ما هنرمنديم عزيزم؛ نبايد شعار بدهيم
خطي به سوي يك دايره
حسين نوروزيپور
دو گروه آدم وجود دارد؛ يك گروه كه پولهاي زيادي دارند و سرمايههاي بانكها را تامين ميكنند و از اين همه پولهاي باد آورده، زندگي راحتي دارند و يك گروه مثل من كه از بانكهاي مختلف مدام وام ميگيرند و سود پس ميدهند. چه اختلاف عظيمي است بين من كه مدام قرض ميگيرم و سود ميدهم با كسي كه پول ميگذارد در بانك و مدام سود ميگيرد. اين فاصله چيزي نيست كه بشود با حرف حل كرد. اين فاصله عمق تضاد بين كسي است كه رنج ميبرد با كسي كه گنج ميدرد. چه كساني خواستند اين فاصله را كم كنند اما جاي درست كردن ابرو، چشم را كور كردند. بله آن هم با قرص نان! من زماني نانوا بودم. نان خيلي زياد ميآمد. مجبور بودم روي ميخ ديوار كنار مغازه آويزان كنم تا گاوها بيايند نانهاي اضافه را بخورند. چه گاوهاي عظيمجثهاي دور دكان من جمع ميشدند. شاخهايشان كه گاهي به تن من ميخورد، از ترس به سوراخ تنور ميرفتم. بله روزگاري نانوا بودم اما هميشه مقروض. با پول قرض تنور نانوايي را گرم نگه ميداشتم. حالا كه چند سال گذشته و من از شغل نانوايي دست كشيدهام، زن من بعد از چهار بار زاييدن بچه مرده، عمرش تمام شد و از دنيا رفت. من هم دكان را فروختم و قرضهايم را دادم و از آنوقت تا حالا اسير و سرگردان شهر شدم. كارم جان كندن براي سير كردن شكم است، آنهم شكمي به استخوان دنده چسبيده. پول دارو و درمان دكترها را هم كه خدا بهخير بياورد. همين ديروز كه رفتم دكتر چشم، با دارو، عينك و كوفت و زهرماريش، پول بيست روز عملگيام را خرج كردم. بعد از در و ديوار ميشنوم پزشكي چه پيشرفتهايي داشته. حالا كه ميروم نان بخرم، ميبينم نانوايي مثل طلافروشي پرزرق و برق است. چه نوري از در و ديوارش ميبارد. ديگر از آن همه چهارپاي توي محله هم خبري نيست كه به نانها حمله ميكردند و ميقاپيدندشان. حالا اگر نانوا تا ساعت دوازده شب نان بپزد، باز هم مشتري است. اين چه روزگاري شده كه من، گير كردهام و مدام بايد حرصوجوش بخورم.
مرد اين حرفها را در حالي ميزد كه جمعيت سالن نمايش بيشتر از سانس قبل شده بود.
لحظهاي سكوت كرد و گفت: «ديگر چه بگويم كه نگويم بهتر است.»
از صحنه نمايش خارج و پرده نمايش بسته شد. مرد هنرپيشه پشت پرده چشمهاي خيس را خشك كرد و ريش و سبيلهاي گريمشده روي صورت را پاك كرد و رو به آينه ايستاد و گفت: «چقدر بايد پشتكوارو زد.»
همانطور كه داشت توي آينه با خودش حرف ميزد، كارگردان جلويش ايستاد و گفت: «من نگفتم زياد كشش نده؟ چرا حرف گوش نميدي؟»
هنرپيشه گفت: «كجا زيادي گفتم؟»
بعد متن نمايش را جلوي چشم گرفت و گفت: «خب حالا چي شده؟» كارگردان گفت: «هيچي، فقط يه ذره ژان والژاني شده عزيزم.»
هنرپيشه لباس مشكياش را پوشيد و شال قرمزرنگي دور گردن باريكش انداخت و گفت: «من هيچوقت طعم خوشي را چنانكه بايد ميشد نچشيدم. براي همين دهان من شعله داغ است و كلماتي كه از دهانم بيرون ميآيد آتشين است و اين برايم هميشه مايه دردسر بوده.»
كارگردان به شانهاش دست كشيد و گفت: «به هر حال خوب بود. فكر نميكردم اينقدر سالن از تماشاچي پر شود و چنين احساساتي شوند.»
هنرپيشه گفت: «از كجا معلوم؟!»
كارگردان گفت: «از كف زدنهاي طولانيشان.»
هنرپيشه گفت: «من بايد بروم؛ راستش خرج بيمارستان را ندارم. ميتواني يك كاري بكني؟»
كارگردان دست در جيب خود برد و چند اسكناسي برداشت و گذاشت توي دست هنرپيشه و گفت: «همينه.»
هنرپيشه دست به علامت خداحافظي بلند كرد و گفت: «از خرس يك مو هم غنيمت است؛ گفتي دوره زمانه عوض شده و نبايد مردم را با هيجانات مشغول كرد؛ اما ميبيني غصهها فرقي نكرده! هنوز عدهاي درگير اسكناس لعنتي هستند. ميداني؟»
كارگردان عينك از صورت برداشت و گفت: «ميفهمم يعني چه؛ اما ما هنرمنديم عزيزم؛ نبايد شعار بدهيم. بايد كار كنيم، فرهنگسازي كنيم.»
هنرپيشه گفت: «خب عزيزم، من امشب غصه دارم، همسرم براي عمل كبد بستري شده، من امروز در به در گشتم دنبال پول و كمك؛ هرجا رفتم، به هر كسي روانداختم، دست خالي برگشتم. تو هم با اين چند پاره اسكناس ميخواهي من خفهخون بگيرم!»
كارگردان سيگاري از جيب برداشت و گفت: «فعلن بيا يه سيگار دود كن.»
هنرپيشه سيگار روشن كرد و گفت: «دنيا، دنيا، دنيا.»