روي اولين پلهاي كه به پشت بام ختم ميشد، نشست
فلامرز
حسن فريدي
ريز نقش بود با چشماني درشت و پركينه. قد متوسطي داشت. بيحوصله بود. بيتاب. از نظر خودش بزرگ شده بود ولي براي مادربزرگش همان پسركوچولو و شيطان بود. مادربزرگ كهنه زيلوي قديمي را كنار باغچه پهن كرد. هُرم گرما شكسته بود. رفت چاي تازهدم را از آشپزخانه بياورد با خود حرف ميزد: «چه روزگاري بود جواني. گذشت. مثل باد و برق گذشت. كي از فرداي خود خبر داره!»
فرامرز روي اولين پلهاي كه به پشت بام ختم ميشد، نشست. با چوب كبريتي لاي دندانها را خلال ميكرد و درگير عالم خيالِ خود بود.
مادربزرگ با صدايي خوش گفت:
- ننه جان فلامرز، بيا چايي بخور.
– باشه، چند بار بگم ننه، فلامرز نه، اسم من فرامرزه.
- چه فرق ميكنه ننه، بيا تا از دهن نيفتاده.
- گفتم باشه. تو بخور، من بعدن ميخورم.
چند دقيقه گذشت.
مادر بزرگ دو استكان پشت سرهم چايي خورد:
- سرد شد فلامرز!
با غيظ بلند شد و از خانه بيرون رفت.
بچههاي محل ميخواستند دو گل كوچك بازي كنند. يك يار كم داشتند. محمد، فرامرز را صدا زد:
- بازي ميكني؟
با حركت دست و سر، جواب رد داد.
روي خرند سيماني نشست. با بچهها اُخت نميشد. ازشان دوري ميكرد. از تنهايي رنج ميبرد و در خود بود. اين در خود بودن دردش را به كينه تبديل كرده بود. كينه سر تا پايش را فرا گرفته و در چشمهايش موج ميزد و باعث شده بود نتواند خوب ببيند و درست تصميم بگيرد. از عالم و آدم كينه داشت. از تمام دنيا كينه داشت. به خصوص از مادرش كينه داشت. كينهاي كور.
«اگه صبر ميكردي تا من از آب و گل در بيام چي ميشد؟» افزون بر آن، اين اواخر سيستم عصبياش بهم ريخته بود و حس تازهاي در بعضي عضلاتش به وجود آمده بود. اين حس را نميشناخت. تجربه نكرده بود. كمي ميترسيد. عصبي ميشد. گاه نيز كيف ميكرد. از جسمش لذت ميبرد. چيزي در درونش ميجوشيد. خوشحال ميشد. پكر ميشد. بيحوصله ميشد. خسته ميشد. شارژ ميشد. نيرو ميگرفت. ضعف ميكرد. ناراحت ميشد. خشم سر تا پايش را فرا ميگرفت.
«يه مرد تو زندگيم نيس تا سوالاتمو جواب بده!»
از دوران بچگياش، خاطرات كمرنگي در ذهنش باقي مانده بود. وقتي مادر به ديدنش ميآمد، با عجله او را به آغوش ميكشيد. نوازش ميكرد و تندي برميگشت. پارهاي وقتها برايش اسباببازي يا شيريني ميآورد. از شوهرش ميترسيد. شوهر بدزبان بود. بدجوري توهين ميكرد:
- شرط ما از روز اول چه بود عوضي؟
- چشم ديگه نميرم.
- اين چندمين باره كه چشم ميگي ولي باز ميري.
- ببخشيد. تكرار نميشه.
زن با بغضي بيخ گلو، هقهق ميكرد:
- آخه من مادرم. به خدا دل دارم. با دلم چه كنم؟
- دلت تُك تير. به جهنم. به درك!
اين ترس مرد، از چه بود؟ اين سختگيري از كجا نشأت ميگرفت؟ آيا ميترسيد وابستگي زن به فرزند، جاي عشقشان را بگيرد؟
زن قول ميداد كه آخرين دفعه باشد، ولي نميتوانست از جگر گوشهاش دل بِكند و هر بار كه قول ميداد، باز قولش را ميشكست. اين بود كه نه فرزند را داشت و نه شوهر را. هوا تاريك شد. فرامرز به خانه برگشت.
شبهاي پشت بام كاهگلي صفايي داشت. بوي گِلِ نمناك، همراه نسيم خنك، خوردن آب از كوزه سفالي با درپوش توري نخي. آسمان صاف و پُرستاره. دو تشك پهن شده با فاصله. دو متكا و دو ملافه سفيد گلدار. دل رختخواب لك زده براي دو يار. فرامرز به پشتبام آمد. دراز كشيد. چشم دوخت به آسمان بيكران. به ستارههاي بيشمار ريز و درشت. چند روزي است كه هوس سيگار كرده. وسوسه شده. ويرش گرفته كه همين امشب برود و دو نخ سيگار از مش غلام، خواربار فروش محله كه تا ديروقت مغازهاش باز بود، بخرد و در اين شب مهتابي بكشد. بر خود نهيب زد. نشست. پشيمان شد. دوباره دراز كشيد. نگاهش را دوخت به آسمان پُرستاره. در آن سكوتِ شب در جستوجوي ستاره بخت خود بود و حس ميكرد، در هفت آسمان ستارهاي ندارد!
مادربزرگ برايش گفته بود: «زمستان بود. چله بزرگ. هوا مهآلود. شيريرنگ. كدر. تيره. چشم، چشم را نميديد. از اين سر حياط، آن سرِ حياط پيدا نبود. پدرت از طرف اداره رفت ماموريت اهواز. صبح زود بود. اول وقتِ اداري بايد آنجا ميبود. ماشينسواري كه خواسته بود از تريلي سبقت بگيره، درست با ماشين روبهرو شاخ به شاخ ميشه و اون اتفاق وحشتناك! راننده اداره هم وقتي كه پس از چند ماه به خانهمان آمد، يك پا نداشت. باقي ماند مادرت و يك طفل معصوم كه تو بودي. مادرت هنوز خيلي جوان بود. فقط سه سال بود كه ازدواج كرده بود. خدايياش، چند وقتي هم صبر كرد. ديگران، پاپيچ شدند. شوهر كرد. شوهر، بچه را نميخواست. من و تو مانديم، تك و تنها. با خداي بالا سرمان. من از دار دنيا، همان يه پسر را داشتم. تو هم كه مادرت ديگر مادر تو نبود. زن مردم شده بود.»
مادربزرگ ظروف شام را شست، جمع و جور كرد. همه كارهايش را كرد. نفسزنان –هنهنكنان به پشتبام آمد. فرامرز صداي پا را شنيد، روي پهلوي چپ خوابيد. مادربزرگ كنار كوزه نشست. ليوان رويي دستهدار را پُر از آب خنك كرد. قبل از اينكه بخورد، گفت:
- ننه، تشنهات نيس؟
فرامرز حرف نزد.
دوباره پرسيد:
- آب نميخوري فلامرز؟
نوه غُمغُم٭ كرد.
- چيزي گفتي ننه؟
- گفتم اگه تشنم شد، خودم ميخورم.
صبح، كله سحر، هنوز هوا تاريك- روشن بود كه مادربزرگ بيدار شد. رختخوابش را جمع كرد، در گنجه پشتبام گذاشت و پايين رفت. پس از خواندن نماز، رفت نان گرم، شيربرنج و سرشير خريد. چايش را دم كرد. پارهاي نان با شيربرنج خورد. سرشير را گذاشت براي فرامرز. شلنگ را روي باغچه گذاشت. آب در خاك باغچه نفوذ كرد.
چرا اين روزها اخلاقش اينقدر تند شده. كم حوصله. عصبي. چيزي از درون آزارش ميده؟ دردش چيه؟ گفتني نيس؟ من كه بزرگش كردم! نانش گرمه. آبش خنكه. لباسش مرتب. مدرسهاش روبهراه. نكنه...
آب روي باغچه، سرريز كرد. بلند شد و شير را بست. آفتاب يك نيزه بالا آمد. به نرمي صدا زد:
- ننه فلامرز بيدار شدي؟
فرامرز بيدار بود، غلتي زد.
- برخيز آفتاب اذيتت نكنه. بيا تو اتاق بخواب.
«تا پايين نروم ول نميكنه.»
رختخواب را جمع كرد. در گنجه گذاشت. پايين رفت.
مادربزرگ سفره صبحانه را سايه ديوار بلند همسايه گذاشته بود. فرامرز از آبريزگاه برگشت، پاي حوضچه نشست. دست و صورت شست. مادربزرگ گفت:
- درد و بلات بخوره به جون ننه. اين دوره موقتيه. ميگذره. فرامرز كنار سفره نشست.
- به خودت سخت نگير.
ليوانش را پر از چاي كرد.
- همه بچهها وقتي بزرگ ميشن، همين جورند.
ليوان چاي را به دست گرفت.
- اين قد بيتابي نكن. اين قد خودخوري نكن. خودتِ عذاب نده.
نوه نوجوانِ به سن بلوغ رسيده، يكهو برخاست. ليوان چاي داغ را به ديوار كوبيد. با چهرهاي برافروخته از خانه بيرون زد و در را محكم بست.
٭ غُمغُم كردن: نامفهوم حرف زدن