تبريك نوروز و تولد. در اين سال‌ها هيچ اشاره‌اي به قرار آن روز عاشقانه نكردند. فقط چند ماه پيش از او پرسيد كه قرار يادش هست يا نه و او هم جواب سر راستي نداده بود.  سعي كرد تصورش كند. احتمالا كمي چاق شده و چند تار سفيد لاي ريشش در آمده. شايد همان عطر تلخ آن زمستان رويايي را بزند كه وقتي برمي‌گشت خانه روي لباسش مانده بود. احساس كرد قلبش تندتر زد. دست كرد توي كيفش و جعبه ساعت مردانه كه با وسواس انتخاب كرده بود را لمس كرد. اگر مي‌آمد مي‌داد بهش. ناگهان صدايش را از پشت سرش شنيد. جيغ كشيد: «ترسيدم».  مرد با لبخند احوالپرسي كرد. اما عمر خوشبختي به اندازه همان چند ثانيه بود. لبخند روي دهنش ماسيد. مرد دختر كنارش را معرفي كرد. نامزدم فلاني و دختر را همكلاسي قديمي‌ام صدا كرد. سعي كرد خودش را نبازد. قدرتي به صدايش آمده بود از توان كنترل احساسش نبود، فكر كرد اگر آرام حرف بزند بغضش تبديل به اشك مي‌شود. چند جرعه موهيتو را با غده بغض مانده در گلو پايين داد. هنگامي كه مرد از روزهاي خوش دانشگاه و استادان مي‌گفت، نامزدش دنبال رشته پنهان ميان آنها مي‌گشت. ماندن به صلاح نبود. از كافه كه دور شد دستش ناخودآگاه رفت توي كيف. جعبه ساعت مردانه هنوز آنجا بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون